🔻مردها تشنه روز مرد نیستند
🔻مردها به یک روز قدردانی در سال نیازی ندارند، مرد آفریده شده تا تکیه گاه شود نه متکی باشد، مرد به این حساس نیست که کی و چی کادو میگیرد! فلانی برای شوهرش چه خریده؟ جوراب گرفته یا ساعت مچی طلا؟
🔻همین که تبسم را بر لب زنش ببیند،
همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند،
همین که سربلندی پسرش را ببیند،
همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند،
همین که مادرش با او درد دل کند،
همین که پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند،
همین ها برای مرد کافیست
همین ها مرد را خوشبخت میکند
🔻مرد آمده تا دیگران را خوشبخت کند،
آمده تا شود ستون خانواده،
آمده بسوزد تا روشنایی بخشد،
هیچ هدیه ای، هیچ کادویی، هیچ گوهر گرانبهایی هیچ مردی را خوشحال نمیکند مگر آرامش خانوده اش!
🔻مرد مهرورزی بلد نیست، چون مادر نیست! مرد مهروزی اش را به زبان نمیآورد، نشان میدهد!
🔻بهترین هدیه برای یک مرد، یک تشکر واضح و شفاف به همراه لبخند و رضایت و آرامش خانوده اش هست...
عمرشان دراز و عزتشان افزون باد.
🙏🌹پیشاپیش عید اقا امیرالمومنین و مردان سرزمینمون مبارک 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖پدر کوه غم ولبهای خندان
🌸کجا دیدی کند غم را نمایان
💖پدر دریا پدر موج خروشان
🌸پدر سدّیست برای یاوه گویان
💖پدر حامی پدر حافظ فرزند
🌸پدر باشد چونان کوه دماوند
💖پدر چون شمع بسوزد آرام آرام
🌸برای رشد فرزند گشته اتمام
💖پسر در آینه بنگر پدر را
🌸پدر پیر شد جوان کرده پسر را
💖بهشت باشد به زیر پای مادر
🌸پدر راضی شود گردد میسّر
💖پدر علم وپسر دروازه اش باد
🌸الهی تو مَبر من را ز او یاد
💖ببوسم من دو دست وهم دو پایت
🌸بروی دیدگانم باشه جایت...
ঊঈ🌺🍃ঊঈ
ঊঈ🍃🌺ঊঈ
💖 روز پدر مبارک
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 اثبات شیعه در ۵ دقیقه 🟢
🔺مقایسه امیرالمؤمنین با خلفا 🔻
🟡 هر شیعه ای لازمه ببینه تا به خود افتخار کنه و دستش پر باشه 🟡
🔹مقایسه همهجهتی در ۵ دقیقه🔸
(توسط: مرتضی کهرمی )
#آگاهی #ولادت_امیرالمومنین_حضرت_علی_علیه السلام
❁𝄢𖥓🌸❁𝄢𖥓❁🍃𝄢𖥓
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═══❖•ೋ°
🦋༻@montazeran_zoohor
╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
مداحی_آنلاین_حب_امیرالمومنین_حجت.mp3
4.48M
🌺 #میلاد_امام_علی(علیه السلام)
♨️حب امیرالمومنین علی(علیه السلام)
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجتالاسلام پارسا
🌹 ⃟ ⃟🌿¦↭#میلاد_امام_علی (علیه السلام)
🌹 ⃟ ⃟🌿¦↭#روز_پدر
❁𝄢𖥓🌸❁𝄢𖥓❁🍃𝄢𖥓
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═══❖•ೋ°
🦋༻@montazeran_zoohor
╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
منتظران ظهور
📚 #رمان_با_اجازه_بزرگتر_ها ❤ قسمت هشتم ❤ صبح با اضطراب تاخیرم چشممو باز کردم و با دیدن ساعت که نزدی
📚 #رمان_با_اجازه_بزرگتر_ها ❤ قسمت نهم ❤
در طول راه سرباز که اسمش سلمان بود از زندگیش گفت.از اینکه با پدرش مغازه خواربار فروشی دارن و دخترخالش رو نامزد کردن براش.از اینکه قرار بود نامزدش معلم یکی از روستاهای نزدیک بشه و سلمان هم همونجا یه بقالی کوچیک دستوپا کنه و زندگیشونو شروع کنن. اون میگفت و من یاد آلما می افتادم.نمیدونم برخورد خانواده ی ازدواج گریز من چه خواهد بود . بعد کلی خستگی و مشقت بالاخره رسیدیم پادگان مورد نظر که در صد کیلومتری زاهدان بود.وسایلمو جابجا کردم و از همون روز کارمو شروع کردم.باسلمان حسابی رفیق شده بودم.برعکس عرشیا که خودشو از ما بهترون حساب میکرد.با سلمان و برادرش و پدرش گاهی وقت میکردیم بیرون میرفتیم و بساط جوجه بازیم که به ناف من بسته شده بود!!!
حدودا ده روز بود که اونجا بودم که روی موبایلم شماره مامان افتاد.لبم به خنده باز شد و گردالی سبز رنگ رو روی صفحه کشیدم:
-جان دلم مامان.سلام.
+سلام نیما.این مینا چی میگه؟
-نمیدونم !چی میگه مگه؟
+میگه دختر دیدی پسندیدی
از شرم و ترس به من و من افتادم: -چی بگم والا
+نیما ببین رک و پوست کنده بهت میگم ! این پنبه رو از گوشت بیرون کن.تو هنوز پس انداز نداری خونه نداری ماشین درست حسابی نداری.تازه هنوز خیلی بچه ای. اصلا فکر ازدواج و عشق و عاشقیم نکن.به وقتش خودم برات دختر خوب پیدا میکنم!خدا میدونه دختره چطور بوده که توی سر به زیر رو نشونه گرفته.
-مامان جان نمبشه که اخه اینجوری قضاوت.شما حداقل ببینش شاید خوشت اومد!تازه ایشون از اقوام و دوستان پونه خانم هستن
+دیگه بدتر.من از اون پونه خیلیم بدم مباد دختره دو بهم زدن نیومده بین منو مامان علی رو بهم زد!
-اونو که شما خودت باعث بانیش بودی عزیزدلم!!عجبا!
+من حالیم نیست با کسی ازدواج میکنی که من بگم!
-ولی من میخام با کسی ازدواج کنم که خودم انتخاب کردم!
+باشه من چندتا دختر معرفی میکنم تو انتخاب کن!بعدشم حداقل تا پنج شیش سال دیگه فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.حلالت نمیکنم نیما اگه بخوای بامبولی که محسن سرما دراورد رو دربیاری... تا خواستم حرفی بزنم صدای بوق قطع شدن رفت رو مخم.خدایا این چه بساطیه؟چرا مامان اینجوری حرف زد!؟؟ناخودآگاه چشمم پر از اشک شد.بدون ابنکه پلک بزنم دراز کشیدم رو تختم و به
سقف خیره شدم.یعنی مامان تا این حد بسته فکرمیکنه؟من فکر میکردم چون دختری که محسن میخاست مانتویی بود مامان ردش کرد.البته مینا میگفت با وجود مانتو هم پوشبده و محجبه بوده.دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم بخوابم .....
ادامه دارد...