منتظران ظهور
ب – زیاد شدن روزی امام صادق علیه السلام فرمودند:« التَّعْقِیبُ أَبْلَغُ فِی طَلَبِ الرِّزْقِ مِنَ ا
ج – بخشش گناهان و افزایش درجات
رسول خدا صل الله علیه و آله فرمودند:« مَنْ جَلَسَ فِی مُصَلَّاهُ ثَابِتاً رِجْلَهُ وَکَّلَ اللَّهُ بِهِ مَلَکاً فَقَالَ لَهُ ازْدَدْ شَرَفاً تُکْتَبُ لَکَ الْحَسَنَاتُ وَ تُمْحَی عَنْکَ السَّیِّئَاتُ وَ تُبْنَی لَکَ الدَّرَجَاتُ حَتَّی تَنْصَرِفَ» ؛« کسی که درجایگاه نمازش بنشیند، و به ذکر خدای تعالی و به تعقیبات بپردازد خداوند فرشته ای را بر او ماءمور و موکل می گرداند که به وی می گوید:ای نمازگزاری که مشغول به دعا هستی، به شرف و کرامت و فضیلت خود بیفزا (یعنی بیشتر و زیادتر دعا کن ) که از برای تو حسنات ثبت می گردد و سیئات و بدیهایت محو و نابود می شود و درجات برای تو افزون می گردد و این گفتگو ادامه دارد تا وقتی که او از دعا و تعقیباتش فارغ شود»
#بحث_روزانه
#تعقیبات_نماز
#نماز
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۴ بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم. 🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید
#رمان_اورا
#پارت_۱۵
خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم
خاک گرفته بود !
یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز 📖
میخوندم ولی نمیخوندم !
میدیدم ولی نمیدیدم !
نیم ساعت بود که صفحه ی اول رو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم
ولی هیچی نمیفهمیدم ...
اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق 😖
درونم داغ بود !
باید خنک میشدم !
داد زدم ...
بیشتر داد زدم ...
میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه ...
میخواستم همه فکر و خیالا برن ...
- بسسسس کن ...
چت شده ؟؟؟
چم شده ؟؟؟
چرا اینجوری میکنم !؟
من که این شکلی نبودم !
سعید تو با من چیکار کردی ؟
حالم از همه چی بهم میخوره ، از همه چی بدم میاد ...
حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه ...
خسته شدمممم 😭
هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم
بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم ...
چشمام رو که باز کردم ، صبح شده بود ☀️
صدای قار و قور شکمم که بلند شد ، تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم .
دلمو گرفتم و رفتم پایین
نون نداشتیم
از نون تست هم خسته شده بودم .
یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم .
بعد از کلاس زبان فرانسه ،
وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد.
مرجان بود. سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد .
میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو !
- سلام. خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم ؟
- سلام ، بفرمایید ؟
- اینجوری نمیشه ...
یعنی روم نمیشه ! 😅
این شماره منه. اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم ...
- مگه چی میخواید بگید ؟
- خواهش میکنم خانم سمیعی ...
تماس بگیرید ، منتظرتونم ...
اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت .
چندثانیه ماتم برد 😐
ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون .
شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه .
بعد باشگاه رفتم رستوران
منو رو که نگاه کردم ،
چشمم رو قرمه سبزی قفل شد !
وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم ... 😋
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۵ خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم خاک گرفته بود ! یه کتاب برداشتم و نشس
#رمان_اورا
#پارت_۱۶
آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم .
چقدر دلم برای مامان بزرگم تنگ شد ...
به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم 😋
حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن 😕
احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده 😂
بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام 😊
وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید .
با دیدنم اخمی کرد 😠
- معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم ...
بقیه کارات کم بود ، شب دیر اومدنم بهش اضافه شد !
- دیر از باشگاه درومدم ، گشنم بود. رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم ، یکم دیر شد. معذرت ... 🙏
تازه غذای فردامم با خودم آوردم !
و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان ، غذاها رو گذاشتم فریزر !
