eitaa logo
منتظران ظهور
393 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6.5هزار ویدیو
54 فایل
ارسال ایده @M_ata1982 کپی تمامی مطالب با ذکر صلوات حلال است🌺🌿🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها گریه کن 39.mp3
9.09M
📚 🔊 🏷 کتاب (قسمت آخر) 📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان است که در انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است. در این کتاب تصویری کوتاه و مختصر اما پر معنا از یک عمر زندگی و ولایت‌پذیری زنی را می‌خوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد. بخشی از این کتاب به مبارزات انقلابی خانم منتظری در قم و تهران می‌پردازد و نمایی کلی از سیمای زنی مجاهد را نشان می دهد که نقشی پررنگ و ستودنی در پیرزوی انقلاب داشت. بخش دوم کتاب به خاطرات مادر از زمان جنگ اختصاص دارد و شهادت فرزند دلبندش محمد و همچنین فعالیت‌های این مادر برومند پس از جنگ و مشارکت‌های سازنده‌اش در کارهای خیر مردمی و اجتماعی. ╔═══❖•ೋ° 🦋༻@montazeran_zoohor ╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @montazeran_zoohor <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷🌷 ✳مي گويند اگر مي خواهي شيعه ي واقعي آقا ابا عبدالله را بشناسي سه بار در مقابل او نام مقدس حسين را بر زبان جاري كنيد. 💟خواهيد ديد كه محب و شيعه ي واقعي حالتش تغيير كرده و اشك در چشمانش حلقه مي زند. 🔗شدت علاقه و محبت هادي به امام حسين وصف ناشدني بود. او از زماني كه خود را شناخت در راه سيد و سالار شهيدان قدم بر مي داشت. 🔵هادي از بچگي در هيئت ها کمک مي کرد. او در کنار ذکرهايي که هميشه بر لب داشت، نام ياحسين را تکرار مي کرد. 🔘واقعاً نمي شود ميزان محبت او را توصيف كرد. اين سال هاي آخر وقتي در برنامه هاي هيئت شركت مي كرد، حال و هواي همه تغيير مي كرد. ❇يادم هست چند نفر از كوچكترهاي هيئت مي پرسيدند: چرا وقتي آقاهادي در جلسات هيئت شركت مي كند، حال و هواي مجلس ما تغيير مي كند؟ 🔲ما هم مي گفتيم به خاطر اينكه او تازه از كربلا و نجف برگشته. ♦اما واقعيت چيز ديگري بود. محبت آقا ابا عبدالله با گوشت و پوست و خون او آميخته شده بود. 🔆او تا حدودي امام حسین را شناخته بود. براي همين وقتي نام مبارك آقا را در مقابل او مي بردند اختيار از كف مي داد. 🔶وقتي صبح ها براي نماز به مسجد مي آمد. بعد از نماز صبح در گوشه اي از مسجد به سجده مي رفت و در سجده كل زيارت عاشورا را قرائت مي كرد. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ...
✍سفر فوق العاده ما تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده اجازه نداشتیم جلوتر بریم شب آخر ... پادگان حمید ... خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود خاک دو کوهه از من دل برده بود توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا که آقا مهدی نشست کنارم ... - تو هم خوابت نمی بره ؟ بقیه تخت خوابیدن ... با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ... - این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ... - پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد - آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟... چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید به زحمت نیم رخش رو می دیدم - دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر برمی گردم اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود حالا هم که فکر برگشت دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید دستش رو گذاشت روی شونه ام - جایی که پدربزرگت شهید شده جایی نیست که کسی بتونه بره هنوز اون مناطق تفحص نشده زمینش بکر و دست نخورده است - تا همین جاشم شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن پارتیت کلفت بود ... خندید - پارتی شماها کلفته من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن هر جا رفتیم راه باز شد بقیه اش هم عین همین جاست خاک خاکه دلم سوخت نمی دونم چرا؟اما با شنیدن این جمله آه از نهادم در اومد - فکه که راه مون ندادن ... و از جا بلند شدم وقت نماز شب بود راه افتادم برم وضو بگیرم اما حقیقت اینجا بود که خاک، خاک نیست و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود شب شکست و خورشید طلوع کرد طلوع دردناک همگی نشستیم سر سفره اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت کوله ام رو برداشتم برم بیرون توی در رسیدم به آقا مهدی دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل نرفت کنارایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد بدون اینکه چیزی بگه رفت نشست سر سفره منم متعجب، خشکم زد تو این 10 روز اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم با هر کی به در می رسید یا سریع راه رو باز می کرد یا به اون تعارف می کرد رو کرد به جمع ... - بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگه مهران ... هستید؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ادامہ دارد... 🌷