eitaa logo
منتظران ظهور
68 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
166 ویدیو
59 فایل
🤲 اللّهمَ ارزُقنا شَهادَت فِی سَبیلِک 🤲 کپی آزاد☺️اگه یادت موند یه صلوات هم برای تعجیل در ظهور امام زمان (عج) بفرست ⛅ آغاز 💫👈 ۱۴۰۱/۰۸/۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۵ خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم خاک گرفته بود ! یه کتاب برداشتم و نشس
آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم . چقدر دلم برای مامان بزرگم تنگ شد ... به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم 😋 حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن 😕 احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده 😂 بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام 😊 وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید . با دیدنم اخمی کرد 😠 - معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم ... بقیه کارات کم بود ، شب دیر اومدنم بهش اضافه شد ! - دیر از باشگاه درومدم ، گشنم بود. رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم ، یکم دیر شد. معذرت ... 🙏 تازه غذای فردامم با خودم آوردم !  و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان ، غذاها رو گذاشتم فریزر ! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۶ آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خ
یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم . هوا خیلی سرد شده بود . ❄ ️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم ✍ رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد ! تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم ! ساعتو نگاه کردم هنوز خیلی دیر نشده بود . حوالی ده و نیم بود 🕥 شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱 صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد ... - الو بفرمایید ...  - سلام آقای کیانی -عه سلام ترنم خانم ،:یعنی خانم سمیعی ... 😅 خوبید ؟؟ میدونید چقدر منتظر بودم ؟ دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون ☺️ -'معذرت میخوام ... فراموش کرده بودم ... - خواهش میکنم خانوم ... فدای سرتون 😇 خودتون خوبید ؟ - ممنونم ، شما خوبید ؟ - الان عالیم - چه خوب ! ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید ، بفرمایید ... ؟ - عههههه ... راستش ... بله کارتون داشتم ... - خب ؟ - چجوری بگم ... - هرجور راحتید ! چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش ؟ - بله چیزی شده .... - چی شده ؟؟؟ 😳 - راستش ... امممم ... من ... عاشق شدم ❤️ - عاشق ؟  به سلامتی ... خب ... از دست من چه کاری برمیاد ؟؟ - این که منو قبولم کنید 💞 - بله ؟؟ 😳 - خانم سمیعی ... من خیلی وقته دلم دنبالتونه ... باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم ! - حرفتون تموم شد ؟ 😒 - ترنم خانوم .... 💕 من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم ... هزار بار حرفامو مرور کردم ، اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت ... 😓 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۷ یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم . هوا خیلی سرد شده بود . ❄ ️برف های ریز
من دوستتون دارم ... مگه عشق گناهه ؟؟ - هه ... عشق ؟؟؟ حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره ...  فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠 - ترنم خانوم ... خواهش میکنم 😢 من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست ... بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم 💕 تو صداش بغض داشت ... دلم یه جوری شد ... امّا خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن ... بازم بدنم داشت داغ میشد ... - آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم ! - عیب نداره ! همین که من دوستتون دارم کافیه ... ❣ دلخوشی من شمایی من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم ... همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد ... 💓 حرفای جدید میزد یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره ! سعید ؟ مگه سعید اصلا منو دوست داشت ؟؟ اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد ؟ - من باید فکر کنم ... - باشه. فقط زود ... خیلی زود جوابمو بدید ... انصاف نیست بعد یکسال انتظار ،وبازم منتظرم بذارید😢 - شب خوش 👋 -وممنونم که زنگ زدید ... امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم ! امشب بهترین شب زندگیم بود ... شبتون بخیر ... 👋 یه سیگار درآوردم و روشن کردم ... تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالیِ خالی باشه ... خسته بودم رفتم روی تختم چشمامو بستم که یه پیام برام اومد 💌 عرشیا بود ! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۸ من دوستتون دارم ... مگه عشق گناهه ؟؟ - هه ... عشق ؟؟؟ حالم هر از چی عشق و
- سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟ - تو همین نیم ساعت ؟؟  - برای من که اندازه نیم قرن گذشت ! نمیخوای یه نفر عاشقت باشه ؟ دوستم نداری ، نداشته باش ! فدای سرت ... ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم ... لیلای من شو ... قول میدم مجنون ترین مجنون بشم ❣ - آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم !! 😶 - میشه بگی عرشیا ؟؟  میشه بهت بگم عشقم:؟؟ همونجوری که تو رویام صدات میزنم .... - موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین !😳 - آخ.... قربون این ناز کردنت برم من ... 😍 هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم ... مگه اعتراف به عشق گناهه ؟؟ چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه ... مثل سعید ... اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد ! - من خیلی خسته ام ... میخوام بخوابم شب بخیر ! - ای جانم ... کاش من به جات خسته بودم خانومی ... باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم ... بخواب عشق من ! تو مال منی ، حتی اگر منو نخوای ! شبت بخیر ترنمم ... حرفاش دلمو قلقلک میداد ! حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد 💕 به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم ... انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود ! یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره ؟؟ سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه ... 😭 همیشه با خودم رو راست بودم ... بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم ، بهش فکر کردم ...  به عرشیا  به سعید سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود؛... نمیدونم ! شایدم زبون باز تر بود ! بی رودربایستی ازش بدم نیومد ! حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره ! هرچی بود از تنهایی بهتر بود ! همه اینا بهونه بود میخواستم به گوش سعید برسه تا فکر نکنه تونسته نابودم کنه ! 👿 نمیدونم ، شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه ! سرم داشت میترکید باید میخوابیدم ! فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم ! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱۹ - سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟ - تو همین نیم ساعت ؟؟  - برای من که اندازه نیم
حوالی ساعت ۸ بود که چشامو باز کردم برای صبحونه که پایین رفتم ، از دیدن مامان تعجب کردم 😳 - سلام 😳 - سلام صبح بخیر عزیزم ☺️ -وصبح شماهم بخیر! چی شده این موقع روز خونه اید ؟ - آره ، یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب. گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم 😊 البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه . برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉 - خواهش میکنم 😐 - چی میل داری دخترم ؟ مربا ، خامه ، عسل ؟؟ - شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم 😄 - بسیارخب ... ترنم جان باید باهات صحبت کنم !  - بله ، متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین. بفرمایید ؟  - عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت !  ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم ! البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای ! اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت 😊 - شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید ؟؟ 😏 مشکلی نیست ، من عادت کردم ! جایی هم نمیرم. همین جا راحتم. با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم 😏 - یعنی تنها بمونی خونه ؟؟  فکر نمیکنم پدرت قبول کنه ! - مامان! من بزرگ شدم ! بیست و یک سالمه ! دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید 😕 - اینقدر تند نرو ... آروم باش !  با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو. حالا هم برم تا دیرم نشده 😉 مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت 👋 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۰ حوالی ساعت ۸ بود که چشامو باز کردم برای صبحونه که پایین رفتم ، از دیدن مامان
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۰ حوالی ساعت ۸ بود که چشامو باز کردم برای صبحونه که پایین رفتم ، از دیدن مامان
صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم 📱 شماره مرجانو گرفتم - الو مرجان  - سلام ... تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر ... اه ... خودت نمیخوابی ، نمیذاری منم بخوابم ! 😒 - باید باهات صحبت کنم. عرشیا رو یادته؟ چندبار راجع بهش گفتم برات. - همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ 😍 خب ؟؟ ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم . - جدی ؟؟ 😂 چه پررو ... ولی خوشم میاد از اینا که زود پسر خاله میشن 😂 خیلی راحت میشه سرکارشون گذاشت 😂 - نمیدونم دودلم از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره ... از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید ... 😒 از یه طرف نیاز دارم یکی کنارم باشه نمیدونم انگار یچیزی گم کردم ...  حالم خوب نیست ، خودت که میدونی ! میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه !  - ولی بنظر من تو میخوای حال سعیدو بگیری 😉 - نمیدونم ... باور کن نمیدونم ...  - حالا هرچی که هست ، امتحانش که ضرر نداره! 