منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۷ گوشی از دستم افتاد ... احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره... ❌ ت
#رمان_اورا
#پارت_۶۸
تو این حال ،تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود.
گوشی رو که برداشت،زدم زیر گریه...
همه چیو بهش گفتم
-خب؟؟
-چی خب؟؟
-بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟
-هیچی،یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد...
-خاک تو سرت ترنم...
هیچی نگفتی؟؟
-نه
چی باید میگفتم؟؟
مرجان
عرشیا بدجوری لج کرده...
میترسم
-دیوونه...
اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه!!
چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی!!
-حالا چیکار کنم مرجان؟؟
-هیچی!
میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره
پسره پررو!!
این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش
-یعنی چی هیچی مرجان؟؟
عکسام دستشه
بابام
آبروم
-ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه!
دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره!!
فکرکردی الکیه؟
مگه ولش میکنن؟؟
یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله
-مرجان چی میگی؟؟
یعنی صبر کنم ببینم اقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟
میدونی پخش کنه چی میشه؟؟
-هیچی گلم
بابات شکایت میکنه
میگه اینا قصدشون ازدواج بود،حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه
-به همین راحتی؟؟؟
-اره بابا
اینقدر منو از این تهدیدا کردن
هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن!!
چون میدونن گیر میفتن!
فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن
-اخه مرجان...
-اخه بی اخه!
باور کن راست میگم ترنم!
به حرفم گوش بده!
دیگه اصلا جوابشو نده!
حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن
باشه گلم؟
-هرچند میترسم...چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره...
ولی باشه
تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم...
ولی ظهر که رد شد،
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید
از شدت استرس حالت تهوع داشتم.
کلی فکر بد تو سرم بود
حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه.
با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم،
اینستاگرام
تلگرام
سایتای مختلف
هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم...
هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت
سه چهار ساعت گشتم اما هیچ خبری نبود....
عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد.
زنگ زدم به مرجان...
-مرجان هیچ خبری نشد!!
-دیدی گفتم
-اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن...
-مرجان...عرشیا پسر خوبی بود...
چرا اینجوری کرد؟؟
-ههخوب؟؟؟؟!!!!
تو این دوره و زمونه مگه ادم خوب هم پیدا میشه...
دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد اخرش چیکار کرد؟؟
بیخیال بابا ترنم...
برو خداتو شکر کن که راحت شدی
-من خدایی نمیشناسم مرجان
این تو بودی که بهم کمک کردی...
مرسی
-چی بگم...
منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم...
واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن
در کل خواهش میکنم عشقم
برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۸ تو این حال ،تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود. گوشی رو که برداشت،زدم
#رمان_اورا
#پارت_۶۹
-مرسی گلم،اوهوم...
اصلا نخوابیدم دیشب
ولی خوب شد که تو هستی...
وگرنه معلوم نبود چی میشد...
شاید از ترس بابام...
-بیخیال بابا...
حالا که به خیر گذشت
دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ،جواب ندادم.
خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم....
 #او_را ... ۴۹
سه روز تا عید مونده بود...
هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم،
اما نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون...
اونم چه شامی...
دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود...
ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!!
کتابخونم خاک گرفته بود...
خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم
و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...
دیوار اتاقمو نگاه کردم،
پر بود از عکسای خودم و مرجان،
تو جاهای مختلف
با ژستای مختلف...
مرجان...
یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم،دوستم داره،یا اونم یه نمکنشناسیه عین سعید❗️
سرمو چرخوندم سمت تراس...
آسمون سیاه بود...
مثل روزگار من...
ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست...
اصلا کی گفته آسمون قشنگه
نمیدونم...
اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن؟؟
اصلا ما از کجا اومدیم...
چرا تموم نمیشیم؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم...
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد.
مامان بود،
در حالیکه چشماش از خستگی ،خمار شده بود ،گفت که برای شام برم پایین.
هیچ میلی برای خوردن نداشتم،
اما حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم!
مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم.
این بالا چهار تا اتاق بود!
راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و باباهم مشترک بود!!
اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟
اصلا سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ،هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه،
یه خونه ی ۳۰۰متری دوبلکس،
با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار....!؟
اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن؟!
واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون!
اینا چه خوشبختن!!!
هه...
چقدر این زندگی مسخرست!!
-ترنمممم
بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون!
-اومدم مامان...!
هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره...
مهم نبود
دیگه هیچی مهم نبود...!
باز هم مامان...
-ترنم!من و پدرت نظرمون عوض شد!
-راجع به...!!؟؟
-ایام عید!
بهتره هممون با هم باشیم.
امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت!
-چی؟؟
من که گفتم نمیام!!!
-بله ولی اینجوری بهتره!
دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت!
این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار...
ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا...
اه
-من نمیام!
اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید
-میای،دیگه هم حرف نباشه!
-حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره
ولم کنید
دست از سرم بردارید...
اه....
بدون مکث به اتاقم برگشتم.
دلم پر بود
از همه چیز و همه کس
درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم....
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۹ -مرسی گلم،اوهوم... اصلا نخوابیدم دیشب ولی خوب شد که تو هستی... وگرنه معلوم نب
#رمان_اورا
#پارت_۷۰
طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم!
خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم...!!
هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود...
رفتم تو حموم
شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه!!
خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد...
تنها دلخوشیم همین بود!
دلم بدجوری گرفته بود...
