#رمان_یادت_باشد
#قسمت_صد_و_چهارده
فهمید این بار نقشه اش برای خوردن بستنی بیشتر نگرفته است. گفت تا ته خوردی؟ دلت رو نزد؟ یعنی
یه قاشق هم نگه نداشتی؟ با خنده گفتم ببخش عزیزم. مگه برای من نگرفته بودی؟ چند روز بود ندیده بودمت. الآن که برگشتم پیشت اشتهام باز شده بود. این بار دلم خواست تا آخر بخورم
لبخند زد. بلند شد وبرای خودش دوباره سفارش بستنی داد. دوسه روز
بعد که پیراهن حاضر شد، خانم کشاورز مثل همیشه با تیکه کلام
شیرین مامان فرزانه صدایم کرد. پیراهن را که داد گفت: دخترم سال قبل که ما محرم نذری داشتیم، شما اذیت شدید؛ چون بارگذاشتن آش و غذای نذری مدام با حیاط کار داشتیم. حاج آقا
. اگر موافق باشید، شما بیاید طبقه بالا، ما بیایم طبقه پایین. موضوع جابه جایی را با حمید در میان گذاشتم. موافق این تغییر بود. گفت: «از یه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا. هر روز این همه پله رو بالا، پایین نمیرن. فقط بذاریم بعد از مسابقات کشوری کاراته که با خیال راحت جابه جا بشیم».
وقتی حمید عازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد، خودم را با هر چیزی که می شد مشغول میکردم که کمتر دل تنگش باشم. سر نماز برای موفقیتش دعا می کردم. دل توی دلم نبود. سه روز مسابقات طول کشید. دوست داشتم حمید زودتر برگردد. روز مسابقه هر کاری کردم
نتیجه را به من نگفت.
نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد. با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش
شدم. لنگ لنگان راه می رفت. با دقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی اش هم پاره شد است.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه