#رمان_اورا
#پارت_۵
حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم.
امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،
ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم.
📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،
انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم 💕
یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود ، باهاش قرار گذاشتم 👭
به چشمام که به قول سعید آدمو یاد آهو مینداخت ، ریمل و خط چشم کشیدم
و لبای برجسته و کوچیکمو با رژلبم نازترش کردم 👄👌
مانتوی جلو باز سفیدمو
با کفش پاشنه بلند سفیدم ست کردم
و ساپورت صورتی کمرنگمو با تاپ و شالم 👌
موهای لخت مشکیمو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم 😘
سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد.
البته خیلی هم بدم نمیومد 😉
اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه!
چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش
اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️
حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست،
رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد 🚫
بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه (که یکی از دخترای کلاس و #چادری بود) رو شنیدم.👂
- ترنم!
برگشتم سمتش،
- بله؟
- ببخشید ، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟
- برای چی؟ 😳
- کارت دارم عزیزم 😊
- منو؟؟ 😳
چیزه ... یکم عجله دارم آخه ...
- زیاد طول نمیکشه.
- آخه با دوستم قرار دارم.
پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت ، حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه.
- باشه عزیزم. ممنون
سوار شد و راه افتادیم... 🚗
- خب؟
گفتی کارم داری ...؟
-اره 😊
برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟
- نه لطفاً برو سر اصل مطلب
- باشه ، میگم ...
حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟
- جان؟؟ منظورت چیه؟؟
- حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟
- خدا؟ چه نعمتی؟؟ 😳
- بابا همین زیباییتو میگم دیگه.
اینجوری که میای بیرون ، هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه ... 🔞
- گفتم برو سر اصل مطلب!
- تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