یه ارایش ملایم کردم و
لباسامو پوشیدم،
میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالا آرایشگاهه!
پس باید تنهایی میرفتم بیرون...
دلم هوای بامو کرده بود!
ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه
پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون...
اما دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد....
عرشیا
این چرا دست از سر من برنمیداشت
با دست اشاره کرد که پیاده شو!!
دست و پام یخ زده بود!
دوباره اشاره کرد، اما این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم...!
با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم...
نمیتونستم ترسمو قایم کنم،
میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم!
اومد جلو و بازومو گرفت
-به به...
ترنم خانوم!
مشتاق دیدار
-چی میگی؟؟
چی میخوای؟؟
-عوض خوش آمد گوییته
-عرشیا من عجله دارم!
-باشه عزیزم
زیاد وقتتو نمیگیرم
دیروز خیلی منتظرت بودم
نیومدی!؟
-نکنه انتظار داشتی بیام؟؟
-اره خب
اخه میدونی...
حیفه!
بابات خیلی فرد محترمیه!
حیفه با آبروش بازی بشه!
به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم.
صدام در نمیومد
عرشیا بازومو بیشتر فشار داد...
قیافمو از شدت درد جمع کردم!
-نکن دستم شکست
-آخی...عزیزم...
دردت اومد؟
-عرشیا کارتو بگو! باید برم
-خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم!
خیلی کار بدی کردی....!
-من؟؟
من چیکار به تو داشتم؟؟
تو اصرار کردی باهم باشیم
من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی!!
-مگه من بازیچه ی توام
غلط کردی امتحانی!!!
مگه برات کم گذاشتم؟؟
مگه من چم بود؟؟؟
-تو دیوونه ای عرشیا!!
دیوونه ای!!
کارات دست خودت نیست
منم ازت میترسم!
کنارت ارامش ندارم!
نمیخوام باهات باشم...
دستشو برد تو جیبش...
با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد...
نفسم به شماره افتاده بود...!
-نمیخوای؟؟
به جهنم...
نخواه...!
ولی با من نباشی،
با هیچچچچکس دیگه هم حق نداری باشی
یه لحظه هیچی نفهمیدم...
با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین....!
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۰ طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم! خداروشکر که دو هفته ی آخر اسف
#رمان_اورا
#پارت_۷۱
درد تو کل وجودم پیچید...
وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم!
-ببخشید ترنم...
اما تقصیر خودت بود!
یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی!!
قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد...
-کثافت عوضییییی
جیغ میزدم
گریه میکردم
فحشش میدادم
اما اون رفته بود!
صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم...
لباسام خونی شده بود!
شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم...
نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم.
جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم
از خودم متنفر بودم!
چرا کاری نکردم؟؟
چرا جلوشو نگرفتم؟
چرا...
خون تا حدودی بند اومده بود
رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم.
جرأت دیدنشو نداشتم
چشمامو محکم روی هم فشار میدادم،
شوری اشکام،زخممو سوزوند
چشمامو باز کردم...
باورم نمیشد
عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود
زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود....
این تقاص کدوم کار من بود؟؟
سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم...!
بیشتر از صورتم،قبلم زخمی شده بود
با خیسی ای که روی پام احساس کردم،سرمو بلند کردم...
زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ،مثل بارون پایین میریخت.
دوباره شالمو گذاشتم روش...
چشمام از گریه سرخ شده بود،
خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود
و خون از گونه تا چونمو قرمز...
باورم نمیشد که این صورت،صورت منه
این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته....!"
هیچی نمیگفتم
هیچی نداشتم که بگم
هیچی به مغزم نمیرسید
تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم!
ساعت شش بود!
قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم...
اما کجا؟؟
نمیدونم ....ولی
اگر منو با این صورت میدیدن...
ماشینو روشن کردم و راه افتادم!
هرکی که میدید،با تعجب نگام میکرد
این دلمو بیشتر میسوزوند...
حالم خراب بود...
خراب تر از همیشه
گوشی رو برداشتم...
-مرجان
-چیشده ترنم؟؟
چرا گریه میکنی؟؟
-مرجان کجایی؟؟
-تو راه...
گفتم که امشب میخوام برم پارتی!
-مرجان نرو
خواهش میکنم...
بیا پیشم
-اخه راستش نمیتونم ترنم...
چرا نمیگی چیشده؟؟
-دارم دق میکنم مرجان....
نابود شدم
نابود
-خب بگو چیشده؟؟
جون به لب شدم
-تو فقط بیا...
میخوام بیام پیشت!
-ترنم من قول دادم!
سامی منتظرمه.
نمیتونم نرم!
عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت!
باشه عزیزم؟؟
-مرجاااان
بیا...
من امشب نمیتونم برم خونه
-چی؟؟
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۱ درد تو کل وجودم پیچید... وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم! -ببخشید ترنم... اما تقص
#رمان_اورا
#پارت_۷۲
دیوونه شدی؟؟
-نمیتونم توضیح بدم
حالم خوب نیست!
-ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟
-چرا...بدون اجازه میخوام بیام پیشت
-ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی!!
منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان
-مرجان!
میای یا نه...!؟
-اخه....
-باشه...
خوش باشی...
گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین!
جواب سوالمو گرفتم...
ارزش من برای مرجان...!!
رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم...
بام...
تو یکی از پیچها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم....
قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن!!
هنوز صورتم درد میکرد.
چقدر اینجا بوی سعیدو میداد!!
سعید
همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود...
اما
نه...!
چه ربطی به سعید داشت؟؟
باعث و بانی این زندگی خودم بودم!
