eitaa logo
منتظران ظهور
68 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
166 ویدیو
59 فایل
🤲 اللّهمَ ارزُقنا شَهادَت فِی سَبیلِک 🤲 کپی آزاد☺️اگه یادت موند یه صلوات هم برای تعجیل در ظهور امام زمان (عج) بفرست ⛅ آغاز 💫👈 ۱۴۰۱/۰۸/۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۷ چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳 بعد چند دقیق
- چرا این کارو کردی ؟ - تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢 - عرشیا رفت و آمد تو این رابطه ها معمولیه ... نباید خودتو اینقدر زود ببازی... - پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟ 😏 کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم - اولاً رابطه من و سعید فرق داشت ... بعدشم من دخترم تو پسری! مردی مثلاً !! - اولا چه فرقی ؟ یعنی من از اول بازیچت بودم؟ 😢 بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟؟ - عرشیا ... من دیرم شده ... میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم ؟؟ بابا و مامانم شاکی میشن ... روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد 😭 - خیلی بی معرفتی ... برو .... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۸ - چرا این کارو کردی ؟ - تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢 - عرشیا رفت و آمد تو ای
یه لحظه از خودم بدم اومد ... احساس کردم خیلی دل سنگ شدم ! - عرشیا ... من ازت معذرت میخوام ... 😔 - ترنم ... میخوای ببخشمت ؟؟ 😢 - اره ‼️ - پس نرو ...❗️ تنهام نذار .... 😢 من بی تو وضعم اینه ! بمون و زندگیمو قشنگ کن ... من خیلی تنهام .... سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم ... - ترنم ؟؟؟ چشماشو نگاه کردم ... دلم آتیش گرفت ... - باشه .... - ای جان ... من فدای تو بشم ... برو خانومم دیرت میشه ... برو میگم علیرضا بیاد پیشم 😘 لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم ... تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین 😡 💭 (خاک تو سرت 😡 باز خراب کردی 😒 چی چیو باشه .... خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد ... حالا چندوقت باهاش باشم حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم ...) سوار شدم و راه افتادم تازه یاد مرجان افتادم ‼️ گوشیو از عرشیا که گرفتم روشن نکرده بودم ‼️ روشن کردم و زنگ زدم بهش تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن - منو مسخره کردی ؟؟ امروز موندم خونه که خانوم تشریف بیاره ... هرچی هم زنگ میزنم خاموشه 😡 - مرجان باور کن ... - مرجان و کوفت 😡 مرجان و درد 😡 خیلی مسخره ای ترنمممم - بابا تو که خبر نداری چیشده... 😭 ساکت شو بذار حرف بزنم 😭 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۹ یه لحظه از خودم بدم اومد ... احساس کردم خیلی دل سنگ شدم ! - عرشیا ... من
ترنم😳 چت شده؟ چیه؟ سالمی؟؟ بگو ببینم قضیه چیه؟؟ همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم ... - ای بابا ... خاک تو سرت ‼️ تو اصلا جنبه دوست‌پسر داشتن نداری ... یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!! 😒 - برو بابا ... کدوم دوست داشتن ؟؟ پسره مریضه ... آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟ 😒 - هه ... پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی ... 😒 -دیگه اسم سعیدو نیاااااار .... اَه 😭 ولم کنید بابا .... - خب حالا گریه نکن ... اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما خوبه ؟ 😉 - راست میگی؟ مامانت میذاره ؟ - اره بابا . اون از خداشه من خونه نباشم 😒 - ها 😳 عههه ... چیزه ... باشه اومدم ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۰ ترنم😳 چت شده؟ چیه؟ سالمی؟؟ بگو ببینم قضیه چیه؟؟ همه چیو با گریه براش تعر
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۰ ترنم😳 چت شده؟ چیه؟ سالمی؟؟ بگو ببینم قضیه چیه؟؟ همه چیو با گریه براش تعر
با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق - راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒 - اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜 - راست میگی 😉 اره همین کارو میکنم ... 👌 آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ... - تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒 - اوهوم 🚬 مگه تو نمیکشی ؟؟ - راستش نه! دیگه اینا آرومم نمیکنه رفتم سراغ قوی ترش 😌 - قوی تر چیه دیگه؟ - بیخیال - مرجان تازگیا مشکوک میزنیا ‼️ راستی .... 😳 یادم رفته بود ... دیشب کجا بودی ؟؟؟ - واییی یه جای خوووووب 😍 - بمیری ... خب بگو دیگه - مهمونی! - مهمونی ؟ خونه کی ؟ - ترنم میشه خربازی در نیاری 😒 مهمونی! پارتی! - پارتی؟؟ 😳 مرجان تو میری پارتییییی ؟ - نمیدونی ترنم .... اینقدر خالی میشم ... 😌 خیلی خوبه ... خیلی ... 😍 - میفهمی چی میگی ؟ چرا میری اونجا ؟ 😧 - یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی ... - من عمرا پامو اونجا بذارم 😑 - چرا مثلا ؟؟ -اونجا واسه امثال من و تو نیست ... اونجا واسه دختر پسرای ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۱ با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق - راستی گفتم مامانمینا قبول نک
- تا ندیدی نمیتونی اینو بگی 😡 خودت یه بار بیا ببین ... من که فقط با اونجا آروم میشم ... - مگه اونجا چی داره که آرومت میکنه؟ 😏 - خوشی ❗️ حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم 😉 - این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه ؟؟؟؟؟ 😒 خوشی باید دائمی باشه - میدونی که چنین چیزی اصلاً وجود نداره 😒 ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم 😏 چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم ❗️ دیگه نتونستم حرفی بزنم .... دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم .... حتّی بیخیال بو بردن بابام شده بودم 😒 - دفعه بعد کی میری ؟ - آخر هفته میخوای بیای ؟ - اره - باشه ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش که شب بتونی بیرون بمونی 😉 - شب؟ 😨 -‌ اره دیگه. نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر 😏 - خودتو مسخره کن 😒 باشه یه کاریش میکنم . - یه لباس خوشگلم بپوش از اون لباس خاصا 😉 - برای چی ؟؟ 😟 من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم - خب نشو چون همه اونجوری میان ، تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن ‼️ -اها ... باشه حله 👌 تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم 😴😴 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۲ - تا ندیدی نمیتونی اینو بگی 😡 خودت یه بار بیا ببین ... من که فقط با اونجا آر
دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم . یه شماره غریبه بود باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم - الو ؟ یه پسر بود! صداش ناآشنا بود - سلام ترنم خانوم - سلام. بفرمایید؟ - ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا - اهان ... نه خواهش میکنم ... بفرمایید ؟ - عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم! باید باهاتون صحبت کنم 😅 - بی اجازه ؟؟ - بله ؟؟ - بی اجازه شمارمو برداشتید؟ 😒 - بله خب ... باید باهاتون حرف میزدم ... - اوکی بفرمایید 😏 - ببینید ... عرشیا خیلی شمارو دوست داره ... -خب ؟ 😏 - چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته ؟ - نه ، چیز خاصی نمیدونم ازش . - عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده مادرشو تو بچگی از دست داده پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش می کرده اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه ... و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده ... 💕 - پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟ 😏 چرا؟! حتما شبیه مادرشم 😂 - اینطور نیست خانوم .... عرشیا واقعا عاشق شماست .... شما عشق اول و آخرشید - ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست ، چیز دیگه ای میگه 😏 - امممم ... نه ... خب ... چیزه ... بالاخره برای هرکسی پیش میاد ... حتی خود شما هم قبل عرشیا دوست پسر داشتین 😉 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۳ دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم . یه شماره غریبه بود باصدای خش
- برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟ - ترنم خانوم ... گذشته ها گذشته ... مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست - عرشیا ذاتا دیوونست آقا 😠 چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره 😡 - نه ... باورکنید پشیمونه ... بهش یه فرصت دیگه بدید ... ازتون خواهش میکنم .... لطفا ... - باشه. به خودشم گفتم. فعلا هستم تا ببینم چی میشه ... - ممنونم 😊 لطف کردید 😉 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۴ - برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟ - ترنم خانوم ... گذشته ها گذشته ... مهم
کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم 😒 دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ... - مرجان؟ مری ؟ - هوم 😴 - مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ... - ترنم جون اون عرشیا ولم کن ، خوابم میاد - اوه اوه جون چه کسی رو هم قسم دادی 😒 بلند شو لوس نشو ... - وای ترنم ... بیخیال ، بذار بخوابم - باشه ، خودت خواستی .... لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم - مرجان؟ - هووووممممم ؟ 😖 - هنوز میخوای بخوابی؟ - اوهوم 😢 - باشه بخواب ... و آب لیوانو خالی کردم روش 😂 مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم 😳 - مگه مرییییییییضیییییی؟ 😰 بیشعوووووررررر ... خفت میکنم 😠 زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم - تقصیر خودت بود 😝😂 همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐 آب یخخخخخ بود نمیتونستم تکون بخورم ، تمام عضلاتم قفل کرده بود 😣 فقط جیغ میزدم و فحشش می دادم اونم میخندید و میگفت - تقصیر خودت بود 😝😂 تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم ، بدنم سر شده بود از سرما مرجان هم میخواست از دلم دربیاره ، هم قیافمو که میدید خندش می گرفت 😁 با اینکه از دستش حرصم گرفته بود ، امّا منم از خنده هاش خندم میگرفت .. چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم ... 😢 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۵ کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود خودمو
... ۳۲ دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم، از بعد ماجرای خودکشیش واقعا ازش بدم اومده بود، اخلاقاش خوب بود دوستم داشت ولی برای من،ضعف یک مرد غیر قابل تحمله فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم! ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم خودشم اینو فهمیده بود! فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی، رفتم تو فکر... برم؟ نرم؟ چی بپوشم؟ اصلا به مامانینا چی بگم؟ تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد... عرشیا بود فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید ،رو نداده بودم،وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم -الو...؟ -الو عزیزم... خوبی؟ -سلام.ممنون،تو چطوری؟ بهتری؟ -تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم... دلم برات تنگ شده خانومم... نمیخوای بیای پیشم؟ -عرشیا،ببخشید... خیلی سرم شلوغه، کلی درس دارم -ترنم... جون من! پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم نزن تو ذوقم... بیا دیگه گلم...لطفا -پووووفففف... از دست تو عرشیا... از دست این زبون بازیات... اخه کار دارم! پس بیامم زود باید برگردما! -باشه خوشگل من... تو فقط بیا... خودم اصلا میام دنبالت و برت میگردونم -نه نه،نمیخواد... خودم میام -باشه... نمیام.... فقط تو پاشو بیا جون به سر کردی منو! -باشه،نیم ساعت دیگه راه میفتم فعلا گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت... گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم یه دوش گرفتم و حاضر شدم رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشتم و راه افتادم 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۶ #او_را ... ۳۲ دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم، از بعد ماجرای خودکشیش وا
رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم، یکم طول کشید تا درو باز کنه... با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه. از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد!! یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل، از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم عرشیا زود اومد طرفم و گفت -نترس عشششقم خوش اومدی خانومم با تعجب نگاهمو تو خونه چرخوندم، حدود ده،دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و خونه با بادکنک و شمع تزئین شده بود... یه کیک خوشگلم روی میز بود نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا -اینجا چه خبره؟؟ -هیچی خوشگلم... دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم -وای تو دیوونه ای عرشیا!! -میدونم دیوونه ی تو یدفعه یکی از دوستاش گفت -بسه دیگه عرشیا بعدا حسابی قربون صدقه هم میرید بذار با ما هم آشنا بشن عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونه دونه دوستاشو بهم معرفی کرد. بعد از آشنایی با همه دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۷ رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم، یکم طول کشید تا درو باز کنه... با آسانسور
دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن، موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم، یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت -دیگه کافیه... خانومم عجله داره، بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم با لبخند ازش تشکر کردم، دستمو بوسید و گفت -نیم ساعت دیگه هم صبر کنی،تمومه بلند شد و علیرضا رو صدا کرد، علیرضا هم گیتارشو برداشت و نشست رو کاناپه ،کنار عرشیا دستای علیرضا شروع به رقصیدن روی گیتار کرد و لبای عرشیا... چشات، اوج آرامشه، نباشی قلب من، نفس نمی کشه صدات، برام نوازشه، صدات که می زنم، برای خواهشه برای خواهشه می خوام خواهش کنم ازت همه حواستو به من بدی فقط می خوام تصدقت بشم فرهاد تیشه زن تصورت بشم تصورت بشم اگه بارون بباره یه چندتا دونه چه حالی می شم خدا می دونه چه حال خوبی تو هردومونه چقدر می خوامت خدا می دونه چشات نقاشی خداست میخواستمت بری خدا همینو خواست هوا هوای عاشقاست زمین از این به بعد بهشت ما دوتاست بهشت ما دوتاست اگه بارونـ بباره یه چندتا دونه چه حالی می شم خدا می دونه چه حال خوبی تو هردومونه چقدر می خوامت خدا می دونه ..... نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم! مات عرشیا رو نگاه میکردم... فکرنمیکردم صدای به این قشنگی داشته باشه! آهنگ که تموم شد،با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم! عرشیا با لبخند نگام کرد و گفت تقدیم به تنها عشق زندگیم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم با لبخند از عرشیا تشکر کردم و بعد از خداحافظی اومدم بیرون. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۸ دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن، موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم، یه ساعت
عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود! تا چنددقیقه فکرم مشغول بود! حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود، رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز... همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم،چشمم افتاد به همون دختر گل فروش! سریع شیشه رو دادم پایین! - دختر! دختر خانوم! بیا اینجا! بدون معطلی دوید سمت ماشین و گفت -عه سلام!شمایید! باز میخواید گل بخرید؟؟ -آره میخرم اما یه شرط داره! -چه شرطی؟؟ -بیا سوار ماشین شو باهم یه دور بزنیم. -چی ؟سوار ماشین شما؟ نه من نمیتونم! -چرا؟؟مگه میخوام بخورمت؟؟ فقط میخوام یکم باهم صحبت کنیم! -نه خانوم نمیشه... من که شمارو نمیشناسم... -خیلی خب ،بریم پارک همین خیابون بغلی؟ فقط میخوام چنددقیقه باهم صحبت کنیم. -اممممم... چی بگم... باشه من میرم،شما هم خودت بیا! -خب بیا سوار ماشین شو دیگه -نه ممنون،من میرم شما خودتون بیاید! راه افتاد و منم بعد سبز شدن چراغ پیچیدم تو خیابون و رفتم سمت پارک. تا برسه ماشینو پارک کردم و صبرکردم تا باهم بریم یه جا بشینیم. از دور که داشت میومد خوب نگاهش کردم. یه مانتو شلوار گشاد و چروک کرمی رنگ و یه کاپشن مشکی خیلی زشت و بدقواره تنش، و یه روسری نخودی رنگ سرش بود. چهره ی بانمکی داشت، معلوم بود از بس زیر آفتاب بوده اینجوری سیاه شده لبخند شیرینی رو لباش بود. باهم رفتیم تو یکی از آلاچیقا نشستیم، هنوز هوا سرد بود -ببخشید من باید زود برم،هنوز هیچی نفروختم! چیکارم داشتید؟ -اسمت چیه؟؟ -نگاراسم شما چیه؟ -من ترنمم عزیزم -چه اسم قشنگی خیلی اسمتون نازه ترنم خانوم -ممنون،اسم تو هم قشنگه! -ممنون،میشه زودتر بگید چیکارم دارید؟ -خونتون کجاست؟چندتا خواهر برادر داری؟کلا میخوام راجع به زندگیت برام بگی! -برای چی اخه؟ -میخوام بدونم،لطفا بگو... -خونمون این طرفا نیست، فقط برای کار میایم اینجا! پنج تا بچه ایم،منم دختر دومم، داداش بزرگمم بیست سالشه و.... تو زندانه اون سه تای دیگه هم از من کوچیکترن. مادرم مرده،بابامم معتاده و الان من نون آور خونه ام... دیگه چی میخوای بدونی؟؟ با دهن باز داشتم نگاش میکردم... -تو؟؟ درسم میخونی؟؟ -تا سوم ابتدایی خوندم،بعدش بابام نذاشت برم و گفت باید کار کنی. داداشمم فرستاد سرکار،که معمورا گرفتنش با تعجب داشتم نگاهش میکردم که گفت -چیه؟ چیشد؟ از بدبختیم تعجب کردی؟؟ فکر نمیکردی کسی تو دنیا باشه که مثل تو بی غم و غصه نباشه؟؟ منو آوردی اینجا که بیشتر بدبختیام بیاد جلو چشام؟؟ من باید برم! من مثل تو بیکار نیستم که بشینم فضولی یکی دیگه رو بکنم و به بدبختیاش بخندم... -ناراحت نشو! باور کن اینطور نیست! فقط خواستم چندتا سوال ازت بپرسم! -بفرما!فقط زود!باید برم! -تو چی تو زندگیت کم داری؟ فکر میکنی چی خوشبختت میکنه؟ -همون که تو زیاد داری پول! -ولی من خوشبخت نیستم... باور کن... -باشه باور کردم تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی... دیگه سراغ من نیا خانوم تو همون برو به ماشین بازیت برس!قبل اینکه بخوام حرفی بزنم،اشکاش مثل سیل رو صورتش جاری شد و بدو بدو رفت.... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۴۹ عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود! تا چنددقیقه فکرم مشغول بود! حتی حواسم از مهمو
وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود... نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم... میخواستم داد بزنم... بگم این چه دنیاییه... این چیه که آفریدی تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین. هوا تاریک شده بود عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود!! میدونستم الان تو کله ی نگار چی میگذره... حتما با خودش میگه منو مسخره کرده! مگه میشه با این همه دک و پز و امکانات ، کسی خوشبخت نباشه؟؟ ولی من نبودم... من خوشبخت نبودم... نگار بدبخته چون هیچی نداره و فکرمیکنه دردش پوله... منم بدبختم چون همه چی دارم و نمیدونم دردم چیه... اصلا خوشبختی چیه... اصلا چرا باید من زنده باشم و نفس بکشم... اصلا ماها اینجا چیکار میکنیم... من چم شده... من همه چیز دارم! اما هیچ چیز ندارم! اه چرا منو آفریدیییییی؟؟ چرااااا!؟؟؟ همینطور داد میزدم و سرعتمو بیشتر میکردم... کاش ماشینم چپ کنه کاش یکی بزنه بهم کاش یه فردای دیگه نباشه من نمیخوام زنده باشم هیچی نمیخوام تا دیروقت تو خیابونا چرخ زدم و گریه کردم، میدونستم برسم خونه باید جواب پس بدم اما مهم نبود.... اون شب اونقدر دیر خوابیدم که ساعت دو بعدازظهر به زور چشمامو باز کردم هنوز گیج و منگ قرصای آرامبخش دیشب بودم. رفتم سراغ گوشیم خاموش شده بود! زدمش شارژ و رفتم پایین که یه چیزی بخورم. کسی خونه نبود. حتی خدمتکاری که پنجشنبه ها برای تمیز کردن خونه میومد هم نبود! برگشتم اتاقم و گوشیمو روشن کردم میدونستم تا الان عرشیا هزار بار زنگ زده!! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۰ وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود... نگامو به آسمون دوختم و دنبا
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۰ وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود... نگامو به آسمون دوختم و دنبا
اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ، شماره مرجان افتاد رو صفحه ! - الو ... - الو و زهرمااااااار - مرسی 😅 - کجایی ترنم 😭 اخه من از دست تو چیکارکنم 😭 خواهش میکنم یا این بی صاحابو بنداز دور ، یا هروقت کارت دارم جواب بده !! - چی شده باز ترمز بریدی 😂 یه نفس بگیر بعد حرف بزن ! - درد بگیری تو اینقدر منو حرص میدی ! حاضری بریم؟؟ - بریم؟؟ 😳 کجا؟؟ - سرقبر سعید ! 😒 خب مهمونی دیگه!! - واااای مرجاااانننننن به کل فراموش کرده بودم!! 🙊🙈 - ترنمممم 😠 من تا الان معطل تو بودم 😭 پاشو بیا اذیت نکن - مرجان باورکن یادم رفت اجازه بگیرم از مامان و بابام 😢 اینجوری بیام منو میکشن !! - خدایا من چیکار کنم اخه 😭 ترنم بمیییییری! خب الان زنگ بزن اجازه بگیر ! - نمیشه تلفنی که اصلاً اجازه نمیدن ! اونم بخوام بگم شب نمیام !! - اه ... باشه بابا ... نیا ! - مرجان ناراحت نشو دیگه باور کن یادم رفت - باشه ، خب ، بای 👋 تازه قطع کرده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد ... وای عرشیا 😣 حوصله این یکیو دیگه ندارم 😒 اولش جواب ندادم ولی اینقدر زنگ زد که مجبور شدم جوابشو بدم ! - الو ... - برای چی جواب نمیدی؟؟؟ 😡 ترنمممم تو منو دیوونه کردی ... چرا اینجوری میکنی؟؟ 😡 ( وای خدا اینو کجای دلم بذارم 😭 ) - عرشیا خواب بودم ... معذرت ... - آره تو گفتی و من خرم باور کردم!! 😡 آدرس اون خراب شده رو بده ببینم 😡 - خراب شده خونه ی توعه 😠 بی ادب 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۱ اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ، شماره مرجان افتاد رو صفحه !
- ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! میدونی که من دیوونه ام 😡 - آدرسو میخوای چیکار؟؟ برای چی میخوای بیای؟؟ - به تو ربطی نداره باید ببینمت - عرشیا ولم کن 😡😣 - خیلی نمک نشناسی ! به همین زودی دیروزو یادت رفت؟؟ - دیوونه بازیای تو نمیذاره روزای خوش رو یادم بمونه 😠 - ترنم یا میای پیشم یا بدون هرچی بشه تقصیر خودته ! - ‌مهم نیست ، نمیام بای 😡 گوشیو قطع کردم و پرت کردم تو اتاق 😖 اه... خودم کم بدبختی دارم ، اینم اضافه شده 😭 پسره ی روانی 😭 نیم ساعت گذشته بود که دیدم زنگ خونه رو میزنن ‼️ پشت سر هم و بدون وقفه انگار یکی دستشو گذاشته رو زنگ و ول نمیکنه ! پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین و با دیدن چهره ی عرشیا از پشت آیفون بدنم یخ زد... 😥 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۲ - ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! میدونی که من دیوونه ام 😡
از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم... اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم.... ولی تمام توانمو جمع کردم... نباید میترسیدم...! اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم! یه قدم اومد جلو،منم یه قدم رفتم جلو، سعی کردم اخم کنم و جدی باشم... درو بست... دوباره بدنم یخ زد... میدونستم رنگ به روم نمونده! بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید... -چرا اینجوری میکنی؟؟ ‌اخه مگه مریضی؟؟ ‌چرا اذیتم میکنی -تو داری اذیتم میکنی ترنم گریه نکن چرا جوابمو نمیدی؟ چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟ -عرشیا خواهش میکنم برو... ولم کن... خواهش میکنم من نمیخوام با هیچکسی باشم... من حال روحی خوبی ندارم... تنهام بذار... -من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم... چرا پس اومدی بیمارستان؟؟ چرا نذاشتی تموم کنم؟؟ -تو دیوونه ای... اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی! صداشو برد بالا -خب میذاشتید بمیرم... من که تو این دنیا دلخوشی ندارم -عرشیا بس کن... خواهش میکنم من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم، تو دیگه بیشتر اذیتم نکن -ترنم چرا نمیفهمی ؟؟ نمیخوام بی تو باشم... اگه با من نباشی،بمیرم بهتره... -بسسسسه تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟ ما دو ماه هم نیست باهمیم همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه! چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟ چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد... آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد. -باهام نمیمونی؟؟ -ببین عرشیا.... -ساکت شو... فقط بگو اره یا نه سکوت کردم... از جواب دادن میترسیدم. دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه، اما عقلم میگفت بگو نه! نفسمو تو سینه حبس کردم، چشمامو بستم و آروم گفتم نه....! بعد چندلحظه چشمامو باز کردم از ترس نفسم بند اومد -عرشیا.... این چیه.... چیکار کردی به سرعت رفتم طرفش، چندلحظه فقط نگاش میکردم... نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم... دست چپش مشت شده بود، دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم، نالش رفت هوا تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم... هیچی نمیتونستم بگم... شوکه شده بودم! -اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟ اه تو روانی ای مسخره.... چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی -ترنم من از این زندگی سیرم... دلخوشیم تویی تو نباشی،زندگی رو نمیخوام... اخم کردم و گوشیشو برداشتم، شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش... تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید. کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۳ از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم... اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دس
دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن. علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود... نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا ! دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست زار بزنم تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود. -تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟ -ترنم... نمیفهمی چرا؟؟ بیشعور اینا همش بخاطر توعه! -بخاطر من نیست بخاطر ضعف خودته! من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه!! -ترنم من دوستت دارم -عرشیا کلافم کردی... -باهام بمون... نرو...لطفا دلم براش میسوخت... خیلی مظلومانه خواهش میکرد! اونم جلوی رفیقش! -بعدا باهم صحبت میکنیم عرشیا... الان باید برم. مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه. -باشه،ولی جواب پیامامو بده خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. دیگه نمیدونستم چیکار کنم... عرشیا دلمو زده بود نمیخواستم باهاش بمونم اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست... کاش زودتر این زندگی تموم میشد...! بعد خوردن شام به اتاقم رفتم، گوشی رو که برداشتم، پیام داده بود. سعی کردم آرومش کنم، حوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم. از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و ادرس خونمون رو بلد شده بود. اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم... احساس میکردم یه مترسکم! من همه چی داشتم، همه چیو تجربه کرده بودم، اما چرا حالم اینقدر بد بود چرا هیچی ارومم نمیکرد... چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟ اصلا من اینجا چیکار میکنم؟؟ چرا منو آفریدی؟؟ چرا اینقدر زجرم میدی؟؟ اصلا کی گفته تو هستی؟؟ کی گفته خدا هست؟؟ اگر هستی،کجایی؟؟ پس تا کی قراره من زجر بکشم؟؟ چرا هیچی سر جاش نیست؟ چرا هیچکس خوشبخت نیست؟ چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه؟؟ خدا کجا بود؟ ارامش چیه؟ بسسسسسهههه چرا تموم نمیشه؟؟ شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه! من چرا جلوشو میگیرم؟؟ من جرات خودکشی ندارم اما اون که داره،چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟ اه چرا من نمیتونم خودمو بکشم چرا؟؟ حالا دیگه قرص آرامبخش،جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۴ دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن. علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو
با صدای گوشی چشمامو باز کردم، مرجان بود! سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد! -الو -صداشوووو چه خط و خشی داره نگو که خوابی هنوز! -مگه ساعت چنده که تو بیداری!؟ -لنگ ظهره خانووووم! ساعت یکه! -واااای جدی وقتایی که آرامبخش میخورم،ولم کنن دو روز میخوابم! -خب حالا،فعلا پاشو بیا درو باز کن، زیر پام علف سبز شد! -عه!جلو در مایی؟؟ -بله ،هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی! دیگه داشتم قهر میکردم برما -خواب بودم مرجان،ببخشید! -حالا که بیداری خبرت... چرا باز نمیکنی؟؟ -اخ ببخشید هنوز گیجم!اومدم اومدم! هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه! درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم -اومدم بریم خرید -خرید چی؟؟ -لباس عید دیگه خنگ شدیا ترنم!!! -اها وای مرجان این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته!! واقعا دارم خنگ میشم!! -خنگول خودمی تو پاشو،پاشو بریم -نه... اصلا حسش نیست... لباس میخوام چیکار!! -ترنممم پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر! چِل شدی تو!! -جدی میگم مرجان دیگه حوصله هیچی رو ندارم! دیگه هیچی بهم مزه نمیده! -مسخره بازی درنیار!پاشو! عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی -اه... مرده شورشونو ببره اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه،بمیرم بهتره! -اوه اوه حرفای جدید میزنی! عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد،آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟ عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟ -مرجان من دیگه مردم!! ترنم مرد!! من الان دیگه هیچی برام مهم نیست! نه مدرک نه موقعیت نه کوفت نه زهرمار! -یااا خدااااا از دست رفتی تو!! -خدا؟؟؟ خدا کیه؟؟ -ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم!! -بی جنبه نیستم! اتفاقا خوب کردی! من از واقعیت فرار میکردم اما تو باعث شدی به خودم بیام!! خسته شدم مرجان... احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم! چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم!! -اگه تو تازه به این حرفا رسیدی، من از همون بچگی به این رسیدم! تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی، ولی من به لطف مامان بابای..... ولش کن... پاشو بریم دیگه جون مرجان دلم نیومد روشو زمین بندازم! رفتیم،اما برعکس همیشه،منی که عاشق خرید بودم، با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد، فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم. و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش .... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
 شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوار اتاق مثل خوره اعصاب و روانمو داغون میکرد شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه . تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد ! تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد 😍 - واااااای میلاده 😍😍😍 - داداشت؟؟ - اوهوم - الو 😍 سلام داداشی ❤️ ممنون خوبم تو خوبی؟؟ چی؟؟ 😳 جدی میگی؟ وای مرجان فدات شه 😍 کی میای؟؟ وای میلاد .. نه خونه نیستم خونه ترنمم آره آدرسو میفرستم بیا دنبالم قربونت برم ❤️❤️ بای گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!! 😳 - چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ - میلاد ترنم!! میلاد !! داره میاد ایران 😍 فرودگاه بود - واااایییی تبریک میگم مرجان 😍 چقدر خوب پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت 😍 - آره وای ترنم خیلی ذوق دارم احتمالا صبح زود تهران باشه . میاد دنبالم اینجا اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد . گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد و دلداریش میدادم ...❤️ تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم 😴 ساعت حدودای هشت ، نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد . با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد 😒 میلاد جلوی درمون بود ؛ اومده بود دنبال مرجان - خب بهش بگو بیاد تو دیگه ! - تو؟؟ نه بابا برای چی بیاد 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۶  شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوا
- دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه 😊 - اممممم ... باشه پس من میرم درو باز کنم از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو ☺️ رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم پسر خوبی بود 😊 قبل اینکه بره خارج از ایران ، خیلی میدیدمش . همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم زنگ درو زدن . ممتد و طولانی خیلی هول کردم ! رفتم سمت آیفون عرشیا بود !😰 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۷ - دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دی
چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو باز کردم از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ... - ترنم ... چه خبره تو این خراب شده 😡 چه غلطی داری میکنی تو؟؟ رفتم طرفش قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو ! - چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡 - عرشیا ... - زهر مار ... مرض کوفت میگم این کی بود؟؟ 😤 - داداش مرجانه - باشه ، من خرم 😡 مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما . چشم عرشیا که به میلاد افتاد ، خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن دست و پام یخ زده بود . مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره . سر و صورت هردوشون خونی شده بود 😰 تمام توانمو جمع کردم و داد زدم - عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون 😡 یه دفعه هردوشون وایسادن، عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم ... - من پدر تو رو در میارم ... حالا به من خیانت میکنی دختره ی ... دستمو بردم بالا ، میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند ... دادم رفت هوا 😖 - نکن 😭 شکست 😫 میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون . - نشنیدی چی گفت؟؟ 😡 گفت گمشو بیرون ! هررررری !! عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید یه نگاهم به میلاد انداخت - حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده ! اینو گفت و رفت ...! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون همونجا نشستم و زدم زیر گریه 😭 روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۸ چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو با
میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ، اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم . با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم . دلم میخواست عرشیا رو بکشم دیگه حالم ازش بهم میخورد ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۹ میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ، اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول
تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود امّا از عصر زنگ زدناش شروع شد ... سه چهار بار اول محل ندادم امّا ترسیدم بازم پاشه بیاد این بار که زنگ زد جوابشو دادم . -‌ الو - چرا این کارو با من کردی؟؟ - ببر صداتو عرشیا ... تو آبروی منو بردی ... 😡 - ترنم تو به من خیانت کردی !! من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم ... - نه نه نه ... نکردم تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم اون پسر داداش مرجان بود ، اومده بود دنبال مرجان - دروغ میگی 😠 پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو ؟؟ اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی ؟؟؟ - قیافه تو رو هرکی میدید میترسید 😡 کار داشتم گوشیم سایلنت بود اصلا دوست نداشتم جواب بدم خوبه؟؟ 😡 - پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم - عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس !! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم ! نمیخوام 😤 حالم ازت بهم میخوره 😠 - خفه شو ... مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره ؟؟ گفتم حاضر شو میام دنبالت ... - عرشیا نمیخوام ببینمت بفهم !! ‌دیگه بمیری هم برام مهم نیست !! - همین ؟؟ به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست ؟؟ - آره. همین! - باشه خانوم ... باشه خداحافظ .. گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت 😴 ساعت هشت ، نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم - ترنم خوابی؟؟ 😕 - سلام. از مطب اومدین بالاخره 😒 - پاشو. پاشو بیا شام بخوریم - باشه ؛ برید الان میام بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی . چقدر بهم زنگ زدن ! پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد . - الو؟ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