🔻شیخ علی رشتی ؛ شاگرد شیخ انصاری و میرزای شیرازی _ گوید:
▫️وقتی از زیارت ابی عبدالله (ع) مراجعت کرده بودم و از راه آب فرات به سمت نجف اشرف می رفتم ؛ در کشتی کوچکی _ که بین کربلا و طویریج بود _ نشستم . اهل آن کشتی همه از اهل حلّه بودند . راه حلّه و نجف از طوریج جدا می شود . آن جمعیت مشغول لهو و لعب و مزاح شدند ؛ جز یک نفر که با ایشان بود و در عمل ایشان داخل نبود . آثار متانت و وقار از او ظاهر بود . نه خنده می کرد و نه مزاح . آن جماعت مذهب او را نکوهش می کردند و عیب می گرفتند ؛ با این حال در ماکل و مشرب شریک بودند! بسیار متعجّب شدم و مجال سوال نبود تا به جایی رسیدیم که به جهت کمی آب ما را از کشتی بیرون کردند.
▫️در کنار نهر راه می رفتیم . اتّفاق افتاد که با آن شخص هم صحبت شدیم . از او پرسیدم : شما چرا از طریقه ی رفقای خود کناره می گیرید و آن ها از آیین شما؟
گفت: ایشان خویشان من اند از اهل سنّت و پدرم نیز از ایشان بود . اما مادرم از اهل ایمان بود . من نیز چون ایشان بودم و به برکت #حجّت_صاحب_الزّمان شیعه شدم.
از کیفیّت آن سوال کردم . گفت: اسمم یاقوت است و شغلم روغن فروشی در کنار پل حلّه . سالی برای خرید روغن از حلّه خارج شدم ؛ به نواحی اطراف ؛ نزد اعراب بادیه نشین . چند منزلی دور شدم تا آن چه خواستم خریدم و با جماعتی از اهل حلّه برگشتم . در منزلی فرود آمدیم . من خوابیدم . چون بیدار شدم ؛ کسی را ندیدم . همه رفته بودند . راه ما در صحرای بی آب و علفی بود که درندگان بسیار داشت و در نزدیکی آن آبادی ای نبود مگر بعد از فرسنگ های بسیار.
▫️برخاستم و بار را بر مرکب نهادم و در پی آن ها رفتم . راه را گم کردم . متحیر ماندم . از درندگان و عطش روز می ترسیدم . به خلفا و مشایخ استغاثه کردم و ایشان را در نزد خدا شفیع کردم و تضرّع نمودم . فرجی ظاهر نشد . با خود گفتم: من از مادر می شنیدم که می گفت: ما را امام زنده ای است که کُنیه اش #ابوصالح است . گم شدگان را به راه می آورد و درماندگان را به فریاد می رسد و ضعیفان را اعانت می کند .
▫️با خدا عهد بستم که: به او استغاثه می کنم ؛ اگر نجاتم داد؛ به دین مادرم در می آیم . پس به او استغاثه کردم . ناگاه کسی را دیدم که با من راه می رود . بر سرش عمامه ی سبزی به این رنگ بود ( و به علف های سبز کنار نهر اشاره کرد) .
آن گاه راه را به من نشان داد و امر کرد که به دین مادرم در آیم و کلماتی فرمود که من ( مولّف کتاب ) فراموش کردم و فرمود : " به زودی به قریه ای می رسی که اهل آن جا همه شیعه اند " گفتم : سرورم! تا این قریه با من نمی آیید؟ فرمود:
" نه ؛ زیرا که هزار تن در اطراف بلاد به من استغاثه کرده اند ؛ باید ایشان را نجات دهم " این حاصل کلام آن جناب بود که در خاطر ماند . پس از نظرم غایب شد‼️
📚یاد محبوب ؛ صص۹۱و۹۲
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✅#کانال_منتظران_ظهور🌺👇
https://eitaa.com/joinchat/279511387C039237d54c
📣 دوستان را به کانال خود دعوت کنید.