اما
نه...!
منم تقصیری نداشتم...!
پس کی...؟؟
چرا؟
اصلا چرا من به اینجا رسیدم...؟؟
فکرم رفت تو گذشته ها...
از همون اول
تا همین جا که الان ایستادم...!
گوشی داشت زنگ میخورد
حتما مامان یا باباست!
مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و سفرهای اروپاییشه!
و بابایی که دنیاش خلاصه میشه تو حسابای بانکی و ماشین های جور واجور و سلفی گرفتن تو مطب و....
و من یک وسیله ام برای ارضای غرورشون!
دخترم دانشجوی پزشکیه...
دخترم به چهار زبان مسلطه...
دخترم تو آلمان به دنیا اومده...
دخترم...
دخترم....
دخترم.....
و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن،
فرو ریخته بود!
شکسته بود...
حتی اگر تا اینجاشم تحمل میکردن
این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئنا تحمل نمیکردن...!
پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم!
فکرم میچرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم،
رسیدم به مرجان!
مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد!!
شاید واقعا من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشتن...!
آخ سرم درد میکرد
حالم بد بود
تپش قلبم شدید شده بود...!
رفتم تو ماشین
آیینه هنوز سمت صندلی من بود
صورتم...
صورتم....
صورتم.....
داشبوردو باز کردم
قرصامو آوردم بیرون...
خوبه!
همشون هستن!
مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید!
آرومم کنید!
یه قرص تپش قلب خوردم
یه مسکن
یه آرامبخش،
یه قرص قلب
یه مسکن
یه ارامبخش
یه قرص قلب
یه مسکن
یه ارامبخش
ارامبخش
ارامبخش
ارامبخش.......
دوباره از ماشین پیاده شدم!
حالم بهتر بود!
چند قدم که رفتم،احساس کردم دارم تلو تلو میخورم...!
جلومو نگاه کردم...
وحشت برم داشت!
یه چیز سیاه جلوم بود!!
پشتمو نگاه کردم...
سنگا باهام حرف میزدن...
درختا دهن داشتن!
ماشینم...شروع به صحبت کرده بود!!
چرا همه چی اینجوری بود؟!
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۲ دیوونه شدی؟؟ -نمیتونم توضیح بدم حالم خوب نیست! -ترنم نگو که شب بدون اجازه م
#رمان_اورا
#پارت_۷۳
به اون موجود سیاه نگاه کردم...
خیلی دقیق داشت نگام میکرد!!
قدم به قدم باهام میومد....
سرم داشت گیج میرفت...
آدما با ترس نگام میکردن!
گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد....
بسه لعنتی!!
بسه!!
دیگه همه چی تموم شد....!!
اون موجود سیاه هرلحظه نزدیک تر میشد...
عرق سرد رو بدنم نشسته بود!!
همه چی ترسناک بود...
همه جا تاریک بود...
پشیمون شده بودم
هیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود!
تا بحال ندیده بودمش!
حتی تو فیلمای ترسناک...
من پشیمونم...
من نمیخوام با این موجود برم...
افتاد دنبالم...
دیر شده بود...
خیلی دیر...!!
نفسم...
سرم...
بدنم....
خداحافظ دنیا.....
افتادم رو زمین
و دیگه هیچی نفهمیدم ـــــــــ !
نیم ساعت بعد،
صداهای مبهمی میشنیدم...
نمیفهمیدم چی به چیه!
جون باز کردن چشمامو نداشتم.
تمام بدنم سِر شده بود!
دوباره بیهوش شدم...
احساس کردم زخمم داره میسوزه...
به زور لای چشمامو باز کردم،
داشتم دوباره به خواب عمیقی میرفتم
که درد شدیدی احساس کردم
شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد میکردن ، باعث شد چشمامو باز کنم!
خیلی درد داشت...
از دردش بدنمو چنگ میزدم
تمام وجودم از درد جمع شد
دوباره چشمامو بستم
و بیهوش شدم...
دفعه ی بعد که چشمامو باز کردم
هنوز گیج و منگ بودم!
به دستم سرم وصل کرده بودن...
مامان و بابا...
وای...
تازه دارم میفهمم ...
من زنده ام
اه...
چرا تموم نشد؟؟
چرا نمردم؟؟!!
با این فکر اطرافمو نگاه کردم...
خبری از اون موجود سرتاپا سیاه نبود!
مامان اومد جلو،
به چشمام زل زد
-حیف اونهمه زحمت که برات کشیدیم...
بی لیاقت!!
بابا کشیدش عقب،
هیچی نمیگفت اما اخمی که رو صورتش بود پر از حرف بود...!
چشمامو بستم...
وای ...
اونی که نباید میشد،شد...!
کاش مرده بودم
در اتاق باز شد و یه نفر با روپوش سفید وارد شد!
قبل اینکه بیاد بالای سرم،
نگاهش چرخید سمت مامان و بابا...
چندثانیه با تعجب نگاه کرد!
-سلام آقای سمیعی!!!
بابا هم هاج و واج نگاه میکرد!
-سلام آقای رفیعی
وای...همکار بابا بود
منو میکشه...
آبروشو بردم!!
-شما؟اینجا؟
برای ویزیت بیمار تشریف آوردین؟؟
بابا نگاهشو انداخت پایین!
-نه!
دکتر یکم مِن و مِن کرد و وقتی دوهزاریش افتاد،
سعی کرد مثلا جو رو عوض کنه و شروع به احوال پرسی و خوش و بش کرد...!
آخه کدوم احمقی منو رسونده بود بیمارستان؟؟
دکتر اومد بالای سرم...!
