#دعای_عهد
🌼آغاز روز با دعای دلنشین عهد🌼
🌼بسم اللّه الرحمن الرحیم 🌼
اَللّـهُمَّ ربَ النّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ والإنجيل وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ والأنبياء وَالْمُرْسَلينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَسْاَلُكَ بِوَجْهِکَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْاَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ والآخرون، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتى وَمُميتَ الاَْحْياءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلّا اَنْتَ، اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بأمرك صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وأحاط بِهِ كِتابُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأعوانه وَالذّابّينَ عَنْهُ وَالْمُسارِعينَ 👇
اِلَيْهِ في قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لأوامره وَالُْمحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فأخرجني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَنى شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي، اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحَلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وأوسع مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ، وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ) فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّى لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ إلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَأسِ الْمُعْتَدينَ، اَللّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَراهُ قَريباً، بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .
آنگاه سه مرتبه بر ران خود میزنی و میگویی : اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ يا صاحِبَ الزَّمان.
🌼التماس دعای فرج🌼
سلام و صبح بخیر خدمت اعضای کانال 🏔
#دعای_عهد در کانال گذاشته شد ، امیدوارم بخوانید و بهره ی معنوی خوبی ببرید...
#دعای_عهد را جستجو کنید تا از فضایل این دعا آگاه بشید...
انشاالله برای ما هم دعا کنید ...
یا حق 📿
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
بخونید و لذت ببرید و آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو خوشحال کنید ...
اگر نکته ای بود یا تجربه ای در این باره دارید ، ناشناس در خدمتم...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
روزی که با یاد امام زمان (عج) آغاز بشه ، قطعا پر برکت خواهد بود و خدا هوامونو داره ...
#امام_زمان
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#یا_صاحبالزمان_ادرکنی
#یامھدۍ
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
دعا رو بخونید دوستان ، اگر بین اذان صبح و طلوع آفتاب نتونستید ، وقتی که صبح بیدار شدید ، اون موقع نتونستید تا قبل از ظهر بخونید☀️⛅
این دعا همه جوره ش ثواب داره ، ولی بهترینش ، همون بین اذان صبح و طلوع خورشید هست...
#امام_زمان
#دعای_عهد
#آگاهی
#یامھدۍ
#یا_صاحبالزمان_ادرکنی
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
متن آیت الکرسی با معنی
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ
خداست که معبودی به غیر از او نیست؛ زنده و برپادارنده است؛ نه خوابی سبک او را فرو میگیرد و نه خوابی گران
لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْض
آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، از آنِ اوست
مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ
کیست آن کس که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟
آنچه در پیش روی آنان و آنچه در پشت سرشان است می داند.
وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء
و به چیزی از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمی یابند.
وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا
کرسی او آسمانها و زمین را در بر گرفته، و نگهداری آنها بر او دشوار نیست
وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
و اوست والای بزرگ.
لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ
در دین هیچ اجباری نیست. و راه از بیراهه بخوبی آشکار شده است.
فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤمِن بِاللّهِ
پس هر کس به طاغوت کفر ورزد، و به خدا ایمان آورد
فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا
به دستاویزی استوار، که آن را گسستن نیست، چنگ زده است.
وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
و خداوند شنوای داناست.
اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ
خداوند سرور کسانی است که ایمان آورده اند.
#آیت_الکرسی
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
آنان را از تاریکیها به سوی روشنایی به در می برد
وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ
و [لی ] کسانی که کفر ورزیده اند، سرورانشان [همان عصیانگران=] طاغوتند
یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ
که آنان را از روشنایی به سوی تاریکی ها به در می برند.
أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ
آنان اهل آتشند که خود، در آن جاودانند.
#آیت_الکرسی
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
••𑁍᎒᎒'✨'
دعای صبحگاهی
إِلٰهِى ظَلِّلْ عَلىٰ ذُنُوبِى غَمامَ رَحْمَتِكَ،
وَأَرْسِلْ عَلىٰ عُيُوبِى سَحابَ رَأْفَتِكَ
خدایا سایه رحمتت را بر گناهانم بینداز و
ابر مهربانیات را به سوی عیبهایم بفرست!♥️
#امام_زمان
#خدا
#مناجات
♥️𝓙𝓸𝓲𝓷↯
❅⇾⸀ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿 ˼
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱ ☀️ سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم درد میکرد. پت
رمانی که توی کانال بارگزاری میکنیم
پارت اولشه 👆👆👆
امروز میخوام پارت بزارم
بخونید قشنگه
#رمان_اورا
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۰ وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود... نگامو به آسمون دوختم و دنبا
#رمان_اورا
#پارت_۵۱
اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ،
شماره مرجان افتاد رو صفحه !
- الو ...
