eitaa logo
منتظࢪان‌ظھوࢪ🇵🇸
586 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
چشم بگردان و ببین زین هستی چه میماند برایت جز خدا ، یاد خدا ، ذکر خدا …📿🌱 اگر اشتباهی دیدید بذارید به پای خودمون نه دینمون!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°•ᰔᩚ|﷽|ᰔᩚ•°• تولدت مبارک عبد صالح خدا گر چه تولــد اصلی تو شهــادت است...♥️ کہ مـردان خـدا با شهـادت زنده می‌شوند زمینی شدی تا آسمانی کنی مرا...(: 💫 🎂 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
••🕊•• دوست شهید: یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود😑 بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با سجاده ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم😇 ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم.😋 خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم!!! نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است. اکنون که به صورت ناخودآگاه اشک در چشمانم جاریست تاریخ ۲۸ آبان ماه است و چندین ساعتی نیست که خبر شهادتش را  شنیده ایم🥺❤️ " سجاد جعفری✍" 🌷 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
••{﷽}•• با یاد دمشق غرق غم می باشم در بین همین نوحه و دم می باشم💔 با پرچم سرخ یا اباعبدالله سرباز مدافع حرم می باشم🕊 🕯 🌹 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
••🦋 وقتی خواست به سوریه برود چه برخوردی با تصمیمش داشتید؟ مادر شهید: وقتی برای اولین بار از مدافع حرم شدنش با من صحبت کرد، گریه کردم😭. به من گفت: مادر گریه نکن، دوست دارم بروم، قوی هستم، هیچ اتفاقی برای من نمی‌افتد، نگران نباش. گفت: مادر دیگرم حضرت زینب(س) در سوریه است، من باید بروم و راه را برای زیارت شما باز کنم😍. بعد من را بوسید و بارها در آغوش گرفت و گفت: گریه نکن مادر، بخند تا من راحت‌تر بتوانم بروم. دعای همیشگی‌اش شهادت بود🌱. بابکم دوم آبان ماه 96 برای اولین و آخرین بار راهی دفاع از حرم شد. 🕊 . ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
••❤ یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود. بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در🥶، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با سجاده ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم✨. ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم🧐. خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است🙂. 🕊 •
••🤍🌱 بابک به ظاهرش می رسید😎 اما از باطنش غافل نبود.... ❣مادر شهید: فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسه‌اش را به موقع می‌رفت، بابک وقتی کارشناسی‌اش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد. بابک هنگام ورزش آهنگ زینب زینب را می گذاشت، همیشه به فرزندم می گفتم تو جوانی یک آهنگ شاد بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش می‌گذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگ را دوست دارم🙂. مادر شهید گفت: بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود، مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است🍃. بابک مسجدی، هیئتی، ورزشکار، بسیجی و ... بود، تصریح کرد: من و پدرش و کل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم🥲. ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
••❤🕊 بابک درباره مــــــدافع حــــرم شدنش با شما (پدر شهید) صحبت کرده بود⁉️ پدر شهید: زمزمه رفتن بابک به سوریه را از زبان دوستانش شنیدم و مــــتوجه شدم کـه برای اعزام آمـــاده شده. مـی‌دونستم پـــسرم مـــنتظر فرصتی است که عـــازم سوریه بشه، اما قـــــبولی‌ اش در کارشــــناسی‌ ارشــد رشــته حــــقوق این تـــصور را در ذهـن من ایجاد کرد که بابــــــک از رفتن مـــــنـصرف شده و به فـــکر ادامه تـــــحصیل است✍📚 بابک همدمِ من بود. قــول داده بود من را به آرزویـــم برساند چــــون مـــــی‌دانست به رشـــته حـــقوق علاقه دارم آن رشـته را انتخاب کرد⚖ بابک رشـــته روانشناسی قــــبول شده بود، امـا به خـــاطر علاقه من به حـــقوق بدون اینکه به من بگوید، انصراف داد❌ سال بعد در کنکور شرکت و در رشتـــه حـــقوق پذیرفته شد. وقتی نتیجه کـــنکور اعــــــلام شد، آمد من را بغل کرد و گـــفت: بابا حــــقوق قبول شدم. من تو رو به آرزوهایت میرسونم😘🫂 🌱 • ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
••♥️ از فعالین هلال احمر و بسیج فعال بود در کارهای خیر بهزیستی شرکت می کرد حتی بعد از شهادتش من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یاد بودشهدای گمنام در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده.به جز این فعالیت های فرهنگی، بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود.ذاتش جوری بود که می خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد☺️. 🌿 . ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