eitaa logo
منتظران ظهور
366 دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
8.8هزار ویدیو
98 فایل
ارسال ایده ادمین گروه @Z_nasiri_a ادمین داستان @MaRyM_nory کپی تمامی مطالب با ذکر صلوات حلال است🌺🌿🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسرخاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت می کردند. صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت:" نه دخترم، باید بریم." تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم. چشم هایش کاسه خون بود. مشخص بود خیلی گریه کرده. با هزار جان کندن پرسیدم:" اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستش رو بگین." پدرم گفت:" چیزی نیست دخترم. یکی، دو تا از رفقای حمید شهید شدن. باید زود بریم." تا این جمله را گفت، تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد. حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم؛ دوره ای که در آن حمید را ندارم. دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن را بشنوم! سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم. دوستانم متوجه عجله و اضطرابم شدند. پرسیدند:" چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟" گفتم:" هیچی، حمید مجروح شده، آوردن تهران، باید برم." دوستانم پشت سرم آمدند. کنار ماشین که رسیدیم، پدرم متوجه آنها شد. همراهشان به سمت دیگری رفت و با آنها صحبت کرد. با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند. خواستم به سمتشان بروم. اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم. وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند. صورت هایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند. نمی توانستم نفس بکشم. درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم. بدنم بی حس شده بود. فقط می توانستم پلک بزنم....