😈 دو روز باهاش بمون ، اگه خوشت اومد که اومده نیومدم ، میگی عرشیا جون هررریییی 😁 - اره ، راست میگی - فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی ، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما 😏 هرکاری میکنی عاشق نشو واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن ! - آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره ؟؟ - فکر میکنی همه دوست دختر ، دوست پسرا عاشق همن؟ 😏 اگر عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری ؟؟ اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن ، بعد اون دوباره طلاق میگیرن 😒 - پس اصلا برای چی باهم میمونن ؟؟ - سرگرمی عزیزم سر گر می !!  مثل الانه تو ، که حوصلت سر رفته😉 - اوهوم . باشه ... - کی میای ببینمت ؟ - امروز که فکرنکنم ، شاید فردا پس فردا یه سر اومدم ... - باشه ، خودت بهتری ؟؟ - بهتر ؟؟ 😏 من فقط دارم نفس میکشم ! همین ! - اَه اَه ... باز شروع کرد برو ترنم جان. برو حوصله ندارم ، بای گلم 👋 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۱ صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم 📱 شماره م
- مسخره .... رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم اما با دیدن شماره عرشیا ، فراموشم شده بود . نشستم پشت میز ... ✍ نوشتن مثل یه مسکنه ! 💉 وقتی نمیدونی چته ، وقتی زندگیت پر از سوال شده ، بشین بنویس ، اینجوری راحت تر به جواب میرسی ✅ نوشته های قبلیمو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود ، یه خط قرمز کشیدم .... 🚫 مرجان راست میگفت ! دیگه نباید دل ببندم ! مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت ... 🚶 من باید دوباره سرپا میشدم 💪 من چم شده بود ؟؟ باید این مسئله رو حل میکردم ✅ نوشتم و نوشتم و نوشتم ... تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد ... 📱 دل دل میکردم که جواب بدم یا نه ... دستمو بردم سمت گوشی ... - الو - سلام ، صبح بخیر 😊 بالاخره بیدار شدین ؟؟ ☺️ - صبح شماهم بخیر ، بله خیلی وقته ... - عه پس چرا جوابمو ندادید 😳 - عذرمیخوام ، دستم بند بود - اهان ، خواهش میکنم ... خوبین؟ دیشب خوب خوابیدین ؟ - ممنونم ، بله - چه جوابای کوتاه و سردی 😅 فکراتونو کردین ؟ - تا حدودی ... - خب؟ به چه نتیجه ای رسیدین ؟ - من الان نمیتونم راجع به شما نظر بدم چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم - خب این شناخت چطور به دست میاد ؟؟ - فکرمیکنم یک رابطه کوتاه امتحانی  - جدی ؟؟؟؟؟؟ 😳 وای من که الان ذوق مرگ میشم که 😅 چشم هرچی شما بگی ... - خیلی جالبه 😅 موقع صحبت میشم شما ، خانم سمیعی موقع پیامک میشم ، تو ، ترنم ، عشقم 😂 - خب آخه یکم باحیام 😅 خجالت میکشم تازه اولشه خب 😉 - بله ... همه اول رابطه بهترین موجود روی زمین نشون میدن خودشونو 😏 - تیکه میندازی ؟؟ من همیشه بهترین میمونم برات ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۲ - مسخره .... رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم اما با دیدن شم
اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت ، بشه یه رابطه ابدی عاشقانه 💕 - بله بله .... کافیه یکمم زبون باز باشن ، دیگه بدتر .... 😆 - بیخیال همه اینا ؛ مهم اینه که به خواستم رسیدم 😍 به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی بدم 🍰 - واقعاً؟ 😂 دیوونه 😂 یه ساعتی با هم حرف زدیم و قرار شد شام باهاش برم بیرون ... شب حسابی به خودش رسیده بود. البته منم کم نذاشته بودم ، اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن ... شب هر دومون از خودمون گفتیم . عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند 😂 واقعاً چهره جذابی داشت ... چشمای طوسی ؛ موهای مشکی که همیشه یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد ؛ بینی باریک و بلند و ته ریش یه چهره ی مردونه و جذاب ... با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید ...😌 عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد !! قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم . - این چیه ؟؟ - یه هدیه ناقابل برای باارزش ترین فرد زندگیم ... 🎁 - یعنی برای من ؟؟ 😳 - مگه من باارزش تر از توهم تو زندگیم دارم عروسک ؟؟ 😉   -:وای ممنونم عرشیا ... - قابل شمارو نداره خانومی 😉 حالا نمیخوای بازش کنی ؟؟ - چرا 😉 با دیدن گردنبند برلیان ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد 😍 - وااااایییی .... عرشیا ... این برای منه ؟؟؟ چقدرررر نازه .... وای ممنونم ... - خواهش میکنم عزیزم ... قیمتش یه بوس میشه 😊 - بی ادب لوس 😠 نخواستم اصلاً ... - شوخی کردم بابا ....  یعنی تو یه بوسم نمیخوای به ما بدی ؟؟؟ - عرشیا ! یادت نره که این رابطه ، کوتاه مدت و امتحانیه 😡 - باشه بابا ... نده ... فقط با این حرفات دلمو نلرزون ... لطفا😞 - تقصیر خودته ... کی تو دیدار اول چنین حرفی میزنه ؟؟ - بله ببخشید ... 😔 - خواهش میکنم حالا 😊 ممنون ، خیلی خوشگله ... فقط داره دیرم میشه ممکنه بابام توبیخم کنه دیگه باید برم - چقدر زود 😞 باشه عزیزدلم ... کاش حداقل ماشین نمیاوردی ، خودم میرسوندمت ... - نه ممنون زحمتت نمیدم ... بابت امشب ممنونم خداحافظ 👋 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۳ اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت ، بشه یه رابطه ابدی عاشقانه 💕 - بله بله ....
- من از تو ممنونم که اومدی خانومی ... دوستت دارم ترنم ... خداحافظ گل من 👋💋 از پیش عرشیا که برگشتم حالم خوب بود ، چند روزی شارژ بودم ... تا اینکه رفتم سراغ دفترچم ... دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم ، آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود ... همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد ، میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند ... حالا همون زندگی رو داشتم + عرشیا ✅ دوباره رفتم تو خودم ... انگار آب داغ ریختن رو سرم ... هرچی مینوشتم ، هرچی میگشتم ، هرچی فکر میکردم ،  هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود ❌ فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود ✅ همین ... هیچی به ذهنم نرسید ؛ جز حرف زدن با مرجان - الو مرجان - سلام ترنم خانوم ! چه عجب یاد ما کردی ! - ببخشید ... سرم شلوغ بود ! - سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیق قدیمیت میکردی ! اما انگار یار جدیدت کلا وقتتو پر کرده 😉 - لوس نشو مرجان 😏 خونه ای ؟ میخوام بیام پیشت ... نیاز دارم باهات صحبت کنم . - دوباره چت شده میخوای ناله هاتو برام بیاری ؟؟ -مرجان ... خونه ای ؟؟؟ - الان که نه ولی تا دوساعت دیگه میرم خونه . اون موقع بیا 😉 - باشه . کاری نداری ؟؟ - فدای تو ... بای 👋  تا یه سیگار بکشم ، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم ، یه ساعت و نیم گذشت . حاضر شدم و راه افتادم سمت خونه مرجان . سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه .  یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم . - عه ، سلام ... چه به موقع رسیدی  - سلام ، میخوای دیگه نریم خونه ؟ سوار شو بریم پارکی ، جایی ... - هرچند خسته ام امّا هرچی تو بگی 😉 سوار شد و رفتم سمت بوستان نهج‌البلاغه 🌲🌳 خیلی این پارکو دوست داشتم  کلی خاطره ازش داشتم ... دو تا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت - خب ؟ باز چته ؟ نکنه این بار صدای به دخترو از گوشی عرشیا شنیدی ؟ 😂 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۴ - من از تو ممنونم که اومدی خانومی ... دوستت دارم ترنم ... خداحافظ گل من 👋💋
- خیلی مسخره ای مرجان ... منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم !!! - خب بابا قهر نکن ... میدونی که شوخی میکنم ، چرا بهت برمیخوره ؟؟ بگو عزیزم ؛ چی شده ؟ - مرجان ... من ... حالم خوب نشده ... حتی با وجود عرشیا هم زندگیم همونجوری مسخرست ... - خب ؟ - ببین عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده ... - میخوای چی بگی ؟؟ - فقط سعید میتونست زندگی منو قشنگ کنه 💕 - سعیدم نمیتونست ... - چی؟ کی گفته ؟  من با سعید حالم خوب بود ... 😢 - یکم عقلتو به کار بنداز ! تو از اول همینجوری بودی ! سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود ! 😒 مثل من که بهزاد ، کامران ، شهاب ، ایمان ، سروش و ...  همه شون فقط حواسمو از زندگی پرت میکنن .... - یعنی چی ؟ - تو با سعید احساس خوشبختی میکردی ؟  - خب آره !  - پس چرا دم به دقیقه کارت رپ گوش دادن و گریه های شبانه بود ‌؟؟؟ پس چرا گاهی با قرص خوابت میبرد؟؟ - خب بخاطر مشکلاتی که تو زندگیم دارم ... - بعد سعید چرا حالت بد شد ؟ -همون مشکلات + تنهایی + خیانت دیدن - خب الانم با وجود عرشیا همون دو تا چاله ی آخری برات پر شده ! اون چاه هنوز سر جاشه !! - تو اینا رو از کجا میدونی ؟؟ - چون منم تو همون لجن دست و پا میزنم !! - پس چرا حالت همیشه خوبه ؟ 😳 - نیست ؛ فقط سعی میکنم بهش فکر نکنم از یادم میبرمش تا اذیتم نکنه ! ولی تو همش داری بهش فکر میکنی ! 😒 بخاطر همینم عذاب میکشی ! - خب آخه من نمیتونم مثل تو باشم ! من رو بی هدف بودن آزار میده ! - پس اینقدر آزار بکش تا دق کنی ! کدوم هدف ؟؟ ما همه تو این دنیا تو لجن دست و پا میزنیم !  هیچکس خوشبخت نیست ! همه فقط اداشو درمیارن ! اینقدر تو مخ تو فرو کردن پیشرفت هدف ترقّی ، که باورت شده این دنیا جای رشده !! 😏 اینجا هیچی نیست جز یه صحنه تئاتر و ما هم همه عروسک خیمه شب بازی !! حرفای مرجان مثل پتک کوبیده میشد رو سرم !  حالم داشت بد میشد ... بلند شدم و مرجانو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۵ - خیلی مسخره ای مرجان ... منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم !!! - خب بابا قهر
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۵ - خیلی مسخره ای مرجان ... منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم !!! - خب بابا قهر
🚫 حرفای مرجان رو هزار بار تو سرم مرور کردم .... یعنی چی ؟؟؟ یعنی همه چی کشک ؟؟ 😣 مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم! میگفت باید سعی کنیم بهمون خوش بگذره وگرنه عاقبت هممون خودکشیه ! هممون گرفتار یه معضلیم : ! سرم داشت میترکید ...  احساس میکردم هیچی نیستم ... احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید ... خدا .... گاهی برام سوال میشد که چرا منو آفریده ...  اما حالا فهمیده بودم کاملا بی دلیل ‼️ اه ... بازم بدنم داغ شد ... داد میزدم ... سیگار میکشیدم قرص آرامبخش .... امّا هیچ کدوم آرومم نمیکرد . حتی جواب عرشیا رو هم نمیدادم . قرصا کم کم اثر میکرد ، احساس گیجی میکردم . رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم 💤 صبح با صدای گوشیم چشامو باز کردم . مرجان بود - چه عجب! جواب دادی ! از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی ! - سلام 😒 از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی ! - حدسم درست بود ! حرفای دیروزم زیادی روت اثر گذاشته! نه ؟ - اصلا حوصله ندارم مرجان 😒 - ترنم زنگ زدم بهت بگم زیادی به خودت سخت نگیر ! کمکت میکنم توهم مثل خودم کمتر عذاب بکشی 😉 - مرسی ... ولی بذار چند روزی تو حال خودم باشم ... بعدش هرکاری خواستی بکن ... - اینقدر سخت نگیر ترنم ... همین کارارو کردی که الان این شکلی شدی دیگه 😒 - مگه چه شکلی شدم ؟ - هیچی بابا ... 😅 زیاد به خودت فشار نیار . فعلا با عرشیا مشغول باش کم کم درستت میکنم خودم 😉 - باشه ، بای 👋 تا قطع کردم ، عرشیا زنگ زد . - الو ترنم 😠 - سلام - سلام و ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۶ 🚫 حرفای مرجان رو هزار بار تو سرم مرور کردم .... یعنی چی ؟؟؟ یعنی همه چی کشک
کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی ؟؟ - حالم خوب نبود عرشیا ... معذرت میخوام ...  - همین؟؟ میدونی از دیروز چی کشیدم ...؟  تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی ... برای چی باهام اینجوری میکنی؟؟ 😡 - چته تو ؟؟؟ 😡 میگم حالم خوب نبود ... یادت رفته انگار که هروقت بخوام میتونم این رابطه رو تموم کنم 😠 برای چی هار شدی ؟؟؟  - ترنم ؟؟؟ داری با من حرف میزنیا ... 😢 ببخشید خب. مگه چی گفتم ...  تو که میدونی چقدر روت حساسم و دوستت دارم ... باور کن کم مونده بود کارم به بیمارستان بکشه اگه آدرس خونتونو داشتم تا به حال هزار بار اومده بودم اونجا 😢 - پس چه بهتر که نداری ... همون اول بهت گفتم حالم خوب نبود ؛ واسه چی باز ادامه میدی ؟ 😠 - ببخشید خانومم ... معذرت ... چرا حالت خوب نیست ؟ عرشیا فدات شه ... - لازم نکرده ... 😒 - ترنم 😭 بخدا دوستت دارم 😭 با من اینجوری نکن .... داشت گریه میکرد 😳 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۷ کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی ؟؟ - حالم خوب نبود عرشیا ... معذرت میخوام
یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود . زنگ خونه رو زدم و رفتم تو . - سلام عشق من ... خوش اومدی 😍 - سلام 😊 خونه خودته ؟؟ - نه پس خونه همسایمونه 😂 البته الان دیگه خونه شماست 😉 - بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی ؟؟ - نه ، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم 😘 - لوس ☺️ بغلم که میکرد ، یاد سعید میفتادم ... با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم ... شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود ، همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم 😒 مرجان راست میگفت ... هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم ، بیشتر باورش میکردم ... سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده ... ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم . یکم فاصله خونش با خونمون دور بود نمیخواستم فکر کنم ❌ میخواستم مغزم مشغول باشه آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا 🔊 داشتم نزدیک چهارراه میشدم ، کم مونده بود چراغ قرمز بشه سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒 اونم نه یه دقیقه ، دو دقیقه !! حدود هزار ثانیه 😠 کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم ... چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین ! سرمو بلند کردم و یه دختر ۱۶-۱۷ ساله رو پشت شیشه دیدم شیشه رو دادم پایین -بله؟ با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد ... - خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید 😢 از صبح دشت نکردم فقط یه دسته...  مات نگاش کردم ... با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم ، امّا انگار بار اولم بود که میدیدم !! - چند سالته ؟ - هیفده سالمه خانوم. خواهش میکنم 🙏 بخر بذار دست پر برم خونه وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم 😢 - خب کار نکن ! اون که خیلی بهتر از وضع الانته !! - نه ! آخه کار نکنم ، بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره 😰 بخر خانوم ... خواهش میکنم ... 😢 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۸ یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود . زنگ خونه رو زدم و
چقدر صورتش مظلوم بود ... - چنده ؟؟ - دسته ای پنج تومن ☹️ - چند دسته داری ؟؟ - ده تا ! - همشو بده ... دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش ... - خانوم این خیلیه ، یکیش کافیه ! - یکیشو بده بابات ، اون یکی هم برای خودت ... - خانوم خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی ... اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد ... ❗️ همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت ... هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه ... چشامو به آسمون دوختم ... با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز  و مامان بابای دکتر  و خونه آنچنانی  و ماشین مدل بالام امیدم به زندگی زیر صفره !! اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن ... چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن ؟؟ به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن ... این تقدیر ، تقدیر که میگن چیه ... مرجان راست میگه ... ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم ! 😒 اینهمه میدویم آخرش که چی ؟؟ به کجا برسیم ؟ به چی برسیم !؟ کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد ... دیگه از همه مسخره تر برام ، کارای مامان و بابا بود حرفاشون تلاششون که چی ؟ از چی میخوان فرار کنن ؟ هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم ... آخ سرم .... سرم ... سرم .... 😖 نه ... من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم ... 😭 من میخواستم آیندم روشن باشه ...  من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم ... پس برای چی ۴ زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟؟ برای چی اینهمه فن و هنر و ... داشتم منفجر میشدم ... سرم داشت گیج میرفت ... 😭 چراغ سبز شد ... با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم .... 😭 به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم ❗️ تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون . زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا ... مرجان با دیدنم رنگش پرید 😳   -چیشده ترنم !؟؟ 😨 -مرجان مشروب ... فقط مشروب ... 🍷🍷🍷 بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه ! - خوبی خوشگلم ؟ 💕 بهتر شدی ؟  - مرجان 😭 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۲۹ چقدر صورتش مظلوم بود ... - چنده ؟؟ - دسته ای پنج تومن ☹️ - چند دسته داری
- دیگه گریه نکن دیگه ... اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری ... حالا که خوردی ، باید خوب باشی 😉 باشه ؟ - از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم ... 😣 آخه مگه میشه ؟ اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت حالا توی بیشعور میگی همش کشک ؟؟؟ - چرا به من فحش میدی ؟ 😳 من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش ! - یعنی من اشتباه میکردم !؟ نه ... من نمیتونم ... من بی هدف نمیتونم نفس بکشم ... من مال تلاشم مال پیشرفتم ! - پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد ؟؟ خانومِ پیشرفت و ترقی ! 😏 یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چند سالتو به باد بدی ! الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار 😒 - اصلا تو دروغ میگی ! من بعد رفتن سعید اینجوری شدم ! ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره ! - زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه ، مفتم گرونه ! 😒 - به تو چه اصلا ؟ من باید برم ، دیرم شده ...  خداحافظی کردم و رفتم خونه بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا ، رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ... من باید این مسئله رو حل میکردم ...❗️ باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه من باید زندگیمو درست کنم ! حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم !🚫 برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد 🔥 من میگفتم با رفتن سعید له شدم اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم ‼️ نه ❗️ باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه 😠 امّا... حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده ⁉️ نه نه منم اشتباه میکنم ؛ باید بنویسم ... نوشتم و نوشتم و نوشتم ... فکر کردم و فکر کردم  و فکر کردم .....   🚬 سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم ! اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم ، فکرمیکنم حوالی ۱۴ سالگیم بود 👧 همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی 😕 بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 😐 و من تو دلم گفتم فقط همین ⁉ ️😐  اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم ! قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد ، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای 😒 بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن 😏 و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم !  کلاس رقص شنا زبان سازهای موسیقی فضای مجازی چت سعید و ... چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت !! 😔 من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم ... وگرنه از همون ۱۴ سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم .... 🚫 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۰ - دیگه گریه نکن دیگه ... اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری ..
