🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_ام #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی وقتی رسیدم
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_یکم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
من که خسته، هوا هم که این طوری.» حمید از روی شوق چشمش را روی بدی اب و هوا بسته بود گفت:«هوا به این خوبی. اتفاقاً جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم، من به مادرم قول دادم.»
چندتا مغازه طلا فروشی رفتیم دنیال یک حلقه سبک و ساده می گشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم، ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن کار شده باشد. ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم، احساس کردم میخواهد حرفی بزند، ولی جلوی خودش را می گیرد. گفتم : «چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو می خورین.»
کمی تأمل کرد و گفت : « آره، ولی نمیدونم الان باید بگم یا نه؟»
گفتم : « هر جور راحتین، خودتون رو زیاد اذیت نکنین، موردی هست بگین.»
یک ربع گذشت. همه ی حواسم رفته بود به حرفی که حمید می خواست بگوید. روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمی توانستم انتخاب کنم. گفتم : «حمید آقا! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین، من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟» هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت میکردم.
به شوخی گفت : « اخه تأمل من هنوز تموم نشده!»
گفتم : «ممنون میشم تأمل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این وضعیت آب و هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم!»
باز کمی صبر کرد و دست اخر گفت : «میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با 14 تا موافق ترم»
تا گفت مهریه، یاد حرف های دیروز و پینشهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه، سر مهریه چانه های آخر را بزند!
ادامه دارد...