eitaa logo
کانال منتظران مهدی(عج)
2هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
6.7هزار ویدیو
500 فایل
❗بسم‌رب‌الشـهداء❗ 💔براے هر کسے کار مےکنیم جز #خــــدا 🖊! - #شهیدابراهيم‌هادے کپی ازادلینک دعوت کانال ما https://eitaa.com/Montazerane_Mehdi ایـݩ #ڪانالـ وقفـ آقای غریبمانـ است😔
مشاهده در ایتا
دانلود
خندم گرفته بود. این رفتارهایش‌خیلی تو دل برو بود .این‌که احساس می‌کردم همه جا حواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم، به رستوران رفتیم طبق معمول کوبیده سفارش داد .تا غذا حاضر شود. پانزده هزار تومان شمرد. به دستم داد و گفت :《این هم مهریه شما خانوم!》 پول را گرفتم و گفتم:《 اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه !》حمید خندید و گفت:《 هزار تومان هم بیشتر گیر شما آومده. 》پول را نشمرده دور سرم حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقات که آنجا بود انداختم و گفتم:《 نذر سلامتی آقای من!》 □■□ دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود .تنها اشکال از این بود که روزها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث می‌شود بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم .فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکو ها که زنگ خانه به صدا در آمد. حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید. از روزی که محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوتش کرده بودیم .زود تر می آمد .دوست داشت خودش هم کاری بکند .این طور نبود که دقیقاً وقت ناهار یا شام بیاید .بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به آشپز خانه امد و گفت:《 به به... ببین چه کرده سرآشپز !》گفتم:《 نه بابا ! زحمت کوه‌ها رو مامان کشیده من فقط می خوام سرخشون کنم. 》روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🍃
حمید گفت :« اگه کمکی از دست من بر میاد بگو » گفتم :« مرغ پاک کردن بلدی ؟» بابا چنتا مرغ گرفته ، می‌خوام پاک کنم .» کمی روی صندلی جابجا شد و گفت :« دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم.» خندیدم و گفتم :« معلومه تو خونه ای که کد با نویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کارها رو انجام بدن ، شما پسر ها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین.» گفت :« این طور ها هم نیست فرزانه خانوم . باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم. وقت هایی که میرم سنبل آباد ، من آشپزی میکنم. برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم! » صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود . موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید . تا حمید دید دستم سوخته ، گفت :« بیا بشین روی صندلی . بقیه اش رو من سرخ میکنم باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه.» روی صندلی نشستم و گفتم :« پس تا تو حواست به کوکوها هست ، من مرغ هارو پاک کنم. توهم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی. » بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست . دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت :« فیلم برداری میکنم چون میخواهم دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته! » گفتم :« از دست تو حمید!» شروع کردم به پاک کردن مرغ ها وسط کار توضیح می‌دادم . اول اینجا رو برش می‌دیم. حواسمون باشه که پوست مرغ رو اینطوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ......» ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🌸
درست مثل یک کلیپ آموزشی،بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد.طوری که کامل چم و خم کار را یاد گرفت.بقیه ی مرغ ها را حتی خیلی حرفه ای تر و سریع تر از من پاک کرد. شام را که خوردیم.طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف ها را بشوید. گفت: ((من و فرزانه می‌شوریم.کنار ظرف شستن حرفامونم می‌زنیم.)) من ظرف‌هامی‌شستم و حمید آن‌هارا آب می‌کشید.این وسط گاهی از اوقات شیطنت می‌کرد و روی سروصورتم آب می پاشید. به حمید گفتم: ((می‌دونی آرزوی دوره ی نامزدی من چیه؟))با خنده گفت:((چیه؟نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟))گفتم:((اون‌که نیاز به نقشه کشیدن نداره.حمیدآقا هرچی داره مال منه،من هم هرچی دارم مال حمید آقاس.))گفت:((حالا بگو ببینم چیه آرزوهات.کنجکاو شدم بشنوم.)) گفتم :((اولین آرزوم اینه که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و باهم باشیم. دومی هم اینکه باهم تا بالای کوه میلدار بریم.من اون موقع که کوچکتر بودم با داییم تا پای کوه رفتم.ولی نشد بالا بریم.))حمید گفت :((خوشم میاد آدم قانعی هستی ها، آرزوهای ساده ای داری.دانشگاه تا خونه رو هستم.ولی کوه رو قول نمیدم،چون الآن شده بخشی از پادگان و محل کارما.سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه.)) خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید.حمید گفت:((فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد.می‌خوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم.بابادست تنهاست.میرم کمک کنم.))گفتم:((توروخدا مراقب باش.من همیشه از جاده الموت می‌ترسم. آهسته رانندگی کنید.هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن.)) ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیام داد:"صبح‌آلبالوییت بخیر!" ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌼
حدس زدم که از سنبل آباد کنار درخت های آلبالو و گیلاسشان پیام میدهد. از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود؛ روستایی در منطقه الموت،بسیار سرسبز،کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه ها داخل مه گم می شد. خانه پدری حمید داخل این روستا کنار یک رودخانه باصفاست. تماس که گرفتم. متوجه شدم حدسم درست بوده است.بعد از احوال پرسی گفت:«ببین فرمانده این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست.کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه».من را به القاب مختلف صدا می زد.من پیش دیگران حمید صدایش می کردم،ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست؛برای من هم هست!سر شوخی را باز کردم و گفتم؛«پسر سنبل آبادی از کی تا حالا من شدم فرمانده؟»خندید و گفت:«تو خیلی وقته فرمانده ای خبر نداری» اولین تماسمان پنجاه و هفت دقیقه طول کشید!پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کرد و به شوخی گفت:«حمید!تو دیگه خیلی زن ذلیلی! آبرو برای ما نذاشتی!»حمید احترام بزرگ تر بودن برادرش را داشت.چیزی به حسن آقا نگفت،ولی به من گفت:«من زن ذلیل نیستم،من زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!»مرامش یک چیزی مال همان دیالوگ فیلم«فرشته ها باهم می آیند»بود:«مرد باید نوکر زن و بچه اش باشه.» ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🌻
از سنبل آباد که برگشت، کلی گردو و فندق آورد. یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم : «عزیزم! اگه یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی؟» گفت: «نه بابا! راحت باش» گفتم: «میشه این دفعه که رفتی سلمونی، ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی.» گفت: «چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح روبیار خودت بزن،هر مدلی که می‌پسندی.»گفتم: «حمید، دست بردار! حالا من یه حرفی زدم. خودم بلد نیستم که. خراب میشه موهات.» گفت: «خودم یادت می‌دم چطور با ماشین کار کنی، تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته می‌زنم!» گفتم:«آخه من تا حالا این کار رو نکردم حمید.» جواب داد: «اشکال نداره، یاد می‌گیری!ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقهٔ همسر باشه!» آن قدر اصرار کرد که دست به کار شدم. خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم. محاسن و موهایش را مرتب کردم. از حق نگذریم چیز بدی هم نشده بود؛تقریباً همان طوری شده بود که دوست داشتم. از آن به بعد خودم کف اتاق زیر‌انداز و نایلون می انداختم و به همان سلیقه‌ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می‌کردم. تقریباً هر روز همدیگر را می‌دیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یا حمید به خانهٔ ما می‌آمد. یا من به خانهٔ عمه می‌رفتم یا با هم می‌رفتیم بیرون. آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما «بقعهٔ چهار انبیاء» بود؛ مقبرهٔ چهار پیامبر و امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده‌اند. آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا مارا می‌شناخت. کفش هایمان را یک‌جا می‌گذاشت. شماره هم نمی‌داد. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🍃
حمید به خاطر میخچه ای که مدت ها قبل عمل کرده بود، همیشه کفش طبی می‌پوشید. زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم: «بزن بریم به سرعت برق و باد!» معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی میکردیم؛ مخصوصا پفک، چندتایی هم به حمید دادم. پفک ها را که خورد گفت: «فرزانه! من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک میخوریم و ریش وسبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته ها» گفتم: «با همه باش و با هیچ کس نباش، خوش باش حمید از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد» مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند. به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم. جذاب ترین جای فروشگاه برای حمید قسمت فروش کتاب بود.من هم به سراغ تابلوهای تزئینی رفتم. حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت واز فروشنده پرسید: «شما این کتاب رو خوندی؟ میدونی موضوعش چیه؟» فروشنده گفت: «از ظاهرش برمیاد که درباره اثبات قیامت باشه. مقدمه کتاب رو بخونید. مشخص میشه.» حمید جواب داد: «چون من هزینه ای بابت کتاب ندادم، حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم، کتاب رو وقتی میتونم بخونم که خریده باشم. والا حتی یک صفحه هم مشکل شرعی دارد. شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه.» خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد! به حمید گفتم: «برای خونه‌ی‌خودمون تابلو بخریم؟» نگاهی به تابلوها انداخت وگفت: «پیشنهاد خوبیه باید از الان که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم» همه تابلوها را بالاو پایین کردیم و نهایتأ یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه‌ای که در حال خنده بود برداشتیم . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🌸
حمید موقع حساب کردن پول تابلو، درحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشتر ها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم، احتمالا برامون بیارن. از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: این انگشتر رو می بینی خانوم؟ دُرّ نجفه. همیشه همرامه. شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن. باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که توهم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری. نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم. به قبور شهدا که رسیدیم، حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. می گفت: ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیرهم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه. بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم. اول رفتیم قطعه ی یک، سرمزار شهید(براتعلی سیاهکالی) که از اقوام دور حمید بود. از آنجا هم قدم زنان به قطعه ی هفت ردیف دهم امدیم؛ وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید(حسن حسین پور) این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود؛ از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود. حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد. سر مزارش که رسیدیم، گفت: فاتحه که خوندی، برو سر مزار بقیه شهدا، من با حسن حرف دارم! کمی که فاصله گرفتم، شروع کرد به درد دل کردن. مهم ترین حرفش هم همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت ؟! ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌼
صدای اذان که بلند شد، خودم را وسط حسینیه ی امامزاده حسین پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم از این که ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد. سری قبل که امامزاده آمدم، سر اینکه نمی توانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم. حالا بر خلاف روزهای اول که نمی دانستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم، هرچقدر می گفتیم تمام نمی شد. کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم. هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ زده بود صحبت کنیم. از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم. نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم، ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم: حالم خوش نیست. دل پیچه عجیبی دارم. تونگران نشو، نبات داغ می خوردم خوب میشم. گرفتگی شدیدی گرفته بودم. به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است، ولی هر چی می گذشت بدتر می شدم. حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد. از خداحافظی مان یک رب نکشیده بود که زنگ در را زدند. حمید بود. گفت: پاشو حاضر شو بریم بیمارستان. گفتم: حمید جان! چیز خاصی نیست، نگران نباش. هرچه گفتم، راضی نشد. این طور مواقع که نگرانم می شد، مرغش یک پا داشت. خیلی روی سلامتی ام حساس بود. به قاعده ی خودم اصلا فکر نمی کردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد. هرکار کردم کوتاه نیامد. آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🌱
تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است. دستم را آنژیوکت زدند. خیلی خون از دستم آمد. تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود. حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد. عین پروانه دور من بود. برای سونگرافی باید به ببیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستار ها کسی همراه ما نیامد. من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم. حالم بهتر شده بود. یک جا بند نمی شدم. اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم! از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم. آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد و گفت: بشین فرزانه، سرت گیج می ره. آبرو برای ما نذاشتی. مثلا داریم مریض می بریم! ساعت یازده شب بود. آن قدر بالا و پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود. وقتی دکتر جواب سونگرافی را دید گفت: چیز خاصی نیست، ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن. دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم. با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند. پنج شنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت، ولی به خاطر من نرفت. از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا. لبخند زدم. خیلی خسته بودم. داروها اثر کرده بود. نمی توانستم با او صحبت کنم. نفهمیدم چطور شد خوابم برد. از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید از خواب پریدم. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه... چرا داری گریه می کنی؟ نگران نباش، چیز خاصی نیست. گفت: می ترسم اتفاقی برات بیفته. تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره بین ما جدایی اتفاق بیفته، اول باید من برم ، والا طاقت نمیارم . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌸
آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز خواندن. پلک روی هم نگذاشت. فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد! پرستار بخش وقتی دید حمید کنارتخت من مشغول نماز شده، گفت: نماز خونه هست. اگه می خواید نماز بخونید می تونید برید اونجا. ولی حمید قبول نکرد و گفت: میخوام کنار خانمم باشم. رفتار حمید حتی برای پرستار ها هم غیرمعمول بود. فکر می کردند ما چند سال است ازدواج کرده ایم. وقتی گفتم ما فقط دوماه است عقد کرده ایم از تعجب می خواستند شاخ در بیاورند. یکی از پرستار ها به من گفت: شما دیگه شور عاشقی رو در آوردین! شوهر من بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد، می خوابید. آن شب، هشت آذر هزار و سیصد و نود یک، حمید اصلا نخوابید؛ درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد،باز هم هشت آذر! ولی آن دفعه من بودم که تا صبح بالای سر حمید نخوابیدم! این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم. یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند. همیشه مقید بود هیئت برود و سابقه نداشت هیئت را ترک کند. سرش می رفت هیئت رفتنش سر جایش بود. آن شب نرفته بود و رفقایش خیلی نگران شده بودند. گوشی حمید آنتن نداده بود و آن ها از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستان ها را سرزده بودند. رفقایش از ترسشان با خانواده ی حمید تماس نگرفته بودند. پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است! با اینکه گرسنه بودم، ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم. حمید مرخصی گرفت و سرکار نرفت. حالم خیلی بهتر شده بود. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌼
دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده ی بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمید را گرفتم.یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می آمد.باهمان مشغول شدم.بعد هم سراغ گالری عکس ها رفتم و باهم تمام عکس هایش را مرور کردیم. برای هرعکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت.اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود.به بعضی عکس ها نگاه خاصی داشت،با خنده می گفت: ((این عکس جون میده برا شهادت.))اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است. صحبت هایش را جدی نگرفتم و باشوخی و خنده عکس ها را رد کردم. هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم :((نمیخوای بگی اسم منو توی گوشی چی ثبت کردی؟ )) گفت: ((به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟)) زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس ها.شماره من را ((کربلای من)) ذخیره کرده بود. لبخند زدم و پرسیدم: ((قشنگه،حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟))جواب داد: ((چون عاشق کربلا هستم و توهم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم.))بعد از یک روز مریضی،این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود.گفتم: ((پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست.میگم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک،میگی کربلا!)) از آن روز به بعد،گاهی اوقات که تنها بودیم من را ((کربلای من))صدا می کرد.گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است! ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد. هنوز در اتاق تحت نظر بستری بودم . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌼
از ساعت ده صبح به بعد دوستان و هم کلاسی هایم که در بیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد.مریض مفت گیر آورده بودند!یکی فشار میگرفت،یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند.کلافه شدم.با استیصال گفتم: ((ولم کنین.باور کنین چیزی نیست.یه دل درد ساده بود که تمام شد.اجازه بدین برم خونه.)) کسی گوشش بدهکار نبود.بلاخره ساعت چهاربعدازظهر و بعد از کلی آزمایش رضایت دادند از محضر دوستان و آشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم! °°°••• ایام نامزدی سعی میکردیم هر بار یک جا برویم•°امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها. مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم. ولی گلزار شهدا پای ثابت قرارهایمان بود. هردو،سه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی میشدیم. یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال در آورد شروع کرد به پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا گفت: ((شاید پدر و مادر این شهدا مرحوم شده باشن. یا پیر هستن و نمیتونن بیان. حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.)) خیلی دوست داشت وقتی ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده را درست کنیم. از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم. حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه ی من برایم کادو بخرد. از ورودی بازار چادر مشکی خریدیم. داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori💚
خریدمان که تمام شد به خانه ی عمه رفتیم.فاطمه خانم خواهر حمید هم آنجا بود.باهمه ی محبتی که من و حمید به هم داشتیم و صمیمتی که بین ما موج میزد.ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود.هرجا که می رفتیم عادت نداشتیم کنار هم بشینیم.میخواستیم اگر بزرگتری هم در جمع ماهست احترامش حفظ شود.این کار آنقدر عجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برا فا‌طمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم.حدسم درست بود.موقع برگشت حمید گفت: ((میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟از من پرسید مگه تو با فرزانه قهری؟چرا پیش هم نمیشینید؟))گفتم: ((از نوع نگاهش فهمیدم براش سؤال شده.توچی جواب دادی؟))حمید گفت: ((به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من و فرزانه باهم راحتیم،ولی قرار نیست همیشه کنار هم بشینیم.من خونه ی پدر و مادرم ترجیح میدم کنار مادرم بشینم.))بین خودمان اگر همدیگر را عزیزم،عمرم،عشقم صدا میکردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدا میکردیم.حمید به من میگفت خانم،من هم میگفتم حمید آقا.دوست نداشتم بقیه این طوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آنهاست. بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه ی ما راه افتادیم. معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هرکجا که جان داشتیم می رفتیم. آن ساعت شب خیابان ها خلوت بود. رفتم بالای جدول و حمید از پایین دستم را گرفت تا زمین نخورم.طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم. کل مسیر را پیاده آمدیم. نیم ساعتی خانه ی ما شب نشینی کرد. داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم :" چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه و خونه نیست ،تو بیا پیش ما ." ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌼
ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ میزدند،مادرم به آنها می گفت: ((هنوز داره تو حیاط با نامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید!)) نیم ساعت بعد تماس میگرفتند و ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم.انگار خانه را ازما گرفته باشند،موقع خداحافظی حرف هایمان یادمان می افتاد. تازه از لحظه ای که جدا میشدیم،می رفتیم سر وقت موبایل.پیامک دادن ها و تماس هایمان شروع میشد.حمید شروع کرده بود به شعر گفتن.من هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم.بعد از کلی پیام دادن،به حمید گفتم: ((نمیدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست.فردا خواستی بیای برام بگیر.))جواب پیامک را نداد.حدس زدم از خستگی خوابش برده.پیام دادم: ((خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش،شب بخیر حمیدم.)) من خواب نداشتم.مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم.زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت.تعجب کردم.گوشی راکه برداشتم،گفتم: ((فکر کردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کار داری؟))گفت: ((از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیا دم در،من پایینم.))گفتم: ((ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم،تو اینجا چیکار میکنی حمید؟!)) چادرم را سر کردم و پایین رفتم.کلی چیپس و تنقلات خریده بود. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌸
آن هم با موتور در آن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم: ((حمیدجان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.میدونستم اینقدر زود میخری،چیزهای بیشتری سفارش میدادم!))خندید.خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتور شد.گفتم: ((تا اینجا اومدی،چند دقیقه بیا بالا یکم گرم شو، بعد برو.))گفت: ((نه عزیزم،دیر وقته.فقط اومدم این ها رو برسونم دستت و برم.))لبخندی زدم و گفتم: ((واقعا شرمنده کردی حمید.حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟)) روز آخر پاییز،حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: ((خانوم!اگه درس وامتحان نداری من زودتر بیام خونتون.)) همیشه از قبل پیام میداد به شوخی جواب دادم: ((اجازه بده ببینم وقت دارم.)) جواب داد: ((لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیایم پیش شما.دلمون تنگ شده.))گفتم: ((حمید آقا بفرمایید.مامشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم.)) انگار سرکوچه به من پیام داده باشد،تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود.شام را که خوردیم.بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بودتوی نخ فال گرفتن.دستم را گرفت و گفت: ((میخوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.)) من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزا نداشتیم و فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه میکردم.وقتی آبجی تمام خط وخطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد.دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم: ((دیدی تو منو دوست نداری.فالش هم در اومد . دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر !)) ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🕊
فصل چهارم دوا بنما دوای بی دوا را برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز وسفره های هفت سین می‌شود. بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره های قشنگ سفره های راهیان نور است. از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد، دوست داشتم هر سال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم. شهدا از همان اولین سفر راهیان نور بدجور نمک گیرم کرده بودند. با اینکه در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم، اکثر برنامه های کاروان را می پیچاندیم وبیشتر در حال و هوای شوخی ها وشیطنت های خودمان بودیم. ولی جاذبه ای که خاک شهید واین سفر داشت باعث می‌شد اواخر اسفند هر سال، بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم. به خاطر کنکور دوسال اردوی جنوب نرفته بودم. خیلی دوست داشتم امسال هر طور شده بروم. همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد، به حمید پیام دادم. دوست داشتم با هم به عنوان خادم به این اردو برویم. جواب داد: « اجازه بده کارامو بررسی کنم، آخر سال سخته مرخصی بگیرم. بعد از ظهر با مامان میاییم خونتون هم ننه رو ببینیم ، هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه .» ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🍃
نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا می کند. جلو رفتم و گفتم: «ننه! دو ساله که جور نمیشه برم اردو. دعا کن امسال قسمتم بشه.»ننه اخمی کرد و گفت: «می بینی حمید این قدر تو رو دوست داره، کجا می‌خوای بری؟» گفتم: «خودمم سخته بدون حمید بخوام برم. برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.» تازه سفرهٔ شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد. همراه عمه آمده بود. از در که وارد شد، چهره‌اش خبر می داد که جور نشده مرخصی بگیرد. به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود. تحمل این چند روز سفر را نداشت. من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم. وسایل اتاق را مرتب می‌کردم. لباس هارا از چمدان ها پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم را گرفت. به عمه گفتم: «عمه جان! این روسری رو سر کن. فکر کنم خیلی به شما بیاد.» روسری را سر کرد. حدسم درست بود. گفتم: «عالی شد. ساخته شده برای شما.» عمه قبول نمی کرد. گفت: «وقتی رفتید زیارت، به عنوان سوغات بدین به بقیه. من روسری زیاد دارم.» حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند. مادرم آن‌قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت. بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم، دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه. روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت : «اگه مادرم این روسری را قبول نمی‌کرد، شده کل قزوین رو می‌گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم. خیلی بهش می‌اومد.» ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌼
این احترام به مادر برای من خوشایند بود، هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمیشدم. اتفاقاً تشویق میکردم و خوشحال هم می شدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم:«حمید! مرخصی چی شد؟ می تونی بیای جنوب یا نه؟» گفت:«دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. مأموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم.»گفتم:«این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم. دوست داشتم امسال با هم بریم، اون هم که این طوری شد.»گفت:«اشکال نداره، تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه.»گفتم:«اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.»لبخندی زد و گفت:«نه عزیزم این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن .» با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد. از دل تنگی گلایه کرد. پیام داد:«راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیر!»سفر جنوب تازه فهمیدم که چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمی‌کردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام می دادیم یا تماس می گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود. پرسیدم:«حمید خوبی؟»گفت:«دوست دارم زود برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده.به هیچ غذایی میل ندارم.»گفتم:«من هم مثل تو خیلی دل تنگم.کاش حرفتو گوش داده بودم، میزاشتم سر فرصت با هم می‌اومدیم .» ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori💚
گفت:«روز اخر،منطقه که رفتی ، یاد من بودی؟» گفتم:《 اره ، توی مناطق که ویژه یادت می کنم. اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست.هر بار رد میشم فکر می کنم تویی که اونجا واستادی.》 خندید و گفت:《 شهید همت کجا ،من کجا ،من بیشتر دوست دارم مثل بیسیم‌چی شهیدهمت باشم.》 حال من هم چندان تعریفی نداشت .ولی نمی خواستم پشت‌تلفن از این حال غریب بگویم ،چون میدانستم حمید دل تنگ تر می شود. مهمان شهدا بودم. ولی روزهای سختی بود . می‌خواستم پیش شهدا بمانم.هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم! چون حس می‌کردم هر دوی این ها از یک جنس هستند. در مسیر برگشت که بودم بارها با من تماس گرفت. می‌خواست بداند چه ساعتی به قزوین می‌رسم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم. آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود .به گرمی از من استقبال کرد. ترک موتور سوار شدم. با یک دستش رانندگی می کرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود. حرفی نمی‌زد. دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قُرق را بشکنم .ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت.وقتی از جنوب برگشتم چند روزی بیشتر به ایام عید نمانده بود. به عوض این چند روز مسافرت ،بیست و چهار ساعته در حال دویدن بودم که کارهای آخر سال را انجام بدهم؛ از خرید ها گرفته تا کمک برای خانه تکانی .در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد /از برنامه سال تحویل پرسیده بود .گفتم: نمیدونم،مزار شهدا خوبه بریم ؟ ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori💔
گفت:«دوست دارم بریم قم!» پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه (ع) باشیم. گفتم:«حمید! آخرِ سال جاده ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه.» گفت:«تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تو رو از حضرت معصومه (ع) گرفتم. می‌خوام بریم تشکر کنم.» از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه بریم و برگردیم. روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم، می‌‌خواستم قبل از این‌که ترافیک بشود به یک جایی برسیم، ولی جاده ها خیلی شلوغ بود؛ انگار همه نیت کرده بودند لحظهٔ تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم .یک ساعت مانده به تحویل سال ،حوالی ساعت دو بعد از ظهر حرم بودیم . وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم ، اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظهٔ تحویل سال کنار هم باشیم . فکر کردیم گوشی هست و می‌توانیم بعد زیارت تماس بگیریم . رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان ! گوشی ها آنتن نمیداد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است . انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم . قبل از این‌که جدا شویم ، عینک دودی زده بودم .حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی می‌گشت ، غافل از این که من عینکم را در آورده بودم . من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم ، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف ، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌸
کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی‌ها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم . تا حمید را دیدم گفتم:«از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود، متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد.» جواب داد:«من هم خیلی دنبالت گشتم. لحظهٔ تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون .» دستش را محکم گرفته بودم. نمی‌خواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلو تر برویم. همان جا داخل حیاط روبه‌روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:«خانم! خانمم رو آوردم ببینی. ممنونم که منو به عشقم رسوندی!» تقریبا غروب شده بود. آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا می‌شد. آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم. چند تا بیسکوییت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان «هفتادودوتن» راه افتادیم،. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم. چند باری از اینکه به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم، عذر خواهی کرد. برای قزویین ماشینی نبود. ناچارا سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بد جوری ضعف کرده بودم. با این سنگینی، بیسکوییت ها حکم لذیذترین غذای ممکن را داشت. حمید با خنده گفت:« تو زن کم خرجی هستی. من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار. برای شام هم که می‌رسیم قزوین. اگر انقدر کم خرج باشی هر هفته می‌برمت مسافرت!» مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد می‌رفتیم. از قم که بر گشتیم، عید دیدنی و دیدو بازدید ها شروع شد. حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود. مثل همیشه شیک ترین لباس‌ها را انتخاب کرده بود. زیاد از این مرام ها می‌‌گذاشت. معمولا هدیه‌ برای من لباس یا شاخه ای گل طبیعی می خرید. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌼
من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم. همه مدل عطر و ادکلن استفاده می کرد؛ از عطرهایی مثل گل یاس و گل محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس و هالیدی و لاو. عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود؛ کت و شلوار با عینک دودی. ساعتی هم که من به عنوان کادوی روز عقد برایش خریده بودم، انداخته بود. پنج شنبه، دو روز بعد از تحویل سال با همان تیپ رفته بود هیئت. نصف شب بود که با من تماس گرفت. از رفتار هم هیئتی هایش تعریف می کرد. دوستانش بیشتر حمید را در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتوکشیده. گفت: بچه های هیئت کلی تحویلم گرفتن. کتم را می گرفتند می پوشیدند و سر به سرم می گذاشتند! از خوشحالی حمید خوشحال بودم. موقع خداحافظی گفتم: فردا بریم بوئین زهرا، خونه ی خاله فرشته؟ حمید گفت: باشه بریم، ما که بقیه اقوام رو رفتیم، خونه کوچک ترین خاله ی شماهم میریم. خوشحال میشه حتما. صبح زنگ خانه را که زد، سریع با بقیه خداحافظی کردم، کفش هایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت: سوار شو بریم! گفتم: حمید جان! شوخی نکن. می خوایم بریم بوئین زهرا. چهل کیلومتر راهه. موتور رو بذار خونه با ماشین میریم. هرچه گفتم، قبول نکرد. گفت: با موتور بیشتر میچسبه. ترک موتور که نشستم، مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو: حواست باشه حمید، بریم راست، الان برو چپ، به میدون نزدیک می شیم، سرعت گیر نزدیکه، سرعتت رو کم کن، اون ادمو ببین، گربه رو له نکنی،... از روی استرسی که داشتم این حرف ها را می زدم. نگران بودم اتفاقی بیفتد. حمید گفت: تو چرا این طوری میکنی . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🍃
راننده حواسش به همه جا هست . من خودم شوماخرم! . گفتم :« آخه تاحالا توی جاده به این شلوغی بیرون شهر موتور سوار نشدم. دست خودم نیست ، میترسم .» وقتی ماشین های سنگین از کنارمان رد می‌شدند . با همه توان خودم را به حمید می‌چسباندم و زیر لب دعا میکردم که فقط سالم به مقصد برسیم . این وسط شیطنت حمید گل کرده بود و عمدا از جاهایی می‌رفت که یا دست انداز بود یا چاله ! بعد هم می‌گفت :« ببین چه مزه ای دارد چه حالی میده خودت رو برای چاله بعدی آماده کن !» بعد می رفت دقیقا لاستیک را داخل همان چاله می انداخت! آن موقع از خود موتور سوار می ترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دست انداز ها و چاله ها بیفتیم . چشم هایم را بسته بودم و محکم دست هایم را دورش حلقه کردم که نیفتم ، کار را به جای رساند که گفتم :« حمید بزن کنار من پیاده میشم . با پاهای خودم بیام سنگین ترم!.» بعد هم برای اینکه مثلا الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم . حمید گفت :« آشتی کن عزیزم قهر زن و شوهر نباید بیشتر از ده ثانیه طول بکشه . خدا خوشش نمیاد . گفتم :« نه اون برای خونه است . روی موتور فرق داره .!» حمید که فهمیده بود از روی شوخی قهر کردم سرعت موتور را زیاد کرد . من هم که حسابی ترسیده بودم گفتم:« باشه عزیزم، اشتباه کردم . دوستت دارم . آشتی کردم .!» از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بد بیاری آوردیم و موتور پنچر شد ، خدا خیلی رحم کرد نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم . وسط جاده مانده بودیم و در به در دنبال کمک می‌گشتیم کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم . حمید کمی جلو تر دست بلند میکرد که یک نفر به کمک ما بیاید با مکافات یک وانت جور کردیم .حمید موتور را به کمک راننده پشت وانت گذاشت . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) @shahidbabeknoori🌼
اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتاديم. خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانيم. وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود. هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم. دست و پاهای من خشک شده بود. وقتی پیاده شدیم نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. چشم‌هایم مثل کاسه خون سرخ شده بود. هر کسی می‌دید فکر می‌کرد یک فصل گریه کرده‌ام. تا حالا چنین مسیر طولاتی را با موتور نرفته بودم. با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم. این بالابلندی‌ها برایم جذاب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادرهای حمید به «امامزاده فلار» رفتیم. خیلی خوش گذشت. کنار چشمه آتش روشن کرده بودیم و کلی عکس انداختیم. حمید با برادرهایش والیبال بازی می‌کرد. اصلاً خستگی نداشت. بقیه می‌رفتند بازی می‌کردند و ده دقیقه بعد می‌نشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلاً سرپا بود. دیگر داشتم امیدوار می‌شدم این زندگی حالا حالا روی ناخوشی و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روزی ازفضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت:« امسال نشد بریم جنوب. خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه بریم برای خادمی شهدا. گفتم: اگر جور بشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده.» همان لحظه گوشی را برداشت و با حاج محمد صباغیان» معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از قبل حمید را می‌شناخت. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori🌸
مثل همیشه خیلی گرم با حمید احوال پرسی کرد.وقتی حمید گفت نامزد کرده و دوست دارد با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد. هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم.چون داخل آمبولانسی که همراه کاروان ها به مناطق می رفت.نیروی امداد گر نیاز بود،من قبول کردم که خادم امداد گر باشم. دوست داشتم هرکاری از دستم بر می آید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور انجام دهم حمید هم در منطقه 《دهلاویه》مقتل شهید دکتر مصطفی چمران به عنوان خادم مشغول شد. هر روز اول صبح سوار آمبولانس میشدم و همراه کاروان ها مناطق را دور میزدیم..این چند روز جور نشدحمید را ببینم.باتوجه به شرایط آب و هوا تعداد کسانی که مریض میشدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود سخت تر از رسیدگی به این همه زائر تکان های آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم.شب که می شد احساس میکردم استخوان های بدنم در حال جدا شدن است شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم.اردوگاه تقریبا روبروی دوکوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت با حمید قرار گذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم تا نیمه های شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آن ها بودم اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم پاهایم آویزان بود ان قدر بدنم کوفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش می‌شد بیدار شدم . ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) @shahidbabeknoori💚