eitaa logo
منتظران ظهور
366 دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
8.8هزار ویدیو
98 فایل
ارسال ایده ادمین گروه @Z_nasiri_a ادمین داستان @MaRyM_nory کپی تمامی مطالب با ذکر صلوات حلال است🌺🌿🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران ظهور
#رمان_یادت_باشد #قسمت_صد_و_دوازده برای سفر هایی که تنهایی می رفتیم نه حمید مشکل داشت نه من چون از
برای ناهار هم ماکارونی گذاشته بود، ولی به جای گوشت چرخ کرده ،گوشت خورشتی ریخته بود. گفت پاقدم فرزانه خانوم میخواستم اعیونی بشه گوشت چرخ کرده چیه ریز ریز. وقتی حمید جعبه پیراهن سوغاتی را باز کرد ولباس را پوشید دیدم لباس براش خیلی بزرگ است.گفتم حمید جان! شانس نداری با چه ذوقی کل بازار رو دنبال این پیراهن گشتم ولی بزرگ درومده. گفت چون تو خریدی خیلی هم خوبه. از فردا همین رو می پوشم. به هزار زور و زحمت راضی شد پیراهن را از تنش دربیاورد. چون می دانستم حمید به هیچ وجه از خیر این پیراهن نمی گذرد رفتم سراغ صاحب خانه. آقای کشاورز، صاحب خانه ما، خیاط بود. یکی از پیراهن های قبلی حمید را با این پیراهن جدید به او دادم تا اندازه ی را درست کند. بعد از ظهر با اینکه خسته راه بودم و تازه از سفر برگشته بودم، ولی وقتی حمید پیشنهاد داد که برویم بیرون دوری بزنیم، نتوانستم نه بیاورم بعد از چند روز دوری، قدم زدن کنار حمید، آن هم در روزهای آخرتابستان واقعا دل نشین بود. یک عصر طولانی در حالی که هوا کم کم خنک شده بود و بوی پاییز می آمد. برگ چنارها کم کم داشتند زرد می شدند. صدای خش خش برگها زیر قدم های من و حمید خیلی دوست داشتنی بود. وسط راه به بستنی فروشی رفتیم. دو تا بستنی بزرگ گرفت. در واقع هر دو بستنی را برای خودش سفارش داد، چون من معمولا همان دو، سه قاشق اول را که می خوردم شیرینی بستنی دلم را می زد، برای همین بقیه بستنی را به حمید میدادم. اما این بار مزاجم کشید و بستنی خودم را پا به پای حمید خوردم. از قاشق های پنجم، ششم به بعد هر قاشقی که برمیداشتم حمید با چشم هایش قاشق را دنبال می کرد. وقتی تمام شد ظرف بستنی من را نگاه کرد.