-سلام دخترم
بهتری؟
جوابشو ندادم و صورتمو برگردوندم...
-آخه چرا این کارو کردی؟؟
باز هیچی نگفتم
اما تو دلم جوابشو دادم!
اخه به تو چه؟؟
مگه تو از درد من خبر داری؟؟
-خودت قرصا رو خوردی یا به زور بهت خوروندن؟؟
این چه سوالی بود!!؟؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
-خودم
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۳ به اون موجود سیاه نگاه کردم... خیلی دقیق داشت نگام میکرد!! قدم به قدم باهام م
#رمان_اورا
#پارت_۷۴
-پس این زخم رو صورتت برای چیه؟؟
این که دیگه فکرنکنم کار خودت باشه!!
وااااای تازه یاد زخم صورتم افتادم
اگه سالمم پام برسه خونه،
بی برو برگرد بابا خودش خفم میکنه
خدا لعنتت کنه عرشیا
دستمو بردم سمت زخمم،
بخیه شده بود
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم...
دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد...
-جسارت نباشه دکتر!
شما خودتون استاد مایید!
حتما حالشو بهتر از من میدونید،
اما با اجازتون بنظرمن باید فعلا اینجا بمونه.
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
-ایرادی نداره
بمونه!
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن.
لعنت به این زندگی...!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم،
خبری از کیف و گوشیم نبود!
تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن!
وای ماشینم!!
درش باز بود
یعنی اون احمق وظیفه شناس،حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟
ساعتو نگاه کردم،
عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود!
یعنی صبح شده؟؟
یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟
اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود!!
چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام...
هنوز سرم درد میکرد...
این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه!
هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه!
اما اگر پام به خونه برسه،
نمیدونم چه اتفاقی بیفته!
باید قبل از اون یه کاری کنم!
چشمامو باز کردم
و به در نگاه کردم!
فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه!
اما باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن!
تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق،
یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون!
چشمام سنگین شد...
و پلکام مثل اهن ربا چسبید به هم...
ساعت سه چشمامو باز کردم.
گشنم بود...
اما معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند!
دیگه سِرم تو دستم نبود.
سر و صدایی از بیرون نمیومد!
معلوم بود خلوته!
الان!
همین الان وقتش بود!
آروم از جام بلند شدم.
سرم به شدت گیج میرفت...
درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم.
خبری از دکتر و پرستار نبود...
سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم.
سرگیجه امونمو بریده بود
داخل سالن شلوغ بود،
قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم.
احساس پیروزی بهم دست داده بود!
داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم!!
لباسام!!
با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم!!
لعنتی
چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم؟!
بازم چشمام شروع به باریدن کردن...
چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین!
-خانوم
چیشد؟؟
سرمو گرفتم بالا...
نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم!
چشمامو بستم
-تورو خدا کمکم کن
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۴ -پس این زخم رو صورتت برای چیه؟؟ این که دیگه فکرنکنم کار خودت باشه!! وااااای
#رمان_اورا
#پارت_۷۵
نشست رو زانوش،
-حالتون خوبه؟؟
میخواید پرستار خبر کنم؟
-نه...
نمیخوام
-اتفاقی افتاده؟
چرا گریه میکنید؟
اگر کمکی از دست من برمیاد،حتما بگید
تو چشماش نگاه کردم
-واقعا میخوای کمکم کنی؟؟
سرشو انداخت پایین!
-بله...
اگر بتونم حتما!
-من باید از اینجا برم...!
-برید؟؟
یعنی فرار کنید؟؟
-آره بااااید برم
-چرا؟
نکنه بخاطر....
اممممم
مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟
-نه
من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم
منم برم بابام پولشو میده
-عذر میخوام...
ببخشید
خب گفتم شاید بخاطر این مسئله میخواید برید!
-نخیر
-خب پس چی؟
-آقا مگه مفتشی؟؟؟
اصلا به تو چه؟
میتونی کمک کن،نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم
-نه نه قصد جسارت ندارم
من فقط میخوام کمکتون کنم!
اگر از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟
همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست!
-من خودم دانشجوی پزشکیم!
میفهمم حالم خوب هست یا نه!
کمکم میکنی؟؟
-آخه...
-آقا خواهش میکنم!!
حالم خوب نیست
لطفا
فقط منو از در این بیمارستان رد کن!همین!!
یکم مِن و مِن کرد و اطرافو نگاه کرد...
میدونستم دو دله،
قبل اینکه حرفی بزنه دوباره گفتم
-خواهش میکنم...
اشکامو که دید سریع دست و پاشو گم کرد!
-باشه!باشه!
گریه نکنید!
الان باید چیکار کنم؟؟
-منو از در ببرید بیرون!
با این لباسا نمیذارن خارج شم!
-برم لباساتونو بیارم؟؟
-نه آقا...
وقت نیست!
تا نفهمیدن باید برم!!
-خب چجوری؟؟
-ماشین داری؟؟
-آره!
-خب خوبه!
من میخوابم رو صندلی عقب،
یه پارچه ای ،پتویی،چیزی بکش روم،
زود بریم!
-ها
باشه...
صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک!
-ممنونم
رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت!!
چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم پورشه سواره
سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین،
یه پتو داد گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی!
حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد،
فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه!
-خانوم؟؟
بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم!!
-ممنونم آقا
-خواهش میکنم،همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم
-ببخشید ...
ولی واقعا لطف بزرگی در حقم کردی
-خواهش میکنم.
