پرهیز از غضب🔥
مردی خدمت پیامبر رسید و عرض کرد: یا رسول الله! مرا چیزی بیاموز که باعث سعادت و خوشبختی من باشد. حضرت فرمود: «برو و غضب نکن و عصبانی مباش!» مرد گفت: همین نصیحت برایم کافی است.
سپس نزد خانواده و قبیله اش بازگشت. دید پس از او حادثه ناگواری رخ داده است؛ قبیله او با قبیله دیگر اختلاف پیدا کرده و مقدمه جنگ میان آن دو آماده است و کار به جایی رسیده که هر دو قبیله در برابر یکدیگر صف آرایی کرده، اسلحه به دست گرفته اند و آماده یک جنگ خونین هستند. در این حال، مرد برانگیخته شد و بی درنگ لباس جنگی پوشید و در صف بستگان خود قرار گرفت.
ناگاه اندرز پیامبر اکرم(ص) که فرموده بود: غضب نکن، به خاطرش آمد. فوری سلاح جنگ را بر زمین گذاشت و به سوی قبیله ای که با خویشان او آماده به جنگ بودند، شتافت و به آنان گفت: مردم! هرگونه ضرر و زیان مثل زخم و قتل...که از جانب ما به شما وارد شده و علامت ندارد (ضارب و قاتلی معلوم نیست)، به عهده من است و من آن را به طور کامل از مال خود می پردازم و هرگونه زخم و قتل که ضارب و قاتلش معلوم است، از آنها بگیرید.
بزرگان قبیله پیشنهاد عاقلانه او را شنیدند، دلشان نرم شد و شعله غضبشان فرو نشست و از او تشکر کردند و گفتند: ما هیچ گونه نیازی به این چیزها نداریم و خودمان به پرداخت جریمه و عفو و گذشت سزاوار
هستیم. بدین گونه، با ترک غضب، هر دو قبیله با یکدیگر صلح و آشتی کردند و آتش کینه و عداوت در میانشان خاموش گردید.
📜داستان های بحارالانوار، قم، دارالثقلین، ۱۳۷۷، ج ۳، ص۲۷۷
#حکایت
#خشم_و_عصبانیت
#پندانه
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
یک داستان از بحارالانوار
لبخند پیامبر صلی الله علیه و آله
روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، به طرف آسمان نگاه می کرد، تبسمی نمود. شخصی به حضرت گفت:
یا رسول الله ما دیدیم به سوی آسمان نگاه کردی و لبخندی بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آری! به آسمان نگاه می کردم، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزی بنده با ایمانی را که هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول می شد، بنویسند؛ ولی او را در محل نماز خود نیافتند. او در بستر بیماری افتاده بود.
فرشتگان به سوی آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض کردند:
ما طبق معمول برای نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم. ولی او را در محل نمازش نیافتیم، زیرا در بستر بیماری آرمیده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بیماری است، پاداشی را که هر روز برای او هنگامی که در محل نماز و عبادتش بود، می نوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیماری است، برایش در نظر بگیرم
#حکایت
#بحارالانوار
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
⊰{🌿👒}⊱
یڪۍ نوشتہ بۅد :
بچہ ڪہ بودم یہ باࢪ تو مدࢪسہ بغل دستیم صد تومن گم ڪࢪده بود و خیلۍ گࢪیہ مۍڪࢪد.
صد تومن ھفتگۍ خودمو یواشڪۍ از ڪیفم دࢪ آوࢪدم انداختم زیࢪ میز
ڪہ فڪࢪ ڪنہ پول خودشو پیدا ڪࢪده.
معلم بعد ڪلاس منو نگہ داشت و بھم گفت: خودم دیدم ڪہ پولشۅ از ڪیفت دࢪ آوࢪدی و انداختۍ زیࢪ میز!
هࢪ چۍ توضیح دادم حقیقت ࢪو باوࢪ نڪࢪد.
از فࢪداۍ اون ࢪوز بغل دستیم جاشو عوض ڪࢪد.
بچہ ھاۍ مدࢪسہ چپ چپ نگام میڪࢪدن و بھم مۍگفتن «دزد»
اما بعد از اون ماجࢪا باࢪها شبیہ این ڪاࢪ ࢪو انجام دادم تا آدمۍ ࢪو خوشحال ڪنم...
فقط چون مطمئن بودم ڪاࢪ من دࢪستہ
نہ قضاوت اونا :)
#ڪاشیادبگیࢪیمقضاوتڪاࢪمانیست
#تـݪنگࢪانہ
#حکایت
⊰📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿 𑁍 ⊱
❤️ به خواندن صحیفه سجادیه
توصیه به خواندن صحیفه ی سجادیه… علامه محمد تقی مجلسی می فرماید:
در اوایل بلوغ در پی کسب رضایت الهی بودم و همیشه به خاطر این مسئله نا آرام بودم، تا آنکه بین خواب و بیداری حضرت صاحب الزمان (عج) را دیدم که در مسجد جامع اصفهان تشریف دارند.
سلام کردم و خواستم پای مبارکشان را ببوسم، ولی حضرت اجازه ندادند. دست حضرت را بوسیدم و مشکلاتم را از ایشان پرسيدم، تا اینکه عرض کردم: مولاجان برایم امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم، لذا تقاضا دارم کتابی که همیشه بتوانم به آن عمل کنم به من عطا فرمایید.
فرمودند: کتابی به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام، برو و آن را از او بگیر.
در همان حال به سمت محله ای از محله های اصفهان رفتم وقتی به آنجا رسیدم، مولا محمد تاج مرا دید و گفت:حضرت صاحب الزمان (عج) تو را فرستاده اند ؟
گفتم: بله، او از بغل خود کتاب کهنه ای بیرون آورد و آن را بوسیدم و بر چشم خود گذاشتم. در همین وقت به حال طبیعی برگشتم و دیدم کتاب در دستم نیست به همین خاطر تا مدتی مشفول تضرع و گریه بودم
فردا صبح در دلم افتاد به آن سمتی که در خواب دیده بودم بروم، به آنجا رفتم و وقتی به آن محله رسیدم، مرد صالحی را که اسمش آقا حسن تاج بود دیدم. او گفت: کتاب ها نزد من است. به هرکس می دهم به شروطش عمل نمی کند، ولی تو عمل می کنی.
با او به کتاب خانه اش رفتم، اولین کتابی که به من داد همان بود که در خواب دیده بودم! کتاب را گرفتم، صحیفه سجادیه بود. گریه ام گرفت، از او تشکر کردم و گفتم همین برایم کافی است.
منبع:
نجم الثاقب،ص 590
#صحیفه_سجادیه
#حکایت
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
🔴کلاغی که مامور خدا بود!
🍃آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .
💥دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
🔰گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم
همه ماست و سبزی خوردیم.
🔶خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
✅وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه #عقرب_سیاهی ته دیگ هست!
💠و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
🔷اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..
حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
🔴امام حسن عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
🔵چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!
#حکایت
#خدا_انقدر_عاشقمونه
#تـݪنگࢪانہ
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