eitaa logo
منتظران ظهور
392 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
54 فایل
ارسال ایده @M_ata1982 کپی تمامی مطالب با ذکر صلوات حلال است🌺🌿🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
لحظات قبض روح مومن (قسمت اول) 🔺ابوبصیر می گوید: خدمت امام صادق علیه السلام عرض کردم: فدایت شوم آیا هنگام جان دادن، مومن از قبض روح خود ناراحت است؟ حضرت فرمود: سوگند به خدا که چنین نیست. ⁉️عرض کردم: چگونه تصوّر میشود که چنین نباشد؟ 🔸حضرت فرمودند: چون زمان قبض روح مومن میرسد، رسول خدا صلی الله علیه وآله و اهل بیت علیهم السلام: حضرت امیرالمومنین و فاطمه و امام حسن و امام حسین و جمیع اَئمه علیهم السلام نزد او حاضر میشوند. و همچنین جبرائیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل نیز حاضر میشوند. 🌿در اینحال امیرالمومنین علیه السلام عرض میکند: ای رسول خدا! این مومن از آن کسانی بوده است که محبّت و ولایت ما را داشته است؛ بنابراین من هم او را دوست دارم. 🔹رسول خدا صلی الله علیه وآله میفرمایند: ای جبرائیل! این مومن از کسانی است که علی و ذریّه او را دوست دارد؛ بنابراین من هم او را دوست دارم. جبرائیل هم عین همین عبارات را به میکائیل و اسرافیل میگوید؛ یعنی این شخص علی و ذریّه او او را دوست دارم. و سپس همگی با هم به ملک الموت میگویند: این از کسانی است که دوست دارد محمّد و آل او را و دارای ولایت علی و ذریّه اوست؛ بنابراین با او از طریق رِفق و مُدارا پیش دار. 🌱ملک الموت در پاسخ میگوید: سوگند به آن خدایی که شما را برگزید و در مقام و منزلت عالی گرامی داشت... من نسبت به او مهربانترم از یک پدرِمهربان؛ و شفقت(و دلسوزی) من درباره او بیشتر است از شفقت یک برادر شفیق. ❗️در اینحال ملک الموت در مقابل آن شخص محتضر قرار میگیرد و به او میگوید: ✍این داستان ادامه دارد... @montazeran_zo
منتظران ظهور
#داستان لحظات قبض روح مومن (قسمت اول) 🔺ابوبصیر می گوید: خدمت امام صادق علیه السلام عرض کردم: فدایت
ادامه لحظات قبض روح مومن (قسمت دوم) 🔺میگوید: آیا از عُهده بیرون آمدی و گردنِ خود را از بار عهده خارج کردی کلید فکّ و آزادی را گرفتی؟ و آیا تو از عهده امانت بیرون آمدی و آنچه به گروگان در برابر این امانت سپرده بودی باز گرفتی؟ مومن در پاسخ میگوید: بلی. ملک الموت میگوید: به چه وسیله خود را از عهده خارج کردی و رِهان را فکّ نموده و گروی خود را پس گرفتی؟ مومن میگوید: به محبّت محمد وآل محمد و به ولایت علی بن ابیطالب و ذریّه او. ملک الموت میگوید: خداوند در مقابل این محبّت و ولایت دو چیز به تو عنایت فرمود:1⃣اول آنکه از هرچه می ترسیدی و در بیم و هراس بودی، خدا تو را در اَمان قرار داد؛ 2⃣ و دوم آنکه به هرچه میل و آرزو و اُمید داشتی ، خدا به تو عنایت فرمود؛ حالا چشمان خود را باز کن و ببین در مقابل تو چیست. 😍مومن دیدگان باطن و ملکوتی خود را می گشاید ، و به یک یک از حاضرین: رسول خدا و ائمه طاهرین و فرشتگان مقرّب الهی نگاه میکند و با دقّت به یکی پس از دیگری نظر می اَندازد‌ و برای او دَری بسوی بهشت باز میشود و نظر بسوی آن میکند. ملک الموت به او میگوید: ... ✍این داستان ادامه دارد... @montazeran_zoohor
منتظران ظهور
ادامه #داستان لحظات قبض روح مومن (قسمت دوم) 🔺میگوید: آیا از عُهده بیرون آمدی و گردنِ خود را از بار
ادامه لحظات قبض روح مومن (قسمت آخر) 🔺ملک الموت به او میگوید: اینجا جایی است که خدا برای تو معیّن فرموده، و این افرادِ حاضرین از رسول خدا و ائمه طاهرین و فرشتگان مقرّبین رفقا و همنشینان تو هستند. 🌿آیا دوست داری که به آنها بپیوندی و با آنها باشی، یا دوست داری به دنیا برگردی؟ 🌱مومن میگوید: نه، نه، دوست ندارم ، اَبداََ نمیخواهم به دنیا برگردم ، و مرا دیگر حاجتی به دنیا نیست، و با چشم و ابرو اِشاره میکند که نه چنین میلی ندارم. 🍀حضرت صادق علیه السلام میفرماید: آیا شما در حالِ سَکَرات مومن ندیده اید که در آن لحظه آخر چشمان خود را به سمت بالا باز میکند و اَبروی خود را بالا می اَندازد؟ 🍃در اینحال ندا کننده ای از درون عرش پروردگار جلّ جلالُه ندایی به او میکند ، که علاوه بر آنکه خود او میشنود تمام کسانی که در حضور او هستند میشنوند. تا آخر روایت... ____________________________ ✍ توضیحِ این سوال که دقیقا چه کسانی بر بالین مومن هنگام قبض روح حاضر میشوند؟و آیا حال همه مومنین در آن لحظه یک جور است؟ و اینکه چرا حال مومن هنگام قبض روح در روایات، متفاوت ذکر شده یعنی عده ای با بوییدن دوشاخه گل ، عده ای با دیدن اهل بیت و... جان میدهند؟ و جواب چندین سوال دیگر در صوت شرح معادشناسی جلسه دهم بیان شده است. 🙏پیشنهاد میشود برای استفاده بیشتر، صوت جلسات شرح معادشناسی را به ترتیب از جلسه اول گوش کنید. @montazeran_zoohor
