eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
924 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.6هزار ویدیو
341 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از .
{اولین_پارت} بین ماه های سال,اردیبهشت برام دوس داشتنی ترین و متفاوت ترین ماه سال شده بود,ماهی که چهارمین روزش حمید به دنیا اومده بود❤️ جشن تولد مختصری گرفتیم، از صبح درگیر درست کردن کیک بودم،از علاقه زیاد حمید به بستنی خبر داشتم برای همین با شیر تازه براش کلی بستنی درست کرده بودم، هرچند خوشحالی و شوخی های وقت فوت کردن شمع هازیاد به درازا نکشید.... چند روز منتظر بودم حمید از سر کار بیاد با هم غذا بخوریم، هوا بارونی بود، ساعت از سه گذشته بود ولی از حمید خبری نبود، پیش خودم فکر کردم حتما باز جایی دستش بند شده و داره گره کاری رو باز میکنه، وقتی زنگ در رو زدطبق معمول به استقبالش رفتم، تا ریخت وقیافش رو دیدم از ترس خشکم زد..... تو دعوت شده ی امام زمانی😍 ♥️⛓|@SHAHIDMM |⛓♥️
هدایت شده از .
{پارت چهارم} با خودم گفتم:« حمید یک تصادف ساده داشته این همه مهمون اومده اگه خدای نکرده تو ماموریت جانباز بشه من باید نصف قزوین رو پذیرایی کنم و راه بندازم. تمام مدت برای خوش امد گویی و پذیرایی سر پا بودم،به حدی مهمون ها زیاد بودند که شب ها زودتر از حمید بر اثر خستگی میفتادم. بخاطر کمردردش مثل همیشه نمیتونست بهم کمک کنه ،با این حال تنهامم نمیزاشت ،توی اشپزخونه روی صندلی مینشست و اشعاری از سعدی،حافظ میخواند . خستگی من را که میدید میگفت:«تو رو به ابروی حضرت زهرا منو ببخش که نمیتونم کمکت کنم این مدت خیلی به زحمت افتادی،ده روز استراحتم که تموم بشه مرخصی میگیرم کارهای خونه رو انجام میدم تا تو استراحت کنی...‌. بین این ده روز استراحتی که دکتر برای حمید نوشته بود تولد حضرت زهرا وروز زن بود، بخاطر شرایط جسمانی حمید اصلا به فکر کادو از طرف او نبودم. سپاه برای خانم ها برنامه گذاشته بود با اصرار حمید شرکت کردم اما دلم پیش او جامانده بود ... وقتی برگشتم دود از کلم بلند شد.... تو دعوت شده ی امام زمانی😍 ♥️⛓|@SHAHIDMM |⛓♥️
🌷 🍃 ❤️ هرروز غذای نذری.....🌷 وضو یادتون نره.... 🍃نشر حداکثری.... مگه چقدر یه ادم میتونه خوب باشه🙂🙂 @montazeran_zohor_13
{پارت چهاردهم} شانزدهم مهر با ناراحتی امدو گفت :« بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد، ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد، بابا سر این چیزا حساس بود ، خیلی زود احساساتی میشد ، این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت، همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت های همسران شهداس مدافع حرم از شبکه افق پخش میشد ، پدرم زنگ میزد به حمید و میگفت:« نذار فرزانه این برنامه هارو ببینه، یک دوره ای شبکه افق خونه ماممنوع بود. ان روزها برای همه ما سخت میگذشت،حمید میگفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است،خیلی بی تاب شده بود نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود ،هروقت از دانشگاه می امدم از پشت در صدای دعاهایش را میشنیدم،وارد که میشدم چشم های خیسش گواه همه چیز بود،دلش نمیخواست بماند،میل رفتن داشت😔.کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد،زنگ میزدند و از حال و هوای سوریه میگفتند،صدا خیلی با تاخیر میرفت،حمید سعی میکرد به انها روحیه بدهد،بگو بخند راه مینداخت،هرکدام از رفیق هایش یک طوری دل حمید را میبردند🙂،اقا میثم از اعضای گروهشان میگفت:« من همینجا میمونم تا تو بیای سوریه،اینجا ببینمت بعدبرگردن ایران» همین همکارش لحظه اخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود حمید من دوتا پسر دارم،ابوالفضل و عباس،اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده🙂. ⛓❤️@SHAHIDMM❤️⛓