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم، دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم . احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست 😭 به اجبار بلند شدم باید میرفتم دانشگاه  سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم ✅ کلاسام که تموم شد ، زنگ زدم به مرجان کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید ! - الو - الو مرجان خوابی هنوووووززز ؟؟؟ 😳 پاشو لنگ ظهره !!! - ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم. لطفاً ....  بای این همینجوریش تنبل بود ، دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود !! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۱ صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم، دلم میخواست زمین و زمان رو التم
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
سلام خدمت تمامی اعضای کانال #منتظران_ظهور 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری #رمان_اورا ادامه م
تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد . - سلاااااام خوشگل خودم 😍 - سلام عزیزم. خوبی ؟ - اگه خانومم خوب باشه 😉 چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد ... آخرش چیشد ؟ هیچی ... الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏 دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔 - ممنون ، خوبم - پس منم عالیم 😉 کجایی نفسم ؟؟ - دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده 😊 - خب چرا خونه ؟ اونجا که تنهایی ، بیا پیش من. منم تنهام 😉 - آخههه ... - آخه نداره دیگه ، بیا دیگه ...  لطفاً ... 😢 - باشه عزیزم. میام. - قربونت برم مننننن 😍 بیا تا برسی منم سفارش بدم یه چیزی برای نهار بیارن. - باشه ممنون. فعلاً  قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی. همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد 😠 خصوصاً یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره ، بعد بخواد خودشو لوس کنه 😖 کلا از نازکشی بدم میومد دوست داشتم فقط خودم ناز کنم 😌 اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم 😉 یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم 😈 تو راه بودم که مرجان زنگ زد ! - جانم - سلام عزیزممم. خوبی ؟ - سلام تنبل خانوم. چقدر میخوابی ؟؟ - وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم. نمیدونی چقدر خسته ام ....  - خسته ی چی ؟؟؟  کجا بودی مگه ؟؟ - پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم 😁 - الان نمیتونم ، لوس نشو ، بگو - چرا نمیتونی مثلا ؟ 😒 - دارم میرم پیش عرشیا - ای بابا ... تا کی اونجایی ؟ نمیشه بپیچونیش ؟ - نه بابا خواستم ، نشد ! میرم دو سه ساعت میمونم میام خودمم حوصلشو ندارم . - عه چرا ؟  دعواتون شده ؟ - نه ، دعوا برای چی ؟ - پس چرا حوصلشو نداری ؟ - ندارم دیگه . سعید که خانواده دار بود ، آخرش اون بلا رو سرم آورد اینکه هیچکس بالاسرش نیست و خونه مجردی هم داره معلوم نیست تو نبود من با چند نفره .... 😒 - زیادی بی اعتماد شدیا 😅 دیگه اینقدرم نمیخواد فکرای مورد دار کنی راجع به جوون مردم 😅 - دیگه به خودمم اعتماد ندارم ، چه برسه به پسر جماعت !! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۲ تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد . - سلاااااام خوشگل خودم 😍 - سلام عزیزم.
- تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته ؟! - خودش که اینجوری میگه ! ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست ، هیچکسم ازش خبر نداره ،  از عشق خبری نیست ! 😒 هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن ، یا عقده شهوت یا کمبود محبت 😏 خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی 😒 - خیلی عوض شدی ترنم 😳 - بیخیال نگفتی کجا بودی ؟؟ - اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا ، یه سر بیا اینجا برات میگم 😉 - باشه گلم ، پس فعلا - فدات ، بای  📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۳ - تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته ؟! - خودش که اینجوری میگه ! ولی تو را
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل . 😈 یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد : - خوش اومدی بانوی من 😍 دوست داشتم زودتر ولم کنه دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم . - ممنون ، لهم کردی عرشیا !! - ببخشید 😂😂 از بس دوستت دارم ... خب خانومی بیا بشین ببینم ... کم پیدا شدی .... اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش ! 😕 آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش - ترنم .... چیزی شده ؟؟ چرا اینجوری میکنی؟ 😢 - چجوری ؟؟؟ - عوض شدی! انگار حوصلمو نداری ! - نه! خوبم ... چیزی نشده ... 😒 - پس چته ؟ - ببین عرشیا ... من همون روز اول گفتم این یه رابطه امتحانیه! میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم !! - ترنم ؟؟؟ تموم کنی؟ 😢 شوخیت گرفته ؟ چیو میخوای تموم کنی ؟ زندگی منو ؟ عمر منو ؟؟ - لوس نشو عرشیا 😒 مگه دختری ؟؟ من نباشم ، کسای دیگه هستن!! 😏 - چی میگی؟؟ چرا مزخرف میگی ؟؟ کی هست ؟ من جز تو کیو دارم ؟؟ 😥 - به هرحال ... من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم !! با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد ... 😢 خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سرشو گذاشت رو پام و شروع کرد گریه کردن !!! 😳 شوکه شدم !! دستمو گذاشتم رو سرش و گفتم  - پاشو بابا شوخی کردم 😳 چرا اینجوری میکنی ؟؟ 😒 مثل دخترا میمونی عرشیا 😏 از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم !! 😡 سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد ... چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!! 😭 - ترنم باورکن من بی تو میمیرم .... خودمو میکشم !! قول بده هیچوقت تنهام نذاری ! به جون خودت جز تو کسیو ندارم ... 😭 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۴ رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل . 😈 یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محک
من نمیتونم این قول رو بهت بدم !! من نمیتونم پابند تو بشم ... 😠 اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند ... سرشو گذاشت رو دستاش و گفت :  - ترنم خواهش میکنم ..... بلند شدم و پالتوم رو برداشتم داشتم میرفتم سمت در  که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۵ من نمیتونم این قول رو بهت بدم !! من نمیتونم پابند تو بشم ... 😠 اخم کرد و خ
- برو اونور عرشیا ... درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش ‼️ - تو هیچ جا نمیری 😠 - یعنی چی؟ 😠 برو درو باز کن !! باید برم قرار دارم ... صداشو برد بالا - با کی قرار داری⁉ ️😡 از ترس ته دلم خالی شد ... 😨 احساس کردم رنگ به روم نمونده امّا نباید خودمو میباختم ... - با مرجان - تو گفتی و منم باور کردم 😡 میگم با کی قرار داری ؟؟ - با مرجااااان ... میگم با مرجان ... - گوشیتو بده من 😡 - میخوای چیکار ؟؟؟ - هر حرفو باید چندبار بزنم ؟؟؟ 😡 گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد. بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش .... - گوشیمو بده 😧 - ‌برو بشین سر جات 😡 تپش قلب شدید گرفته بودم ... حالم داشت بد میشد . رفتم نشستم رو مبل عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید ! ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست ... همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد ، چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد 😠 بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید ... 😭 دو زانو نشست جلوم و سرمو گرفت تو دستاش ... -ترنمم گریه نکن ... 😢 اخه چرا اذیتم میکنی؟؟ دستاشو پس زدم و گفتم - ولم کن .... بیشعور روانی !! 😭 - ترنم من دوستت دارم ... 😢 - ولی من ندارممممم ازت متنفرممممم برو بمییییر 😭 بازوهامو فشار داد و گفت  - باشه ... میخوای بری ؟؟ - اره ؛ پس فکر کردی پیش تو می مونم ؟؟ کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت - خداحافظ عشقم ..... 😢 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۶ - برو اونور عرشیا ... درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش ‼️ - تو هیچ جا نمی
چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳 بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ... بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️ عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش .... دل تو دلم نبود ... به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕ سریع رفتم پیشش - ببخشید ... سلام - سلام ، بفرمایید ؟؟!! - این ... این ... این آقایی که الان بالاسرش بودید چشه ؟ یعنی چیشده ؟؟ مشکلش چیه ؟؟ 😥 - شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟ تو چشمای دکتر زل زدم داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم ، گفت : چرا قرص خورده ؟؟؟ با تعجب گفتم : -قرص ⁉️ چه قرصی ؟؟ - نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته !! کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید !! با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت : - همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن چنددقیقه دیگه برید پیشش ... تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه 😒 همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم ... هوا داشت تاریک میشد نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم نه میتونستم دیر برم خونه 😣 همش خودمو سرزنش میکردم ... اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی 😖 بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا تازه به هوش اومده بود . سرم تو دستش بود ... بی رمق رو تخت افتاده بود . با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد ... 😢 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