خب؟
الان میخواید کجا برید؟
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۵ نشست رو زانوش، -حالتون خوبه؟؟ میخواید پرستار خبر کنم؟ -نه... نمیخوام -اتفا
#رمان_اورا
#پارت_۷۶
موندم چه جوابی بدم!!
-نمیدونم...
یه کاریش میکنم!
بازم ممنون...
خداحافظ!
داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد!
-خانوم!!
-بله؟؟
-با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟
معلومه لباس بیمارستانه!
درو بستم.
-خب...
اخه چیکار کنم؟؟
-بعدم شما که چیزی همراهتون نیست!
نه کیف،نه گوشی،
مطمئنا نمیتونید جایی برید!
چندلحظه نگاهش کردم...
-آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه!
-خونه؟؟؟
-بله.مگه جای دیگه ای دارید؟؟
-من فرار کردم که نبرنم خونه!!
اونوقت الان برم خونه؟؟
-یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟
-نه آقا...نه
من از زندگی فراریم!
از نفس کشیدن فراریم!
اه...
-چرا باز گریه کردین؟؟
یه چند لحظه صبر کنید!!
گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت!
-به کی زنگ میزنی؟؟
از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش!
یعنی هیس... !!
-الو؟
سلام آقای دکتر!
بله اومدم،ولی راستش یه کاری پیش اومد،مجبور شدم برم!!معذرت میخوام!
چی؟؟
جدا؟؟
ای بابا...
باشه پس دیگه امروز نمیام!
یاعلی مدد!
گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد!
-پس شمایید!!
-کی؟؟چی؟؟
-فهمیدن فرار کردین!
-شما پزشکید؟؟
-نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم!
ماشینو روشن کرد و راه افتاد!
-کجا میری؟؟
-بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم!
یه ربعی رانندگی کرد
سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم!
-حالا میخواید چیکار کنید؟
میخواید کجا برید؟
سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم!
چشماشو دزدید و کنار خیابون نگه داشت!
کم کم داشت هوا ابری میشد
با این که دم عید بود اما هنوز هوا سرد بود...!
سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش،داغی درونمو کم کنم!
چه جوابی میدادم؟؟
چشمامو بستم
و آروم گفتم
-ببریدم یه جای خلوت...
پارکی،جایی!
نمیدونم!
-چیزی میخورین؟
بنظر میرسه ضعف دارین.
دستمو گذاشتم رو شکمم!
خیلی گشنم بود اما هنوز معدم درد میکرد!
ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.
-چنددقیقه صبرکنید تا بیام.
رفت و با یه پرس غذا برگشت...
ساعت حوالی شش بود!
با اینکه روم نمیشد اما بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم
معدم خیلی درد میکرد!
خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم!
-حالتون بهتره؟؟
-اوهوم.خوبم!
-نمیخواید برید خونتون؟؟
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۶ موندم چه جوابی بدم!! -نمیدونم... یه کاریش میکنم! بازم ممنون... خداحافظ! دا
#رمان_اورا
#پارت_۷۷
-نه!
-میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟
-چه فرقی داره!
-ببینید...
من میخوام کمکتون کنم!
-هه
پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه!
-باشه.امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه
اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین،
حتما الان خیلی نگرانن!!
-نگران آبروشونن نه من!
الان دیگه به خونمم تشنه ان!!
-چرا؟؟
-چون به همه برچسبای قبلی،دختر فراری هم اضافه شد!
-مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟
-مهم نیست...!
-هست!
بگید تا بتونم کمکتون کنم!
دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد....!
بارون شدید و شدیدتر میشد!
هوا به سمت گرگ و میشش میرفت...
دلم داشت میترکید!
باید چیکار میکردم...؟
دیگه نمیخواستم نفس بکشم...
انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود!
از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم.
هنوز سرم درد میکرد.
الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟
مهم نبود!
حتی مهم نبود دارم کجا میرم...!
پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم...
-خانوم؟؟
صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند!
چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم!
-اینجا کجاست؟؟
-جایی که میخواستید.
یه جا که هیچکس نیست!
فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی
که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن
و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید!
-نگران نباشید،
خونه ی خودمه!!
با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 
و قبل از اینکه حرفی بزنم،
دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم.
-برید تو و درو از پشت قفل کنید!
هیچکس نیست.
هر کسی هم در زد درو باز نکنید.
بازم گیج نگاهش کردم!!
-البته یه اتاق کوچیکه،
ولی تمیز و جمع و جوره!
-پس خودتون...؟
-یه کاریش میکنم.
بچه ها هستن...
امشبو میرم پیششون...
فقط درو به هیچ وجه باز نکنید!
البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه!
اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید.
و یه برگه گرفت سمتم.
برگه رو گرفتم و
شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم...
ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد!
یه جوری بود!!
-برید تو،هوا سرده.
شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین!
فقط تونستم یه کلمه بگم
-ممنونم....
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه
کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم.
به پشت سرم نگاه کردم،
از تو ماشین داشت نگاهم میکرد!
بارون شدید شده بود!
با دست اشاره کرد که برو تو!!
رفتم داخل خونه و درو بستم!
یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود!
درو باز کردم،
دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو.
همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم.
دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن،
یه یخچال،
یه اجاق گاز،
یه بخاری،
چندتا کابینت و ظرفشویی
و چندتا پتو
کل خونه بود!!
دوتا در هم کنار هم بود که احتمالا حموم و دستشویی بودن!
چقدر با خونه ی ما فرق میکرد!!
اون خونه بود یا این؟؟
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۷ -نه! -میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟ -چه فرقی داره! -ببینید... من میخوا
#رمان_اورا
#پارت_۷۸
هرچی که بود
آرامش عجیبی داشت ❣
با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ...❣
بازم سرم گیج رفت !
دستمو گرفتم به دیوار !
ساعت روی دیوارو نگاه کردم
حوالی ساعت نُه بود .
رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود
نشستم و تکیه دادم بهشون .
کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون !
باید چیکار میکردم ؟
با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟
باید لباس میخریدم ...
امّا ...
با کدوم پول !!؟؟
میتونستم امشب همه چیو تموم کنم ...
امّا ...
برای اون....
راستی اون کیه ؟؟
اصلا من چرا بهش اعتماد کردم ؟؟
اون چرا به من اعتماد کرد ؟؟
منو آورد تو خونش !
من حتی اسمشم نمیدونستم !!
هرکی بود انگار خیلی مهربون بود !
بالاخره اگر امشب کاری میکردم
برای اون دردسر میشد !
یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن !!
سرمو آوردم بالا
یه آیینه کوچیک رو دیوار بود
رفتم سمتش
صورتمو نگاه کردم .
نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن !
چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود .
سرم هنوز گیج میرفت 😣
چشمام پر از اشک شد و تکیهمو دادم به دیوار
و فقط گریه کردم ...
انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم ...
همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم
و سرمو گذاشتم رو زانوهام !
تو سَرم پر از فکر و خیال بود ...
پر از تنهایی
پر از بدبختی
پر از نامردی ...
نامردی !!
هه !
یعنی الان مرجان کجاست ؟!
پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟ 😏
نوری که تو چشمم افتاد
باعث شد چشمامو باز کنم
صبح شده بود !!
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۸ هرچی که بود آرامش عجیبی داشت ❣ با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ..
#رمان_اورا
#پارت_۷۹
حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده !!
چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم !
یاد اتفاقات دیروز افتادم .
شکمم صدا داد
تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم !
البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد 😣
ساعت هفت بود
بلند شدم ،
آبی به صورتم زدم و
رفتم سمت در ...
یدفعه یاد اون افتادم
شمارش هنوز تو جیبم بود ...
باید حداقل یه تشکری ازش میکردم
رفتم سمت تلفن
امّا با فکر این که ممکنه خواب باشه ،
دوباره برگشتم سمت در .
یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون
حتی کفش هم نداشتم !!
همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم
البته دیگه هیچی مهم نیست !
در کوچه رو باز کردم .
هنوز هوا سرد بود .
یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم .
یه نفس عمیق کشیدم و
خواستم برم بیرون که ...
ماشینش روبه روی در پارک شده بود !
اولش مطمئن نبودم،
با شک و دودلی رفتم جلو
امّا با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود،
مطمئن شدم !
هاج و واج نگاهش کردم !
یعنی از کِی اینجا بود ؟؟!!
با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین !
- سلام! بیدار شدین؟؟ 😳
- سلام !
بله !
شما از کی اینجایید؟؟
- مهم نیست
خوب خوابیدین؟
حالتون بهتره؟؟
- بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست !
رنگتون پریده !
فکر کنم سرما خوردین !!
- نه نه!! چیزی نیست !
خوبم !
- باشه ...
فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم !
- میرید؟؟
کجا؟؟
- مهم نیست !
ببخشید که مزاحمتون شدم !
خداحافظ !!
چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد.
- خانوم !!؟؟
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۹ حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده !! چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم ! ی
#رمان_اورا
#پارت_۸۰
برگشتم سمتش .
نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده !
خودمم داشتم میلرزیدم از سرما .
نگاهش کردم ...
بازم سرشو انداخت پایین
- آخه با این لباسا کجا میخواید برید
بعدم شما که جایی ...
بی رمق نگاهش کردم
- مهم نیست ...!
یه کاریش میکنم!
- چرا مهمه !
یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفاً !
کارتون دارم !
یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین .
دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت .
بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد
نمیدونستم الان کجای تهرانم !
اصلاً این خیابونا برام آشنا نبود .
فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون !
معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه .
آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود !
یدفعه مخم سوت کشید !
فردا عید بود 😳
غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد !
- چندلحظه صبرکنید ، زود میام !
بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت !!
عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت 🍲 ...
- دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!! 😅
اما راستش نخواستم مزاحم بشم،
گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین !
ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین !
اینو بخورین ، باز میرم میخرم ...
ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه !
با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم .
واقعا تو این سرما میچسبید .
تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد
و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت !
با تعجب نگاهش کردم 😳
- من که دیگه میل ندارم !
دستتون درد نکنه ...
واقعا خوشمزه بود !
- یه کاسه که چیزی نیست ☺️
آش خوبه
بخورین یکم جون بگیرین .
واقعاً هنوز سیر نشده بودم !
روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم !! 😅
کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری ، خوردم .
بازم ماشینو روشن کرد و دور زد ، ولی سمت خونه نرفت .
باورم نمیشد که یه روز
اینقدر بیخیال
سوار ماشین یه غریبه بشم !!
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۰ برگشتم سمتش . نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود
#رمان_اورا
#پارت_۸۱
اصلاً چرا نمیذاشت برم ؟؟
چه فکری تو سرش بود !؟
کجا داشت میرفت...؟
چرا بهش اعتماد کرده بودم؟
سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم
میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی
تو چهرش پیدا کنم !!
