eitaa logo
منتظران ظهور
366 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
99 فایل
ارسال ایده ادمین گروه @Z_nasiri_a ادمین داستان @MaRyM_nory کپی تمامی مطالب با ذکر صلوات حلال است🌺🌿🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران ظهور
#رمان_یادت_باشد #قسمت_صد_و_بیست_و_هشت چراغ را زیاد کرده بودیم، دود می کرد. به حدی سردمان شده بود که
برای این که از تنهایی حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوفه. حمید که آمد، پرسیدم داخل خونه چی عوض شده؟ نگاه کرد و گفت: باز هم چیدمان وسایل بوفه! توی این خونه به جز این کمد و تغییر وسایل بوفه کار دیگه ای نمی شه کرد. هر دو خندیدیم. حواسش به این چیزها بود. خانه به حدی کوچک بود که نمی شد تغییر آن چنانی در چیدمان وسایل آن ایجاد کنیم. برایم خیلی جالب بود. کوچکترین تغییری در خانه میدادم متوجه می شد. گفتم حمید جان! تا تو بری زباله ها رو ببری سر کوچه، من سفره شام رو انداختم. داشت توی آشپزخانه زباله ها را جمع می کرد که دوستم تماس گرفت. مشغول صحبت با دوستم شدم. از همه جا میگفتیم و می شنیدیم. حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود. با صدای آرام گفت حواست باشه تو این حرف ها یه وقت غیبت نکنین. با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم گفتم حواسم هست عزیزم. از غیبت خیلی بدش می آمد و متنفر بود. به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان میداد. سریع بحث را عوض می کرد. دوست نداشت در مورد کسی حرف بزنیم که الان در جمع ما نبود. میگفت: باید چند تا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم، بزنم به در و دیوار خونه تا هر وقت می بینیم یادمون باشه یه وقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم| تلفن را که قطع کردم، سفره را انداختم. حمید خیلی دیر کرد. قبلا هم برای بیرون بردن زباله ها چندباری دیر کرده بود. در ذهنم سؤال شد علت این دیر آمدن ها چه می تواند باشد، ولی نپرسیده بودم، اما این بار تاخیرش خیلی زیاد شده بود. وقتی برگشت، پرسیدم: حمید! آشغال ها رو میبری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میای؟