- الو و زهرمااااااار
- مرسی 😅
- کجایی ترنم 😭
اخه من از دست تو چیکارکنم 😭
خواهش میکنم یا این بی صاحابو بنداز دور ،
یا هروقت کارت دارم جواب بده !!
- چی شده باز ترمز بریدی 😂
یه نفس بگیر بعد حرف بزن !
- درد بگیری تو اینقدر منو حرص میدی !
حاضری بریم؟؟
- بریم؟؟ 😳
کجا؟؟
- سرقبر سعید ! 😒
خب مهمونی دیگه!!
- واااای مرجاااانننننن
به کل فراموش کرده بودم!! 🙊🙈
- ترنمممم 😠
من تا الان معطل تو بودم 😭
پاشو بیا اذیت نکن
- مرجان باورکن یادم رفت اجازه بگیرم از مامان و بابام 😢
اینجوری بیام منو میکشن !!
- خدایا من چیکار کنم اخه 😭
ترنم بمیییییری!
خب الان زنگ بزن اجازه بگیر !
- نمیشه
تلفنی که اصلاً اجازه نمیدن !
اونم بخوام بگم شب نمیام !!
- اه ... باشه بابا ... نیا !
- مرجان ناراحت نشو دیگه
باور کن یادم رفت
- باشه ، خب ، بای 👋
تازه قطع کرده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد ...
وای عرشیا 😣
حوصله این یکیو دیگه ندارم 😒
اولش جواب ندادم
ولی اینقدر زنگ زد که مجبور شدم جوابشو بدم !
- الو ...
- برای چی جواب نمیدی؟؟؟ 😡
ترنمممم تو منو دیوونه کردی ...
چرا اینجوری میکنی؟؟ 😡
( وای خدا اینو کجای دلم بذارم 😭 )
- عرشیا خواب بودم ...
معذرت ...
- آره تو گفتی و من خرم باور کردم!! 😡
آدرس اون خراب شده رو بده ببینم 😡
- خراب شده خونه ی توعه 😠
بی ادب
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۱ اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ، شماره مرجان افتاد رو صفحه !
#رمان_اورا
#پارت_۵۲
- ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
میدونی که من دیوونه ام 😡
- آدرسو میخوای چیکار؟؟
برای چی میخوای بیای؟؟
- به تو ربطی نداره
باید ببینمت
- عرشیا ولم کن 😡😣
- خیلی نمک نشناسی !
به همین زودی دیروزو یادت رفت؟؟
- دیوونه بازیای تو نمیذاره روزای خوش رو یادم بمونه 😠
- ترنم یا میای پیشم یا بدون هرچی بشه تقصیر خودته !
- مهم نیست ، نمیام
بای 😡
گوشیو قطع کردم و پرت کردم تو اتاق 😖
اه...
خودم کم بدبختی دارم ، اینم اضافه شده 😭
پسره ی روانی 😭
نیم ساعت گذشته بود که دیدم زنگ خونه رو میزنن ‼️
پشت سر هم و بدون وقفه
انگار یکی دستشو گذاشته رو زنگ و ول نمیکنه !
پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین و با دیدن چهره ی عرشیا از پشت آیفون بدنم یخ زد... 😥
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۲ - ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! میدونی که من دیوونه ام 😡
#رمان_اورا
#پارت_۵۳
از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم...
اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد.
دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم...
هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم....
ولی تمام توانمو جمع کردم...
نباید میترسیدم...!
اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم!
یه قدم اومد جلو،منم یه قدم رفتم جلو،
سعی کردم اخم کنم و جدی باشم...
درو بست...
دوباره بدنم یخ زد...
میدونستم رنگ به روم نمونده!
بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید...
-چرا اینجوری میکنی؟؟
اخه مگه مریضی؟؟
چرا اذیتم میکنی
-تو داری اذیتم میکنی ترنم
گریه نکن
چرا جوابمو نمیدی؟
چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟
-عرشیا خواهش میکنم برو...
ولم کن...
خواهش میکنم
من نمیخوام با هیچکسی باشم...
من حال روحی خوبی ندارم...
تنهام بذار...
-من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم...
چرا پس اومدی بیمارستان؟؟
چرا نذاشتی تموم کنم؟؟
-تو دیوونه ای...
اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی!
صداشو برد بالا
-خب میذاشتید بمیرم...
من که تو این دنیا دلخوشی ندارم
-عرشیا بس کن...
خواهش میکنم
من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم،
تو دیگه بیشتر اذیتم نکن
-ترنم
چرا نمیفهمی ؟؟
نمیخوام بی تو باشم...
اگه با من نباشی،بمیرم بهتره...
-بسسسسه
تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟
ما دو ماه هم نیست باهمیم
همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه!
چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟
چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد...
آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد.
-باهام نمیمونی؟؟
-ببین عرشیا....
-ساکت شو...
فقط بگو اره یا نه
سکوت کردم...
از جواب دادن میترسیدم.
دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه،
اما عقلم میگفت بگو نه!
نفسمو تو سینه حبس کردم،
چشمامو بستم و آروم گفتم نه....!
بعد چندلحظه چشمامو باز کردم
از ترس نفسم بند اومد
-عرشیا....
این چیه....
چیکار کردی
به سرعت رفتم طرفش،
چندلحظه فقط نگاش میکردم...
نمیدونستم چیکار کنم
هول شده بودم...
دست چپش مشت شده بود،
دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم،
نالش رفت هوا
تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم...
هیچی نمیتونستم بگم...
شوکه شده بودم!
-اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟
اه
تو روانی ای
مسخره....
چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی
-ترنم من از این زندگی سیرم...
دلخوشیم تویی
تو نباشی،زندگی رو نمیخوام...
اخم کردم و گوشیشو برداشتم،
شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش...
تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید.
کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم.
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۳ از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم... اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دس
#رمان_اورا
#پارت_۵۴
دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن.
علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود...
نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا !
دلم میخواست گریه کنم
دلم میخواست زار بزنم
تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود.
-تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟
-ترنم...
نمیفهمی چرا؟؟
بیشعور اینا همش بخاطر توعه!
-بخاطر من نیست
بخاطر ضعف خودته!
من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه!!
-ترنم من دوستت دارم
-عرشیا کلافم کردی...
-باهام بمون...
نرو...لطفا
دلم براش میسوخت...
خیلی مظلومانه خواهش میکرد!
اونم جلوی رفیقش!
-بعدا باهم صحبت میکنیم عرشیا...
الان باید برم.
مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه.
-باشه،ولی جواب پیامامو بده
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.
دیگه نمیدونستم چیکار کنم...
عرشیا دلمو زده بود
نمیخواستم باهاش بمونم
اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست...
کاش زودتر این زندگی تموم میشد...!
بعد خوردن شام به اتاقم رفتم،
گوشی رو که برداشتم،
پیام داده بود.
سعی کردم آرومش کنم،
حوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم.
از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و ادرس خونمون رو بلد شده بود.
اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم...
احساس میکردم یه مترسکم!
من همه چی داشتم،
همه چیو تجربه کرده بودم،
اما چرا حالم اینقدر بد بود
چرا هیچی ارومم نمیکرد...
چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟
اصلا من اینجا چیکار میکنم؟؟
چرا منو آفریدی؟؟
چرا اینقدر زجرم میدی؟؟
اصلا کی گفته تو هستی؟؟
کی گفته خدا هست؟؟
اگر هستی،کجایی؟؟
پس تا کی قراره من زجر بکشم؟؟
چرا هیچی سر جاش نیست؟
چرا هیچکس خوشبخت نیست؟
چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه؟؟
خدا کجا بود؟
ارامش چیه؟
بسسسسسهههه
چرا تموم نمیشه؟؟
شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه!
من چرا جلوشو میگیرم؟؟
من جرات خودکشی ندارم
اما اون که داره،چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟
اه
چرا من نمیتونم خودمو بکشم
چرا؟؟
حالا دیگه قرص آرامبخش،جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود
بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم
تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۴ دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن. علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو
#رمان_اورا
#پارت_۵۵
با صدای گوشی چشمامو باز کردم،
مرجان بود!
سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد!
-الو
-صداشوووو
چه خط و خشی داره
نگو که خوابی هنوز!
-مگه ساعت چنده که تو بیداری!؟
-لنگ ظهره خانووووم!
ساعت یکه!
-واااای جدی
وقتایی که آرامبخش میخورم،ولم کنن دو روز میخوابم!
-خب حالا،فعلا پاشو بیا درو باز کن،
زیر پام علف سبز شد!
-عه!جلو در مایی؟؟
-بله ،هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی!
دیگه داشتم قهر میکردم برما
-خواب بودم مرجان،ببخشید!
-حالا که بیداری خبرت...
چرا باز نمیکنی؟؟
-اخ ببخشید
هنوز گیجم!اومدم اومدم!
هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه!
درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم
-اومدم بریم خرید
-خرید چی؟؟
-لباس عید دیگه
خنگ شدیا ترنم!!!
-اها
وای مرجان
این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته!!
واقعا دارم خنگ میشم!!
-خنگول خودمی تو
پاشو،پاشو بریم
-نه...
اصلا حسش نیست...
لباس میخوام چیکار!!
-ترنممم
پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر!
چِل شدی تو!!
-جدی میگم مرجان
دیگه حوصله هیچی رو ندارم!
دیگه هیچی بهم مزه نمیده!
-مسخره بازی درنیار!پاشو!
عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها
باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی
-اه...
مرده شورشونو ببره
اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه،بمیرم بهتره!
-اوه اوه
حرفای جدید میزنی!
عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد،آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟
عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟
-مرجان من دیگه مردم!!
ترنم مرد!!
من الان دیگه هیچی برام مهم نیست!
نه مدرک
نه موقعیت
نه کوفت
نه زهرمار!
-یااا خدااااا
از دست رفتی تو!!
-خدا؟؟؟
خدا کیه؟؟
-ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم!!
-بی جنبه نیستم!
اتفاقا خوب کردی!
من از واقعیت فرار میکردم اما تو باعث شدی به خودم بیام!!
خسته شدم مرجان...
احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم!
چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم!!
-اگه تو تازه به این حرفا رسیدی،
من از همون بچگی به این رسیدم!
تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی،
ولی من به لطف مامان بابای.....
ولش کن...
پاشو بریم دیگه
جون مرجان
دلم نیومد روشو زمین بندازم!
رفتیم،اما برعکس همیشه،منی که عاشق خرید بودم،
با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد،
فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم.
و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش ....
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۵۶
شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون
دوست نداشتم تنها باشم
در و دیوار اتاق مثل خوره
اعصاب و روانمو داغون میکرد
شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه .
تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد !
تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد 😍
- واااااای میلاده 😍😍😍
- داداشت؟؟
- اوهوم
- الو 😍
سلام داداشی ❤️
ممنون خوبم تو خوبی؟؟
چی؟؟ 😳
جدی میگی؟
وای مرجان فدات شه 😍
کی میای؟؟
وای میلاد ..
نه خونه نیستم
خونه ترنمم
آره آدرسو میفرستم بیا دنبالم
قربونت برم ❤️❤️
بای
گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!! 😳
- چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟؟
- میلاد ترنم!! میلاد !!
داره میاد ایران 😍
فرودگاه بود
- واااایییی
تبریک میگم مرجان 😍
چقدر خوب
پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت 😍
- آره وای ترنم خیلی ذوق دارم
احتمالا صبح زود تهران باشه .
میاد دنبالم اینجا
اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد .
گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد
و دلداریش میدادم ...❤️
تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم 😴
ساعت حدودای هشت ، نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد .
با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم
تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد 😒
میلاد جلوی درمون بود ؛ اومده بود دنبال مرجان
- خب بهش بگو بیاد تو دیگه !
- تو؟؟ نه بابا
برای چی بیاد
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۶ شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوا
#رمان_اورا
#پارت_۵۷
- دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟
بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه 😊
- اممممم ... باشه
پس من میرم درو باز کنم
از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو ☺️
رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم
پسر خوبی بود 😊
قبل اینکه بره خارج از ایران ، خیلی میدیدمش .
همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم
زنگ درو زدن .
ممتد و طولانی
خیلی هول کردم !
رفتم سمت آیفون
عرشیا بود !😰
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۷ - دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دی
#رمان_اورا
#پارت_۵۸
چشماشو خون گرفته بود 😰
داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡
با ترس درو باز کردم
از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ...
- ترنم ...
چه خبره تو این خراب شده 😡
چه غلطی داری میکنی تو؟؟
رفتم طرفش
قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو !
- چرا لال شدی؟؟
این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡
- عرشیا ...
- زهر مار ...
مرض
کوفت
میگم این کی بود؟؟ 😤
- داداش مرجانه
- باشه ، من خرم 😡
مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما .
چشم عرشیا که به میلاد افتاد ، خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت
میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن
دست و پام یخ زده بود .
مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره .
سر و صورت هردوشون خونی شده بود 😰
تمام توانمو جمع کردم و داد زدم
- عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون 😡
یه دفعه هردوشون وایسادن،
عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم ...
- من پدر تو رو در میارم ...
حالا به من خیانت میکنی دختره ی ...
دستمو بردم بالا ، میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند ...
دادم رفت هوا 😖
- نکن 😭
شکست 😫
میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون .
- نشنیدی چی گفت؟؟ 😡
گفت گمشو بیرون !
هررررری !!
عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید
یه نگاهم به میلاد انداخت
- حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده !
اینو گفت و رفت ...!
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون
همونجا نشستم و زدم زیر گریه 😭
روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم.
نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم.
با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم.
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۸ چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو با
#رمان_اورا
#پارت_۵۹
میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ،
اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم .
با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم .
دلم میخواست عرشیا رو بکشم
دیگه حالم ازش بهم میخورد ...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