ولی هیچی نبود ...!
چهره ی جالبی داشت !
کاملا مردونه و موقر !
چشم و موهای مشکی
پوست سبزه
و ...
حدود دوسانت ریش و سبیل !!
با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد ، امّا واقعا به قیافش میومد !
ترکیب چهرش دلنشین بود ...!
هینجوری که به روبهروش رو نگاه میکرد
قیافش یجوری شد !
تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش !!!
خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم .
خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ، خشک کنه .
همه جا خلوت خلوت بود !
شایدم همه دیشب مثل بارون
مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن... 😴
حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن !
خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم ...
یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟! 😢
با صدای سرفه های اون ، به خودم اومدم !!
- فکرکنم سرما خوردین ...!
- به قول خودتون ، مهم نیست
- چرا به من دروغ گفتین؟؟
- دروغ !!!
چه دروغی؟؟ 😳
- دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون !
وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورینو!!
- از کجا میدونین نرفتم؟؟
- از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین !!
- خب آره
ولی ...
دروغ نگفتم !
رفتم امّا نشد برم تو !
در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته ! 😊
منم مجبور شدم برگردم !
- حوزه؟؟ 😳
حوزه کجاست ؟؟!!
- نمیدونین؟؟ 😊
- نه. نمیدونم ...
شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد ...!
لبخند زد و چیزی نگفت !
- خب میومدین خونه !
منم یه جایی میرفتم !
احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه
انگار فقط میخواست وقت بگذرونه !
یه حس بدی بهم دست داد ...
فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم !!
- ممنون میشم نگه دارید.
دیگه باید رفع زحمت کنم !
- ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید !!
با تعجب نگاهش کردم
- من از دیروز شما رو علاف خودم کردم !
- اینطور نیست !
من دیروز داشتم میومدم پیش شما !
چشمام گرد شد !
- پیش من؟ 😳
- بله 😊
- میشه یکم واضح حرف بزنید ، منم بفهمم چی به چیه ؟!!
- خب ...
راستش ...
بنده تو اون بیمارستان ،
به کسانی که نیاز به مشاوره دارن ،
کمک میکنم !
مثل ...
مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن !
با این حرفش به شدت عصبانی شدم
- نگه دار 😠
با تعجب نگاهم کرد
- چرا؟؟ 😳
- گفتم نگه دار 😡
من نیاز به مشاوره ندارم !
از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره !
چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم ، یکیشون دکتره ، یکیشون روانشناس !! 😡
- ولی من نه دکترم و نه روانشناس !
- چی؟؟ پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟
نکنه روانپزشکی ؟!
- خیر 😊
- منو مسخره کردی؟؟ 😠
پس چی؟ دامپزشکی؟ 😒
سرشو برگردوند سمت خیابون ، معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم !
- چیز خنده داری گفتم؟؟ 😠
- نه ...
اخه دامپزشک ...!!
ببخشید معذرت میخوام ...
و تو یه لحظه کاملا جدی شد ! 😕
- هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم !
من طلبه ام !
- ها؟؟ 😟
چی چی ای؟؟ 😕
آخوند؟؟ 😡😡
از عصبانیت میخواستم بترکم ...
- نگه دار 😡
بهت میگم نگه دار 😡
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۱ اصلاً چرا نمیذاشت برم ؟؟ چه فکری تو سرش بود !؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش
#رمان_اورا
#پارت_۸۲
داشتم داد و بیداد میکردم
و سعی داشت آرومم کنه !
وقتی دید دستمو بردم سمت در ،
سریع نگه داشت
از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم !
نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه !
پسره ی احمق 😡
من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم 😡
کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش 😠
از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم .
چه خوب بود که خیابونا خلوت بود ...!
وگرنه با این لباس مزخرف ....
اه اه ...
یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود
با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن !! 😖
یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی
با یه روسری سفید بدقواره 😖
وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم 😩
انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه
یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک !
کلافه بودم
حتی نمیدونستم اینجا کجاست !!
فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلاً نزدیک خونمون نیست !! 😢
داغون داغون بودم ...
هنوزم هوا سرد بود
حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد !
بارون نم نم شروع به باریدن کرد ...
ببار ...
ببار ...
شاید دل تو هم مثل دل من پره !
شاید تو هم هییییچکسو نداری ...!
ببار ...
منم باهات همدردی میکنم ...
و اولین قطره ی اشک امروزم
رد گرمی روی صورتم انداخت ...!
کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم !
امروز باید چیکار میکردم !؟
تا شب کجا میگذروندم ...؟!
اونم تو این سرما ...
اه 😣
مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟
پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟
هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید ...
یاد اون شب افتادم ...
کاش مرده بودم ... 😭
ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم ...
پس چرا داشتم دست دست میکردم ؟!
اون موجود سیاه
مثل یه کابوس
هنوز جلو چشمام بود 😰
اون کی بود؟؟
چی بود؟؟
شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود .
خمیازه کشیدم !
خوابم میومد ...
اصلاً چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟
بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم !
یه اتاقک کوچولو تو پارک بود.
رفتم جلو
سر درش نوشته بود "نمازخانه"
رفتم تو
هیچکس نبود !
گرمتر از بیرون بود.
رفتم پشت پرده
اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران
دراز کشیدم
و چشمامو بستم ...
خواب ، خیلی سریع منو با خودش برد !