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۶ آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خ
#رمان_اورا
#پارت_۱۷
یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم .
هوا خیلی سرد شده بود .
❄ ️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن
یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم ✍
رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد !
تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم !
ساعتو نگاه کردم
هنوز خیلی دیر نشده بود .
حوالی ده و نیم بود 🕥
شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱
صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد ...
- الو بفرمایید ...
- سلام آقای کیانی
-عه سلام ترنم خانم ،:یعنی خانم سمیعی ... 😅
خوبید ؟؟
میدونید چقدر منتظر بودم ؟
دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون ☺️
-'معذرت میخوام ... فراموش کرده بودم ...
- خواهش میکنم خانوم ...
فدای سرتون 😇
خودتون خوبید ؟
- ممنونم ، شما خوبید ؟
- الان عالیم
- چه خوب !
ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید ، بفرمایید ... ؟
- عههههه ... راستش ...
بله کارتون داشتم ...
- خب ؟
- چجوری بگم ...
- هرجور راحتید ! چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش ؟
- بله چیزی شده ....
- چی شده ؟؟؟ 😳
- راستش ...
امممم ...
من ...
عاشق شدم ❤️
- عاشق ؟
به سلامتی ...
خب ... از دست من چه کاری برمیاد ؟؟
- این که منو قبولم کنید 💞
- بله ؟؟ 😳
- خانم سمیعی ... من خیلی وقته دلم دنبالتونه ...
باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم !
- حرفتون تموم شد ؟ 😒
- ترنم خانوم .... 💕
من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم ...
هزار بار حرفامو مرور کردم ، اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت ... 😓
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۷ یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم . هوا خیلی سرد شده بود . ❄ ️برف های ریز
#رمان_اورا
#پارت_۱۸
من دوستتون دارم ...
مگه عشق گناهه ؟؟
- هه ... عشق ؟؟؟
حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره ...
فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠
- ترنم خانوم ...
خواهش میکنم 😢
من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست ...
بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم 💕
تو صداش بغض داشت ...
دلم یه جوری شد ...
امّا خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن ...
بازم بدنم داشت داغ میشد ...
- آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم !
- عیب نداره !
همین که من دوستتون دارم کافیه ... ❣
دلخوشی من شمایی
من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم ...
همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد ... 💓
حرفای جدید میزد
یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره !
سعید ؟
مگه سعید اصلا منو دوست داشت ؟؟
اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد ؟
- من باید فکر کنم ...
- باشه. فقط زود ...
خیلی زود جوابمو بدید ...
انصاف نیست بعد یکسال انتظار ،وبازم منتظرم بذارید😢
- شب خوش 👋
-وممنونم که زنگ زدید ...
امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم !
امشب بهترین شب زندگیم بود ...
شبتون بخیر ... 👋
یه سیگار درآوردم و روشن کردم ...
تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالیِ خالی باشه ...
خسته بودم
رفتم روی تختم
چشمامو بستم که یه پیام برام اومد 💌
عرشیا بود !
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۸ من دوستتون دارم ... مگه عشق گناهه ؟؟ - هه ... عشق ؟؟؟ حالم هر از چی عشق و
#رمان_اورا
#پارت_۱۹
- سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟
- تو همین نیم ساعت ؟؟
- برای من که اندازه نیم قرن گذشت !
نمیخوای یه نفر عاشقت باشه ؟
دوستم نداری ، نداشته باش !
فدای سرت ...
ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم ...
لیلای من شو ...
قول میدم مجنون ترین مجنون بشم ❣
- آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم !! 😶
- میشه بگی عرشیا ؟؟
میشه بهت بگم عشقم:؟؟
همونجوری که تو رویام صدات میزنم ....
- موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین !😳
- آخ....
قربون این ناز کردنت برم من ... 😍
هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم ...
مگه اعتراف به عشق گناهه ؟؟
چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه ...
مثل سعید ...
اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد !
- من خیلی خسته ام ...
میخوام بخوابم
شب بخیر !
