هیچکس نگفت24.mp3
زمان:
حجم:
5.6M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_بیست_و_چهارم
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
@qomiribتنها گریه کن 24.mp3
زمان:
حجم:
8.44M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🏷 کتاب #تنها_گریه_کن
#قسمت_بیست_و_چهارم
📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان است که در انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
در این کتاب تصویری کوتاه و مختصر اما پر معنا از یک عمر زندگی و ولایتپذیری زنی را میخوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد.
بخشی از این کتاب به مبارزات انقلابی خانم منتظری در قم و تهران میپردازد و نمایی کلی از سیمای زنی مجاهد را نشان می دهد که نقشی پررنگ و ستودنی در پیرزوی انقلاب داشت. بخش دوم کتاب به خاطرات مادر از زمان جنگ اختصاص دارد و شهادت فرزند دلبندش محمد و همچنین فعالیتهای این مادر برومند پس از جنگ و مشارکتهای سازندهاش در کارهای خیر مردمی و اجتماعی.
╔═══❖•ೋ°
🦋༻@montazeran_zoohor
╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@montazeran_zoohor
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_بیست_و_چهارم
🔲ورود هادي به مسجد با مراسم يادواره ي شهدا بود. به قول زنده ياد سيد علي مصطفوي، هادي را شهدا انتخاب كردند.
⭕از روزي كه هادي را شناختيم، هميشه براي مراسم شهدا سنگ تمام مي گذاشت.
✳ اگر مي گفتيم فلان مسجد مي خواهد يادواره ي شهدا برگزار كند و كمك مي خواهد، دريغ نمي كرد.
💟اين ويژگي هادي را همه شاهد بودند كه به عشق شهدا، همه كار مي كرد.
✴از شستن و پخت و پز گرفته تا ...
تقريباً هر هفته شب هاي جمعه بهشت زهرا می رفت. با شهدا دوست شده بود.
♦و در اين دوستي سيد علي مصطفوي بيشترين نقش را داشت.
🔗هيئتي را در مسجد راه اندازي كردند به نام »رهروان شهدا« هر هفته با بچه ها دور هم جمع مي شدند و به عشق شهدا برنامه ي هيئت را پيگيري مي كردند.
🔵هادي در اين هيئت مداحي هم مي كرد. همه او را دوست داشتند.
‼اما يكي از كارهاي مهمي كه همراه با برخي دوستان انجام داد، نصب تابلوي شهدا در كوچه ها بود.
🔘من اولين بار از سيد علي مصطفوي شنيدم كه مي گفت: بايد براي شهداي محل كاري انجام دهيم.....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بـیـست_و_چهــارمـ
✍چند شب بعد حال بی بی خیلی خراب شد هنوز نشسته دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی دستشویی و صندلی رو می شستم خشک می کردم دوباره چند دقیقه بعدچند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی باز ده دقیقه نشده باید برگردید
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ یا اینکه حس کنه سربارت شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟
و بعد سریع تمییزشون می کردم و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم بعد از هر آبکشی بشورم که پوستم خشک شده بود و می سوخت حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره
نیم ساعتی به اذان درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن نماز شبم رو هم نخونده بودم شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی می سوخت دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود سحری یا نماز شب؟بین دو مستحب گیر کرده بودم
دلم پای نماز شب بود از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم اون حس و یارهمیشگی هم بین این 2 تا اختیار رو به خودم داده بود چشم هام رو بستم
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی، سحری خوردن یک - صفر بازی رو واگذار کرد ..
خاله اومد مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه توی مدرسه مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار، زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد .. ساعت خواب
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ همیشه خمار بودی این دفعه کلا چسبیدی به سقف.....
و خنده ها بلندتر شد یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟دو بار که بچه ها صدات کردن دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود
- راست میگه با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما برای من فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ...قانون عجیب زمان برای اونها یک ساعت و نیم برای من، کمتر از دقیقه
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد
- فضلی
برگشتم سمتش و سلام کردم چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد حرفش رو خورد
- هیچی برو از جماعت عقب نمونی
ظهر که رسیدم خونه هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم خستگی دیشب مدرسه و رفت و آمدش دهن روزه و بی سحری
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم تمرکز کردم روی صورتم که خستگی چهره ام رو مخفی کنم
رفتم تو خاله خونه بود، هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد
- چه به موقع اومدی باید برم شیفتم، برای مامان یکم سوپ آورده بودم یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن می خواستم افطاری هم درست کنم جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود می سپارم جلال واست افطاری بیاره و....
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم هنوز نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامه دارد.....
🌷
╔═══❖•ೋ°
🦋༻@montazeran_zoohor
╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
آشتی با امام عصر24.mp3
زمان:
حجم:
12.71M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_بیست_و_چهارم: «دوران غیبت: دوران خوف و مظلومیت امام»
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
به سوی نور24.mp3
زمان:
حجم:
17.64M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_بیست_و_چهارم 24
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید به نیّت سربازی امام مهربانمان: زمینه ساز ظهور و حضورش باشیم
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