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۲ داشتم داد و بیداد میکردم و سعی داشت آرومم کنه ! وقتی دید دستمو بردم سمت در
#رمان_اورا
#پارت_۸۳
با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم .
نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود .
سرم همچنان گیج میرفت !
میدونستم خیلی ضعیف شدم .
خبری از ساعت نداشتم .
بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ،
یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود
که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد ،
فهمیدم خواب رفته ! 🕒😴
برگشتم سر جام !
یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون ...
سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم !!
نمیدونم چقدر شد !
شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم
داشتم کلافه میشدم 😣
یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و ... ؟؟!!
دیگه حتی خوابمم نمیومد !
دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم !
اتاق خودم ....!
آه ... 😢
کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!!
اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟
چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم ... 😣
چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟!
یا بهتره بگم از اول پوچ بود ...
مثل زندگی همه !
پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟
نمیدونم ...
نمیفهمم ...
فردا عیده !!
و من آواره ام ...
دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم !
هیچی !!
فکر و خیال داشت دیوونم میکرد !
کاش حداقل میدونستم ساعت چنده 😭
یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟
شاید آره !
اینجوری حداقل میدونم هیچکسو ندارم !
هیچکسم تو کارم دخالت نمیکنه !
اینکه کلاً کسی نباشه
بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره !!
سرم درد میکرد .
از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالاً نزدیکای عصر باشه !
تاکی باید اینجا میموندم ؟!
دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم !
رفتم سمت در
این اطراف کسی نبود
با احتیاط رفتم بیرون
حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود !
به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم ...
اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود !
- چیشده خوشگل خانوم؟ 😉
با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم 😰
- کسی اذیتت کرده؟
دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن !! 😥
- نترس عزیزم ...
ما که کاریت نداریم 😈
- آره خوشگل خانوم !
فقط میخوایم کمکت کنیم 😜
با ترس یه قدم به عقب رفتم ...
- آخ آخ صورتت چیشده؟؟
- بنظرمیرسه از جایی در رفتی !!
بیمارستانی ، تیمارستانی ، نمیدونم ...!
هر مقدار که عقب میرفتم ، میومدن جلو !
داشتم سکته میکردم 😭
- زبونتو موش خورده؟؟
چرا ترسیدی؟؟ 😈
- فردا عیده
حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه
هم دوتا پسر به این آقایی 😆
تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم !
اونا هم با سرعت دنبالم میکردن !
دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام 😰
خیلی سریع میدویدن
اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد 😭
نفس نفس میزدم و میدویدم
امّا ....
پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین 😰😭
تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن
تمام وجودم از وحشت میلرزید !
- کجا داشتی میرفتی شیطون 😂
هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته !
اصلاً دختر مؤدبی نیستی !
- ولی سرعتت خوبه ها !
خودتم خوشگلی !
فقط حیف که لالی 😂
به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم.
امّا هیچی نمیتونستم بگم !!! 😣
یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه ....
قلبم میخواست از سینم بیرون بپره .
هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم !!
ترسیدن و اومدن سمتم.
میخواستن جلوی دهنمو بگیرن
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۳ با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم . نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود .
#رمان_اورا
#پارت_۸۴
امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم
امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه 😭
بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد
منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !!
همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭
باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود !
همون دانشجوی پزشکی
و همون دختر پولدار مغروری که هیچکسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭
- دخترم اذیتت کردن؟؟
دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم !
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم ...
مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد
- آخه اینجا چیکار میکنی باباجان !!
قیافتم که آشنا نیست
فکرنکنم مال این محل باشی !!
بلند شدم و نشستم
سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم 😭
- ببینمت عزیزم !
دختر قشنگم !
نکنه از خونه فرار کردی ؟؟!!
آخه اگر من نمیرسیدم که ...
لا اله الا اللّه ...
جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان !
خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت ... !
ترسیدی حتماً؟؟
بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم
رنگ به روت نمونده !!
- نه ...
خواهش میکنم نرید 😭
من میترسم ... 😭
نشست کنارم
- ببین عزیزم !
این کار که تو کردی اصلاً درست نیست !
حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن !
نگرانتن !
این بیرون خطرناکه باباجان !
یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه !
شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت ...
فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین !
- لا اله الا اللّه ...
دخترجون اینجوری که نمیشه !
اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس !
حداقل اونا بدنت دست خانوادت !
سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم 😰
- نه ... خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن 😭
- خب الان میخوای چیکار کنی؟
میبینی که آدما چقدر ...
شبو میخوای کجا بمونی؟؟
- یه کاریش میکنم دیگه !
یه جایی میرم !
همونجوری که دیشب ...
دیشب !!!
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۸۴ امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه 😭
سلام خدمت تمامی اعضای کانال #منتظران_ظهور 👋
ممنون از همراهی شما ...
به پارت گذاری #رمان_اورا ادامه می دهیم...
این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره...
نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند...
این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ...
نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ...
با جست و جوی #رمان_اورا ، و یا #پارت_... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
✨️رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
لَيسَ مِن عَبدٍ يَظُنُّ بِاللّه خَيرا إلاّ كانَ عِندَ ظَنِّهِ بِهِ؛
بنده اى نيست كه به خداوند خوش گمان باشد مگر آن كه خداوند نيز طبق همان گمان با او رفتار كند.
📜تفسیر قمی ج 2 ، ص 265 - بحارالأنوار(ط-بیروت) ج 67، ص 384، ح 42
#حدیث_روز
#خدا_انقدر_عاشقمونه
#خدا
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