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛  دست خودم نبود.  روسری ام را آزادتر کردم تا  راحت تر نفس بکشم. زمانی  نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد.  مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: « دخترم!  اجازه بده حمید بیاد باهم حرف بزنین  حرف زدن چه اشکال نداره . بیشتر آشنا میشین. آخرش  باز هرچی خودت بگی، همون میشه.»  شبیه برق گرفته ها شده بودم.  اشکم در آمده بود.  خیلی محکم گفتم: « نه! اصلا!  من که قصد ازدواج ندارم.  تازه دانشگاه قبول شدم،  می خوام درس بخونم.»  هنوز مادرم از چارچوب در بیرون رفته بود که پدرم عصا زنان وارد اتاق شد و گفت: «،  من نمیگم صحبت کنین من میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه.  میخوای با حمید حرف بزنیم یا نه؟!»   مات و مبهوت مانده بودم، : گفتم « نه!  من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی زنم؛  حالا حمید آقا باشه  یا هر کس دیگه.»   با آمدن ننه  ورق برگشت.  ننه را نمی‌توانستم دست خالی رد کنم، گفت : « تو نمی خوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟  با حمید صحبت کن.  خوشت نیومد بگو نه.  هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه!  دوتا جوون می خوان با هم صحبت کنن،  سنگای خودشون رو وا بکنن.  حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنیم تکلیف روشن بشه.»  حرف ننه بین خانواده ی ما حرف آخر بود. همه از او حساب می بردیم.  کاری بود که شده بود.  قبول کردم و این طور شد که ماه اولین بار صحبت کردیم  صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه می گفت: « آخه چرا اینطوری؟!  ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم.»
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_نهم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی بعد هم
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 آن زمان پنج جزء از قرآن را حفظ بودم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید، من حافظ چند جز از قرآن هستم، خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند. حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. تا برگه ها را دید گفت: اینکه برای ازدواج فامیلی شماست منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس زن ضمن عقد رو میگذروندین. حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است، در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: مگه این همون نیست! من فکر می کردم همین کافی باشه. تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: میدونستم یه جای کار می لنگه آنجا گفتم که باید بریم آزمایش ولی شما گفتی لازم نیست. دلشوره گرفته بودم. این همه مهمان دعوت کرده بودیم. مانده بودیم چه کنیم. بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی‌شد. به پیشنهاد عاقد  قرار شد فعلاً صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ازدواج در محضر خوانده شود. لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپشهای قلبم را می‌شنیدم. سوره یاسین را زمزمه می‌کردم. در دلم برای براورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه‌ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آینه رو به رویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود. دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته و زیر لب دعا میکرد.طره‌ای از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود، بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین، گل را چیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید: عروس خانم، وکیلم؟  به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله، به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها. بله را که دادم، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد. شبیه آدمی بودم که از یک بلندی، پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم. بعد از عقد حمید از بابام اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی. عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمی‌نشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم. در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض می‌شود، ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند. یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهرهای حمید. با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم، چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود. من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامه‌اش را بیاورد، موتور یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود!
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم. مراسم که تمام شد، حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم دایی‌اش می‌شد، ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید. منتظر بود همه مهمان ها بروند. مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد. امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید. ما هستیم به زن دایی کمک می‌کنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابجا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم: مشکلی نیست، ولی باید بابا اجازه بده. مریم خانم گفت: آخه داداش فردا میخواد بره همدان مأموریت. سه ماه نیست. با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر طولانی. انگار باید از الان خودم را برای نبودن هاش آماده کنم. وسایل را که جابجا کردیم، همه مهمان ها که راهی شدند، از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم. تا بخواهیم راه بیفتیم، هوا کاملا تاریک شده بود. سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم. پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود. این دوتا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند، که انگار الان از کارخانه درآمده است. خودش هم ادعا داشت شوماخر است. راننده فرمول یک. یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد! به سمت امامزاده اسماعیل حرکت کردیم. ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم. وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم، کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم. تا آن موقع شماره همراه نداشتیم. شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم و پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده، یا نوشته خانوم. زیاد دقیق نشدم. رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امام زاده که بیرون آمدیم، حیاط امام زاده را تا ته رفتیم . از مزار شهید( امید علی کیماسی)هم رد شدیم .خوب که دقت کردم ،دیدم حمید سمت قبرستان امام زاده میرود . خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما ، ان هم این موقع شب ، به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از این جا سر درآورده بودیم ! قبرستان امام زاده حالت کوهستانی داشت. حمید جلوتر از من راه میرفت. قبر ها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این راهم که بگویم حمید دستم را بگیرد، نداشتم. همه جا تاریک بود، ولی من اصلا نمیترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم ،حمید برگشت رو به من گفت: فرزانه ! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست، ولی من مطمینم اینجا نمیام. با نگاهم پرسیدم: یعنی چی؟ به اسمان نگاهی کرد و گفت: من مطمئنم میرم گلزار شهدا. امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما شهید بشم. تا این حرف را زد، دلم هری ریخت. حرف هایش حالت خاصی داشت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیز ها آشنا بودم، ولی فعلا نمیخواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من فردای زندگیمان تا کجا ها رویا و ارزو داشتم. حتی فکرش یه جور هایی اذیتم میکرد. دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین اوردند.
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 خیلی تعجب کردم. تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت: تو این جا بمون ، من یک کم زیر تابوت این بنده خدارو بگیرم. حق همسایگی به گردن ما دارد. زود بر میگردم. همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم. سوسوی چراغ های شهر و امام زاده من را امیدوار می کرد؛ امیدوار به روز های آینده ای که برای ماست. ساعت 11شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم. ان موقع، اطراف امام زاده غذا خوری نبود. به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیر وقت ، هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت، برای خودش کوبیده سفارش داد. برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد، از من پرسید: حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی مارا برد سمت باراجین! چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود. بالای تپه ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت: اینجا بشین چادرت خاکی نشه. تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم. کمی که گذشت دیدیم نه، این باران خیلی تند تر از این حرفاست! سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم را جلب کند، پیاز را درسته مثل یک سیب گاز  میزد.   خودش هم اذیت می شد،ولی می خندید. چشم هایش را بسته بود و دهانش را هامی کرد.  از بس خندیدم،  متوجه نشدم غذا را چطور  خوردم.  حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم.  داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛  دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من و بسازد.  حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم  این احساس برایم  گنگ و ناآشنا  و در عین حال لذت بخش بود. بیشتر سکوت بین ما حاکم بود.  حمید مرتب می گفت: « حرف  بزن خانوم!  چرا اینقدر ساکتی؟»،  ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم.  خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم،  اما دست خودم نبود.  حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد.  از دانشگاه گفتم.  حمید هم از محل کارش تعریف کرد،  ولی باز وقت زیادی داشتیم.  چند دقیقه‌ که ساکت بودم،  حمید دوباره پرسید: « چرا حرف نمیزنی؟.  وقتی داشتم عسل میزاشتم دهنت،  انگشتم خورد به زبونت.  فهمیدم زبون داری،  پس چرا حرف نمیزنی؟!»  تا این حرف را زد،  با خنده گفتم: « همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟!»   ساعت یک بود که به خانه رسیدیم.  مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد.  انگورها را گرفت و رفت.  قرار بود اول صبح  ماموریت برود؛  آن هم نه یک روز و نه دو روز، چند ماه!  من نرفته دل تنگ حمید شده بودم.  روز اول محرمی ما به همین سادگی گذشت؛  ساده،  قشنگ و خاطره انگیز.