᪥✨•••﷽•••✨᪥࿐ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بسیار زیبا بخوانید و بخاطر شادی دل مولا نشر دهید ✅قنبر❤️❤️ 🌹جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود . جوان نزد عمو رفت و گفت: عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری . پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم. 🌸شاه گفت: در شهر بدي ها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟ 🌼گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد. به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟ گفت: تو را با علی چکار است؟ گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است. 🌹گفت: تو حریف علی نمی شوی. گفت: مگر علی را میشناسی؟ گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم. گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟ گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من. 🌸گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست. مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟ گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش. 🌼جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش. شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟ 🌹گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ 🌸 جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم... 🌼مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر. پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود... 🌹جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی... بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب. 📚 بحارالانوار ج3 ص 211 . ᪥✨•••••••✨᪥࿐ ╔═══❖•ೋ° 🦋༻@montazeran_zoohor ╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد. ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ!ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ...ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن! 🤲 ╔═══❖•ೋ°منتظران ظهور 🦋༻@montazeran_zoohor ╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
_ نسل _ سوخته ✍با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت - با این سنش تازه هنوز حتی عقد هم نکردن اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محل پیچیده باورم نمی شد ... - اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ... - عشق پیری گر بجنبد میشه حال و روز اونها ... بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف - حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره - حقش بود زنیکه ... اون سری برگشته به من میگه( صداش رو نازک کرد ) داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه (دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه) خودش و دخترش فدام شن حالا ببینم دخترش توی این شرایط چه می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا - ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق دلم براشون می سوخت من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم خدا ... روی من غیرت داشت محال بود آزاری، بی جواب بمونه قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم . براشون یه وکیل خوب پیدا کردم اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم برای همین پیش از هر چیزی چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم از هر دری وارد شدیم فایده نداشت - این چیزی نیست که بشه درستش کرد خسته شدم از دست این زن با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم یهو بریدم با ناراحتی سرم رو انداختم پایین - بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم - اصلا هم پشیمون نیستم دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ... از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت دست از پا درازتر اومدیم بیرون چند لحظه همون جا ایستادم ... - خدایا ... اگر به خاطر دل من بود به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ... امتحانات پایانی ترم اول پس فردا یه امتحان داشتم از سر و صدای سعید یه دونه گوشی مخصوص مته کارها از ابزار فروشی خریده بودم روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام سریع گوشی رو برداشتم ... - تلفن کارت داره انسیه خانمه از جا بلند شدم خدایا به امید تو دلم با جواب دادن نبود توی ایام امتحان با هزار جور فشار ذهنی مختلف اما گوشی رو که برداشتم صداش شادتر از همیشه بود - شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من مهریه ام رو هم داد خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم همه اش از زحمات تو بود دستم روی هوا خشک شد یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" صدام از ته چاه در می اومد - نه انسیه خانم من کاری نکردم اونی که باید ازش تشکر کنید من نیستم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ادامہ دارد... 🌷