#رمان_یادت_باشد
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
چرا شب اومدی؟ چرا رعایت نمی کنی؟ این موتور رو باید بندازیم آشغالی. از بس از این تصادف ها دیده بودم، چشمم ترسیده بود. به حدی حساس شده بودم که در این شرایط یکی میخواست من را آرام
کند و برایم آب قند درست کند حمید لباس های پاره و خونی را عوض کرد و تا شب خوابید، ولی شب کمر درد گرفت. چشم روی چشم نمی گذاشت. تا صبح حمید پاشویه کردم. دستمال خیس روی پیشانیش می گذاشتم و بالای سرش قرآن می خواندم. چون دوره های درمان را گذرانده بودم، معمولا اکثر کار ها حتی تزریقاتش را خودم انجام میدادم. وقتی دید تا صبح بالای سرش بیدار بوده ام، گفت من مهر مادری را شنیده بودم، ولی مهر همسری را نشنیده بودم که حالا دارم با چشم های خودم میبینم. اگر روزی مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانوم. صبح خروس خوان حاضر شدیم و به بیمارستان رفتیم. بعد از گرفتن عکس از کمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیدا کرده است. دکتر ده روز استراحت مطلق نوشت. باید رعایت می کرد تا به مرور بهتر بشود. یک روز که برای استراحت خانه مانده بود، همه فهمیده بودند. از در و دیوار خانه مهمان می آمد. یک لحظه خانه خالی نمی شد؛ دوست، فامیل، همسایه، هیئت، مسجد، باشگاه و.... پیش خودم گفتم حمید یک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است، خدای نکرده برود ماموریت جانباز بشود من باید نصف قزوین را پذیرایی کنم و راه بیندازم! تمام مدت برای خوش آمدگویی و پذیرایی از مهمان ها سرپا بودم . به حدی مهمان ها زیاد بودند که شبها زودتر از حمید بر اثر
خستگی می افتادم. به خاطر کمر درد نمی توانست مثل همیشه در کارها به من کمک کند،با این حال تنهایم نمی گذاشت.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه