eitaa logo
منتظران ظهور
365 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
99 فایل
ارسال ایده ادمین گروه @Z_nasiri_a ادمین داستان @MaRyM_nory کپی تمامی مطالب با ذکر صلوات حلال است🌺🌿🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت:نه، هنوز نخوردم. بقیه رفتن برای ناهار، من اومدم به تو زنگ بزنم. رفیقم میگه «حاجی چه خبرته؟ یکسره زنگ میزنی خونه. بعضیا که زنگ میزنن دو دقیقه صحبت می کنن، ولی تو نیم ساعت پای تلفنی!» هفته دوم به بعد، هر شب خواب حمید را می دیدم؛ همه هم تقریبا تکراری. خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده. او از ماشین پیاده شد، دست من را گرفت و گفت: «فرزانه! حمید برگشته. میخواد تو رو سورپرایز کنه.» من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم، چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود. شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است. با خوشحالی به من می گوید: «برویم تولد نرگس، دختر سعید.» حالا من داخل خواب گله میکردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم! وقتی حمید تماس گرفت، خواب ها را برایش تعریف کردم. گفت: «نه بابا خبری نیست. حالا حالاها منتظر من نباش. مگه اینکه عملیات داشته باشیم، شهید بشم، اون موقع زود برگردم.» گفتم: «خب من توی خواب همینها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم.» زد به فاز شوخی و گفت: «تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی من رو شهید کنی، حلوای من هم نوش جان کنی.» گفتم: «من چه کار کنم. تو خودت با یه سناریوی تکراری میای به خواب من. بشین یه برنامه جدید بریز امشب متفاوت بیا به خوابم!» اینها را می گفتم و میخندید. تمام سعی ام این بود که وقتی زنگ می زند به او روحیه بدهم. برای همین به من می گفت: «بعضی از دوستهام که زنگ می زنن، خانم هاشون گریه می کنن و روحیشون خراب میشه، ولی به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه. تماس که تمام شد در شب برایش صدقه کنار گذاشتم، آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم.