eitaa logo
منتظران مهدی (عج)
61 دنبال‌کننده
357 عکس
536 ویدیو
7 فایل
🍀امام علی (ع)🍀 سخت ترین گناهان گناهی است که انجام دهنده ی آن، آن را ناچیز بشمارد. ✨انتشار مطالب با ذکر صلوات ✨
مشاهده در ایتا
دانلود
نهی منکر را از این شهید بیاموزیم👇🏼💚 عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. به گزارش جهان به نقل از تسنیم، رضا هادی می گوید: عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت وابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ... ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟ جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت نمی دونم چی بگم.بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تائید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم. ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. کتاب سلام بر ابراهیم – ص 47 ❌نشر مطالب کانال همراه با آی دی کانال مجاز می باشد❌ کانال منتظران مهدی(عج) 👇🏼💚 •┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ https://eitaa.com/montazeranemahdi255 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•
منتظران مهدی (عج)
پدرم مدت ها بود از درد پا رنج می برد هر چه قدر به او اصرار می کردم که به پزشک مراجعه کند شاید درمانی و بهبودی حاصل شود قبول نمی کرد. کم کم به دلیل کهولت سن و زحمات طاقت فرسای گذشته و جوانی و داغ برادر شهیدم فخرالدین، دردها به او هجوم آوردند. یک روز صبح وقتی جهت فریضه ی واجب نماز صبح از خواب بیدار شدم با سر و صدای پدرم سریع به بالین پدر رفتم با صحنه ای عجیب و باور نکردنی مواجه شده و از آن چیزی که خیلی وحشت داشتم روبرو شدم. سمت چپ بدن پدرم از بالا تا پایین فلج شده بود و زبانش به سختی می چرخید وقتی او را به پزشک جراح متخصص و معالج رساندم دکتر گفت: سکته ی مغزی کرده و باید هر چه زودتر بستری و تحت عمل جراحی قرار گیرد. هزاران فکر به ذهنم خطور کرد، آیا پدرم سلامتی خود را باز می یابد یا دوباره روی پای خود راه می رود؟ هزینه پزشک چقدر خواهد بود؟ دنیا به نظرم تیره و تار شده بود. دکتر خصوصی به من گفت: نوبت می نویسم و سر تاریخ مقرر او را بیاورید بیمارستان تا عمل جراحی شود. از جاییکه پدرم بشدت از اطاق عمل و بیهوشی و تیغ جراحی خوف داشت چیزی به او نگفتم. چند روز بعد که از بیمارستان مرخص شد کم کم به او گفتم که یک عمل کوچک جراحی دارید و فردا باید برویم بیمارستان، دکترها گفته اند چیزی نیست فوری مرخص می شوی. زیر لب چیزهایی می گفت و اشک چون دانه های مروارید روی گونه هایش جاری می شد. گوش دادم دیدم می گوید: مرا روی مزار پسر شهیدم، فخرالدین ببرید. گفتم: پدر تو که راه نمی توانی بروی کجا برویم؟ از اینجا فاتحه ای بخوان. دوباره گفت: همان که گفتم مرا روی مزار پسرم ببرید. دلم نیامد حرفش را زمین بگذارم بنابراین او را بغل کرده و سوار ماشین خودم کردم و به قبرستان گلستان علی بردم. روی مزار شهید فخرالدین نشست. سلام کرد، فاتحه خواند، گریه و استغاثه کرد لحظاتی بعد هر دو دستش را روی خاک های مزار کشید و به صورت خود مالید. گفت: مرا به خانه ببر و من هم او را به خانه بردم. به مادرم گفتم: فکر کنم بعد از درد و دل کردن با شهید سبک شده و آماده ی عمل جراحی باشد. فردا صبح آمدم که او را به بیمارستان ببرم دیدم در اطاق و تخت و خوابش نیست پاهایم میخکوب شد. یاحسین پدرم چه شد؟ به مادر گفتم: پدرم کجاست؟ گفت: رفت. گفتم: کجا رفت؟ گفت: صبح زود رفت بیرون، با دوچرخه ی خودش. به دنبالش رفتم با صحنه ای تکان دهنده و عجیب روبرو شدم. پدرم سلامتی کامل خود را بدست آورده بود مثل روزهای قبل از بیماری، پزشک معالج او، از دیدن پدرم مات و مبهوت فقط الله اکبر می گفت. پدرم از شهید خواسته بود از مولایش ابا عبدالله حسین(ع) بخواهد خودش مرا شفا دهد. راوی: محمدعلی دبیرالدینی برادر شهید ❌نشر مطالب کانال همراه با آی دی کانال مجاز می باشد❌ کانال منتظران مهدی(عج) 👇🏼💚 •┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ https://eitaa.com/montazeranemahdi255 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•
آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرمانده دسته بود. در عملیات والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سوال می کرد، طفره می رفت و چیزی نمی گفت. یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم، زمستان بود و هوا به شدت سرد. پلارک رو به بقیه کرد و گفت: «اگر یک نفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض بشن.» یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود. ❌نشر مطالب کانال همراه با آی دی کانال مجاز می باشد❌ کانال منتظران مهدی(عج) 👇🏼💚 •┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ https://eitaa.com/montazeranemahdi255 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•