- ای جانم ...
کاش من به جات خسته بودم خانومی ...
باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم ...
بخواب عشق من !
تو مال منی ، حتی اگر منو نخوای !
شبت بخیر ترنمم ...
حرفاش دلمو قلقلک میداد !
حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد 💕
به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم ...
انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود !
یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره ؟؟
سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه ... 😭
همیشه با خودم رو راست بودم ...
بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم ، بهش فکر کردم ...
به عرشیا
به سعید
سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود؛...
نمیدونم !
شایدم زبون باز تر بود !
بی رودربایستی ازش بدم نیومد !
حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره !
هرچی بود از تنهایی بهتر بود !
همه اینا بهونه بود
میخواستم به گوش سعید برسه تا فکر نکنه تونسته نابودم کنه ! 👿
نمیدونم ، شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه !
سرم داشت میترکید
باید میخوابیدم !
فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم !
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۹ - سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟ - تو همین نیم ساعت ؟؟ - برای من که اندازه نیم
#رمان_اورا
#پارت_۲۰
حوالی ساعت ۸ بود که چشامو باز کردم
برای صبحونه که پایین رفتم ،
از دیدن مامان تعجب کردم 😳
- سلام 😳
- سلام صبح بخیر عزیزم ☺️
-وصبح شماهم بخیر! چی شده این موقع روز خونه اید ؟
- آره ، یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب. گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم 😊
البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه . برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉
- خواهش میکنم 😐
- چی میل داری دخترم ؟
مربا ، خامه ، عسل ؟؟
- شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم 😄
- بسیارخب ...
ترنم جان باید باهات صحبت کنم !
- بله ، متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین. بفرمایید ؟
- عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت !
ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم !
البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای !
اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت 😊
- شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید ؟؟ 😏
مشکلی نیست ، من عادت کردم !
جایی هم نمیرم. همین جا راحتم.
با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم 😏
- یعنی تنها بمونی خونه ؟؟
فکر نمیکنم پدرت قبول کنه !
- مامان! من بزرگ شدم !
بیست و یک سالمه !
دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید 😕
- اینقدر تند نرو ...
آروم باش !
با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو.
حالا هم برم تا دیرم نشده 😉
مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت 👋
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۰ حوالی ساعت ۸ بود که چشامو باز کردم برای صبحونه که پایین رفتم ، از دیدن مامان
سلام خدمت تمامی اعضای کانال #منتظران_ظهور 👋
ممنون از همراهی شما ...
به پارت گذاری #رمان_اورا ادامه می دهیم...
این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره...
نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند...
این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ...
نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ...
با جست و جوی #رمان_اورا ، و یا #پارت_... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها تسلیت باد 🖤💔
#فاطمیه
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
🏴🦋🏴🦋🏴 شش توصیه از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برای عاقبت بخیری
#فاطمیه
#سبک_زندگی
#ایام_فاطمیه
⚫️
𝐉𝗼𝗶𝗻,𝐈𝗻↝¦📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
. . .🇮🇷!
❲🕳🚶🏾♂〕
◗فاطمیۂامسآل؛
باسآلهاۍدیگہفرقمیڪنہ
ماچادرڪشیدنرا؛
ڪشتہشدنطفلرا
بہچشمدیدیم'!💔◖
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
#تـݪنگࢪانہ
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
💣͜͡🕶••📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
رفیقتوفاطمیہ..
اربابمونیہگوشہزانوۍغمبغلگرفتہ..
هیمیگہمادر..مادر..!
فکرکنحسینعلیهسلاماشکبریزه :)
#تـݪنگࢪانہ
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
گویا دعاۍ نیمہ شبم بۍاثࢪ شده
یعنۍڪہ خون پھلوۍتو بیشتࢪ شده
دیگࢪ نماز مادࢪِ من بۍقنوت شد
دیگࢪ شب بلند علۍبۍسحࢪ شده
[حسنلطفۍ]
#تـݪنگࢪانہ
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