#رمان_اورا
#پارت_۱۱
سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه
اما وقتی جوابشو ندادم ، کم کم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون ، سعی میکرد حالمو بهتر کنه.
امّا من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️
نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم 😔
سعید منو نابود کرده بود ...
حال بد خودم کم بود ، بابا هم با دیدن نمره هام شدیداً دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد ...
برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.
استادم یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله بود.
خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅
بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست ...
اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم ...🔥
از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد...
- درس امروز یکم سنگین بود ، میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟
- برای من فرقی نداره.
اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید.
-من که کاری ندارم. یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم ...
راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای! میشه بپرسم چرا؟
- فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒
- بگو بهزاد!
چقدر لجبازی تو خوشگل خانوم ...
- بله؟؟ 😠
- چیز بدی گفتم؟ من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم ...
ولی تو خیلی بداخلاقی ...
و از همه هم جذاب تر 😉
- مثل اونا هم خرررر نیستم...
پاشو برو بیرون 😠
- چرا اینجوری میکنی؟ 😳
مگه من چی گفتم؟؟
- گفتم برو بیرووووون ...
من نیازی به استاد ندارم.
خوش اومدی 😡
- متأسفم برات ...
هرکس دیگه ای جای من بود یه بلایی سرت میاورد،
حیف که پدرت با عموم دوسته ..... 😡
دختره ی وحشی ... 😒
شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه ...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۱۲
- چرا آبروی منو بردی ؟؟
به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم ؟؟ 😡
- اون نمیخواد بیاد ؟؟؟
چه پررو ...
خوبه خودم بیرونش کردم ... 😏
- ترنمممم 😡
تو چت شده ؟؟
اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه!
اینهمه کلاس و اینور اونور نفرستادمت که آخرت این بشه!
سر قضیه اون پسره هم بهت گفتم به شرطی میتونی باهاش باشی که فکر ازدواج و هرچیزی که جلوی پیشرفتتو میگیره از سرت بیرون کنی 😡
من دیگه باید چیکار کنم ؟؟
- همه ی دنیای شما همینه!
همش پیشرفت! پیشرفت!
کجای دنیا رو میخوای بگیری پدر من ؟؟😡
هیچی تو این خونه نیست!
نه خوشی
نه آرامش
نه زندگی
فقط پول ، پیشرفت ، ترقّی ، مقام ...
اه...
ولم کنییییییدددددد 😭
صدای هر دومون هر لحظه بالاتر میرفت که مامان صداش درومد ...
- بسسسسسه 😡
چته ترنم؟
تو چته آرش؟ آروم باش!
برای چی داد و بیداد میکنید؟
بشینید مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنید!
ترنم! پدرت خیرتو میخواد!
برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم!
- نتیجه...نتیجه...
منم پروژه کاریتونم ؟؟
منم مقاله و کتابتونم ؟؟ 😒
- واقعاً تو عوض شدی ترنم ...
بنظر من باید چندوقتی از ایران بری ...
اینجوری برات بهتره ...!
- از ایران برم ؟
کجا برم ؟
-امریکا
هم درستو میخونی
هم پیشرفت میکنی
هم روحیت بهتر میشه ...
-ممنون.
من همینجا خوبم.
قصد رفتن هم ندارم.
حداقل الآن! 😒
- مادرت درست میگه!
پیشنهادش عالیه!
تو اینجا پیشرفت نمیکنی!
من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمیدادم.
از جام بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم
- ممنون که به فکر پیشرفت منید
ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم!
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم درو بستم.
به عادت هرشب هدفونو تو گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس.
سیگارو روشن کردم و اشک بود که مژه های بلندم رو طی میکرد و روی صورتم میچکید ...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۱۳
دیگه سیگار هم نمیتونست آرومم کنه ...
دیگه هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه ...
شماره مرجانو گرفتم.
چندتا بوق خورد
دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد،
- الو ...
الو مرجان ...
-سلاااامممم! دوست جون خودم ...
-کجایی؟؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟؟
-صبرکن برم تو اتاق
اینجا نمیشنوم چی میگی ...
الو؟
-بگو میشنوم ، میگم کجایی؟
- آخیش ... اینجا چه ساکته!
یه جاااای خووووبم
تو کجایی؟
- کجا میخوام باشم؟ خونه ...
- چته باز؟ صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی؟
- مرجان یه کاری بکن ، یه چیزی بگو ...
دارم دیوونه میشم ...
- مگه سیگار نمیکشی ؟
- دیگه اونم جواب نمیده ...
- خلی تو ... میدونی چندهزار نفر آرزوشونه زندگی تو رو داشته باشن؟؟
- هه زندگی منو ؟
از این لجن ترم هست مگه ؟؟
- لجن ندیدی!!
بیخیال! الان نمیتونم صحبت کنم ، فردا پاشو بیا خونمون
حالتو جا میارم ...
باید برم ...
-باشه ... برو
-میبوسمت. بای ... 👋
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۱۴
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.
🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،
و با حال داغونم
کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و
پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.
اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! 😒
به قول مرجان
تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!
تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️
فکر اینکه الان سعید با کیه ،
کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه ،
کیو جای من بغل میکنه و لحظه هاشو با کی پر میکنه ، من رو تا مرز جنون می برد ⚡️
تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش
و فقط زار زدم 😭
دو سال عشق دروغی
دو سال بازیچه بودن
دو سال ....
وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم.
یکم که حالم بهتر شد
رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.
- ترنم ...
چرا آخه اینجوری میکنی ؟
بخاطر کی ؟
سعید ؟
الان معلومه سعید بغل کی ...
-مرجان ببر صداتو ...
تو دیگه نگو! 🚫
نمیبینی حالمو ؟
خودم خودمو له کردم ، تو دیگه نکن ...
- خب من چیکار کنم ؟؟
- آرومم کن! فقط آرومم کن ...
چندثانیه نگام کرد ...
- بشین تا بیام ...
چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ ...
- این چیه ؟؟
- مشروب 🍷
- چیکارش کنم ؟
- یچیز بهت میگما !! 😒
بخورش دیگه! چیکار میخوای بکنیش ؟
لامصب از سیگارم بهتره ...
چندساعت تو این دنیا نیستی !
از همه این سیاهیا خلاص میشی !
اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم !
فقط زل زده بودم به مرجان !
اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن !!
- مشروب؟ من؟ مرجان میفهمی چی میگی ؟
- میخوری نوش جون ،
نمیخوری به جهنم !
ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی 😒
یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم ... حتی با اصرار سعید ...!
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
سلام خدمت تمامی اعضای کانال #منتظران_ظهور 👋
ممنون از همراهی شما ...
به پارت گذاری #رمان_اورا ادامه می دهیم...
این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره...
نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند...
این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ...
نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ...
با جست و جوی #رمان_اورا ، و یا #پارت_... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
سلام و صبح بخیر خدمت اعضای کانال 🏔
#دعای_عهد در کانال گذاشته شد ، امیدوارم بخوانید و بهره ی معنوی خوبی ببرید...
#دعای_عهد را جستجو کنید تا از فضایل این دعا آگاه بشید...
انشاالله برای ما هم دعا کنید ...
یا حق 📿
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
روزی که با یاد امام زمان (عج) آغاز بشه ، قطعا پر برکت خواهد بود و خدا هوامونو داره ...
#امام_زمان
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#یا_صاحبالزمان_ادرکنی
#یامھدۍ
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
بخونید و لذت ببرید و آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو خوشحال کنید ...
اگر نکته ای بود یا تجربه ای در این باره دارید ، ناشناس در خدمتم...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
دعا رو بخونید دوستان ، اگر بین نماز اذان صبح و طلوع آفتاب نتونستید ، وقتی که صبح بیدار شدید ، اون موقع نتونستید تا قبل از ظهر بخونید☀️⛅
این دعا همه جوره ش ثواب داره ، ولی بهترینش ، همون بین اذان صبح و طلوع خورشید هست...
#امام_زمان
#دعای_عهد
#آگاهی
#یامھدۍ
#یا_صاحبالزمان_ادرکنی
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
روزی که با یاد امام زمان (عج) آغاز بشه ، قطعا در برکت خواهد بود و خدا هوامونو داره ...
#امام_زمان
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#یا_صاحبالزمان_ادرکنی
#یامھدۍ
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#ذڪرروز
#دوشنبہ...⇣••
‹یـٰاقـٰاضِۍَالحـٰاجـٰات🗞📓'›
‹اےبرآورندھحـٰاجتهـٰا✨🖤'›
#ذکر_روز
✥『📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿』✥
سلام و عصر بخیر خدمت اعضای کانال #منتظران_ظهور
فرا رسیدن #ایام_فاطمیه رو خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنم
استیکر ها و بنر های تولیدی کانال خودمون ، خدمت شما
👇👇👇
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#تولیدانه
#استیکر
#بنر
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