{🌦🍁}
•
•
توجهت به هرچه باشد!!!
قیمت تو همان است ✔️
اگر توجهت به خدا و خوبان باشد؛🦋
قیمتی می شوی ✨
حواس تو به هر که و هر چه رفت👀
تـو هــمانی ✔️
•
•
{🍁🌦} ☜ #خدا
{🍁🌦} ☜ #تـݪنگࢪانہ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
♡
♡
┏━━━━━━━━━♡┓
🆔📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
┗━━━━━━━━━♡┛
{🌦🍁}
•
•
خلاصه و لُبِّ اخلاق دو کلمه است↴
※ٰٰٰٰٰٰٰٰٖٖٖٖٖٖٖ͜͜͡͡ مَــــرَنْـج
و⃟
※ٰٰٰٰٰٰٰٰٖٖٖٖٖٖٖ͜͜͡͡ مَـــــرَنْــجـآن
«حاج محمد اسماعیل دولابی»
•
•
{🍁🌦} ☜ #تـݪنگࢪانہ
{🍁🌦} ☜ #شهدا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
♡
♡
┏━━━━━━━━━♡┓
🆔📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
┗━━━━━━━━━♡┛
#امام_زمان
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#امام_زمان
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#یا_صاحبالزمان_ادرکنی
#یامھدۍ
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
ازاونجاییکهامروزروز
امامزمانهست🙂(:
ایشونتوقعدارنبهیادشونباشیمو
برایآمدنشونقدمیبرداریم
حتیدرحدتکرارذکر:
"اللھمعجللولیکالفرج"
#امام_زمان
#تـݪنگࢪانہ
#یامھدۍ
#یا_صاحبالزمان_ادرکنی
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#ڪِےاونفردـٰامیرسِھ؟!
چندمـٰاهہازفردـٰا
مۍخوـٰایمڪَمازگوشۍ
استفـٰادھڪُنیم 📲
چندمـٰاهہڪِہمۍخوـٰایم
ازفردـٰانمـٰازاولوقٺبخونیم..⁉️
چندمـٰاهہڪِہازفردـٰا
مۍخوـٰایمڪَمترگنـٰاھڪُنیم
واقعاڪِےمیرسـھاینفردـٰاهـٰامون.!
خودمونبخوـٰایموازهمینحالا
شرو؏ ڪُنیم🖐🏼
وگرنھاینفردـٰاهـٰاخیلےزیـٰادبود
امـٰابعضےهـٰابِھشوننرسیدنシ💔!"
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #تـݪنگࢪانہ
#امام_زمان #یا_صاحبالزمان_ادرکنی
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡🌸🕊❥ِِّـٍِِ #اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج #یامھدۍ
✥『📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿』✥
{🌦🍁}
•
•
امیــر الـمؤمـنین :
دزدتـرین دزد هـا کـسی اسـت کـِــ
از نمــاز خـود بـــدزدد... َٰٰٰٖٖٖٖٖ͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡🍃
«یعنی آن را به طور کامل به جا نیاورد»
•
•
{🍁🌦} ☜ #حدیث_روز
{🍁🌦} ☜ #نماز
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
♡
♡
┏━━━━━━━━━♡┓
🆔 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
┗━━━━━━━━━♡┛
{🍒 #انگیزشی}
میان آرزوی تو و معجزه خداوند، دیواری است به نام #اعتماد.
پس اگر دوست داری به آرزویت برسی با تمام وجود به او اعتماد کن.
هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد.
ای کاش ایمانی از جنس کودکانه داشته باشیم به خدا…
#خدا
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#به_وقت_رفاقت_با_سردار
نشان ذوالفقار سردار قاسم سلیمانی
در ۱۹ اسفند ۱۳۹۷ حضرت آیتالله خامنهای، نشان ذوالفقار - عالیترین نشان نظامی ایران - را به شهید سلیمانی اهدا کردند. طبق آئیننامه اهدای نشانهای نظامی جمهوری اسلامی ایران، این نشان به فرماندهان عالیرتبه و رؤسای ستادهای عالیرتبه در نیروهای مسلح اهدا میشود که تدابیر آنها در طرحریزی و هدایت عملیاتهای رزمی موجب حصول نتایج مطلوب شده باشد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
فرزندان
حجتالاسلام شیرازی، مسؤول دفتر نمایندگی ولی فقیه در قرارگاه ثارالله گفت: حاج قاسم ۶ فرزند داشت؛ یکی از آنها از دنیا رفته است و پنج فرزند به نامهای نرجس، حسین، فاطمه، زینب و رضا دارد.
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#به_وقت_رفاقت_با_سردار نشان ذوالفقار سردار قاسم سلیمانی در ۱۹ اسفند ۱۳۹۷ حضرت آیتالله خامنهای، ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران ظهور
امروز روز امام زمان (عج) هست 😍 زیاد صلوات بفرستیم ☺️ #بحث_روزانه امروز درمورد ثواب های زیاد صلوات
#بحث_روزانه
از امام باقر(علیهالسلام) روایت است: هیچ عبادتی در روز جمعه نزد من محبوبتر از صلوات بر محمّد و آل مطهّر او (صَلَّی اللهُ عَلَیهِم اَجمَعین) نیست.
و روایت شده: هرکس روز جمعه «صد مرتبه» صلوات فرستد و «صد مرتبه» بگوید:
اَستَغفِرُاللّهَ رَبِّي وَ اَتُوبُ اِلَيهِ.
از خدا، پروردگارم آمرزش میجویم و بهسوی او مىپویم.
و «صد مرتبه» سوره «توحید» را بخواند، آمرزیده خواهد شد.
#صلوات
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۶
از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.
احساس می کردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان 😒
اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم 😏
با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه 😠
اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم ...
تا برسم جلو خونه مرجان ، یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم.
- الو مرجان
- ترنم رسیدی؟
- اره ، بیا بریم زود. سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما
- اه اه اه تو چرا اینقدر فعالی؟؟ استراحتم میکنی؟
اصلا تو خسته هم میشی؟؟
- مرجان جان! میشه بیشتر از این زر نزنی؟
حوصله ندارم. زود بیا بریم
-بابا من هنوز حاضر نیستم ، چرا اینقدر زود رسیدی؟
بیا تو تا حاضر شم
- مرجااااان ... من صبح به تو زنگ زدمممممم 😠
تازه میگی زود رسیدی حاضر نیستم؟؟؟
- تو دوباره وحشی شدی؟
تیر و ترکشتم که فقط منو میگیره.
حالا اون سعید ایکبیری بود ، کلی هم قربون صدقه ریخت نکبتش میرفتی 😏
- مرجان ببر صداتو
میای یا برم؟؟
- ترنم من آخه آرایش ندارم ...
- خب همونجوری بیا
- چی؟!😳 بدون آرایش 😱؟؟
نمیام. یا بیا بالا یا برو
من بدون آرایش پامو از این در بیرون نمیذارم!!
- ااااه...امروز هرکی به من میرسه یه تختش کمه ...
درو بزن اومدم بالا ...
مرجانم یکی بود لنگه خودم.
از لحاظ ظاهر و خانواده و ...
فقط فرقمون این بود که پدر مادر مرجان از هم جدا شده بودن و بی کس و کار شده بود.
پدر مادر من اینقدر حواسشون به کار و پیشرفت خودشون بود که منو ول کرده بودن به حال خودم.
البته من تک فرزند بودم ...
ولی مرجان یه داداش بزرگتر داشت که رفته بود ایتالیا و خود مرجان هم با مادرش زندگی میکرد.
مادری که فقط به فکر قر و فر خودش بود و توی یه سالن ، آرایشگری میکرد.
رفتم بالا و وقتی چشمم افتاد به مرجان ، زدم زیر خنده 😂
- زهرمار .... به چی میخندی؟
- انصافاً حق داشتی بدون آرایش نیای بیرون 😂
خیلی اینجوری ضایعی ...
-خیلی ...
حالا مثلاً خودت بی آرایش خوشگلی؟؟
- معلومه که خوششششگلم
- عه؟ پس چرا شبیه بوم نقاشی میکنی خودتو؟ 😒
- دلم میخوادددد 😐
باکلی معذرت خواهی و ادا اطوار از دلش درآوردم.
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۷
اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!
ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.
- دیگه چه خبر؟
- هیچی ؛ کلاس ، سعید ، سعید ، کلاس 😊
- میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ 😒
باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!
دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.
- من ... نمیدونم ... من میترسم از زندگی بدون سعید.
من جز اون کسیو ندارم 😢
اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.
- فکر میکنی ...
اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.
بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟
اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏
- سعید و خیانت؟! 😳
عمراً ...
سعید عاشق منه ...
- هه 😏 تو این پسرا رو نمیشناسی ...
یه مارمولکی هستن که دومی نداره ... 😒
- اه ... ول کن مرجان ؛ سعید فقط با منه ...
- ولی اون موقع که من با سپهر بودم ، یه حرفایی از سعید میزد .....
- چه حرفایی؟؟
- راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و ....
- حرف بیخود نزن مرجان.
من دیگه میرم
میترسم دیرم شه.
خداحافظ ...
بلند شدم و اومدم بیرون.
تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم ... 😥
خیلی حالم خراب شده بود
چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه.
اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم...
حوصله هیچ کاریو نداشتم.
دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران ...
جایی که بارها با سعید رفته بودم ... 👫
حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست ، باید یه چیزایی رو میفهمیدم ...
شماره های مشکوک توی گوشی سعید
گالری گوشیش که قفل بود
آنلاین بودنش تا نصف شب ، درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود ....
داشتم دیوونه میشدم 😔
من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم! 💕
من دیوونه سعید بودم ...
اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه ...
گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم.
- الو سعید ...
- سلام خانومم ... سلام عشقم ... خوبی؟
- سلام نفسم. تو خوبی؟
- ممنون. تو خوب باشی منم خوبم ..
بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم ، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم ...
امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه ... 💕
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۸
تا برگردم خونه دیر شد،
وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.
غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.
کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖
حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم
طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم
و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄
تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم
تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉
داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.
خیلی زود خوابم برد ... 😴
صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم.
پس چندساعت بیکار بودم.
👱 سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود
میدونست الان باید سرکلاس باشم
پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم ...📱
- الو سعید ...
- الو سلام. خوبید؟
- خوبید؟؟ مگه من چندنفرم؟؟؟ 😂
چرا اینجوری حرف میزنی؟؟
- ببخشید من جایی هستم ، بعداً باهاتون تماس میگیرم.
😳
تا اومدم چیزی بگم
یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه ، کارت دارم ...
سعیدم هول شد و سریع قطع کرد ...
هاج و واج به گوشی نگاه میکردم 😥
یعنی چی؟؟
اون کی بود؟؟
سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠
چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡
داشتم دیوونه میشدم ...
نمیدونستم چیکار کنم.
زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم ...
- دیدی دیروز بهت گفتم!!
بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم 😒
چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟
- مرجان من دارم دیوونه میشم
حالم خوب نیست ...
چیکار کنم؟؟
- پاشو بیا اینجا
بیا پیشم آرومت میکنم ...
تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید ...
خودمو انداختم بغلش و گریه کردم ... 😭😭
باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده ...
ما عاشق هم بودیم،
حتی خانواده هامون در جریان بودن ...
اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود 😣
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۹
تو همین حال بودم که سعید زنگ زد...
گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ...
- ترنممممم .... یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم ...
- چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟ 😠
- کدوم کار؟
تو داری اشتباه میکنی ...
عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم ...
- خفه شوووووو ...
من عشق تو نیستم ....
دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم .... 😡😭
- ترنم ...
- سعید دیگه به من زنگ نزن ...
قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم.
- ترنم بسه دیگه ، ولش کن ، بذار بره به جهنم.
اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی ...
- مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی ...
- هه ... عشق اینه؟؟ 😒
اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم ...
بیا اینو بگیر ...
آرومت میکنه ...
- این چیه؟ 😳
- بهش میگن سیگار !!
نمیدونستی؟
- مسخره بازی درنیار ...
من لب به این نمیزنم ...
- نزن 😏
ولی دیگه صدای گریتو نشنوم ...
سرم رفت ...
- این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟
- آرومت میکنه ... امتحان کن ...
- نمیخوام ...
- باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت.
اگر خواستی امتحانش کن 😊
شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود.
مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم ...
برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن 😳
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۱۰
حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.
چنددقیقه بعد هر دو شون در اتاقو زدن و اومدن تو.
میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم ...
بابا عصبانی شد و ...
- دیدی می گفتم این پسره لیاقت نداره ...
کدومتون به حرفم گوش دادین ...
گفتم این سرش به تنش نمیرزه 😡
بابا میگفت و من گریه میکردم ...
همه رؤیاهایی که با سعید ساخته بودم،
همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته 💔😭
مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت...
چنددقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم
و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه ... 🚫
اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم ...
هیچی نمیتونست آرومم کنه.
هر فکری تو سرم میومد ...
تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته ...
تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم ...
پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣
رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم ...
دیگه زندگی برام معنایی نداشت.
من بی سعید هیچی نبودم ... 😭
تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود ...
داغ بودم ...
داغِ داغ ...
تب شکست و تنهایی
به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند ...
رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم ... 🚿
داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت 😭
از حموم در اومدم
سردم بود ولی داغ بودم ...
دیگه زندگی برای من تموم شده بود ...
چند روزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا ...
بعد اونم مثل یه ربات ، فقط میرفتم و میومدم ...
دیگه خندیدن یادم رفته بود 💔
من مرده بودم ...❗️
ترنم مرده بود ...❗️
حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم ...
مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده ...
مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
سلام خدمت همگی اعضای کانال #منتظران_ظهور 👋
ممنون از همراهی شما ...
به پارت گذاری #رمان_اورا ادامه می دهیم...
این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره...
نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند...
این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ...
نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ...
با جست و جوی #رمان_اورا ، و یا #پارت_... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