هدایت شده از قرارگاه حاج قاسم سلیمانی
#قسمت_دوم
از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما میآمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشینها پیاده شدند و پلهها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم.
سه چهار نفرشان که دوربینهای بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرها زوم میکردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهرهی مسافران پرواز را اسکن میکردند و با چهرهای که از حاج قاسم داشتند تطبیق میدادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقهای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید.
آمریکاییها دست از پا درازتر رفتند و عراقیها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در “کارگو” را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید میکردم؟! این را که دیگر نمیشد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید میلرزید، منم بلد نبودم.
دیدم چارهای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پلهها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم میزد. حس میکردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمیدانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم…
روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم…
قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت میانداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو میرسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم…
تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشهی گونه هاش پایین افتاد.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی هیأت رزمندگان اسلام
انتهای پیام/
❌کپی ممنوع است لطفا به هیج عنوان کپی نکنید❌
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹کانال سردار شهید حاج قاسم سلیمانی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3829268513C24b28f680e
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
یا مُفرج الکَرب.mp3
6.84M
#تلنگری ۲
✴️ اعتراف خلفای اهل سنّت ؛
به هیبت و عظمت امیرالمؤمنین علیهالسلام، در منابع غیرشیعی.
#قسمت_دوم
#LiveLikeAli
#استاد_شجاعی 🎤
@Ostad_Shojae
#قسمت_دوم
#عنایت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
زندانی را آوردند ازش پرسیدم اقرار داری به این جرم؟
گفت: بله
گفتم: تو قاتلی؟
گفت بله
بهش گفتم: برام تعریف کن ماجرا رو ببینم چی شده
گفت: ما سه نفر بودیم شغل منم از بچگی دزدی ما یک تیم سه نفره بودیم با هم دزدی می کردیم، یک روز از جلوی یک مدرسه دخترونه یک دختری رو سوار ماشین کردیم، رفقای من سرش رو بین دو صندلی بردن چاقو رو گذاشتن زیر گردنش، گفتن صدات در بیاد می کشیمت، از شهر خارجش کردیم بردیم بیرون شهر، غروب آفتاب هم نزدیک بود، جایی که کسی صدای او را نمی شنید، و دست او به کسی نمی رسید، طفل معصوم فقط گریه میکرد، یک دختر ۱۵ یا ۱۶ ساله مثل ابر بهار اشک میریخت، توی بیابون جایی که هیچ کمکی نیروی براش نبود پیادش کردیم برای انجام جنایت، همین طور که اشک میریخت، به ما سه تا نگاه کرد، به این به اون، به من که رسید نگاهش رو روی من نگه داشت، گفت من سیده هستم، از اولاد حضرت زهرا، به خاطر مادرم فاطمه، قسمم داد، به چادر خاکی مادرم فاطمه، من رو آلوده نکن...
#ادامه_دارد...
ایدی ثبت خاطرات شما👇👇
@Mahdis1234
@shahidma
https://eitaa.com/MONTAZERANMAHDIIIIII
02_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
16.23M
#بشنوید | مستند صوتی #شنود
🟦🟨 =============
🔻 [مروری بر نکات #قسمت_دوم] :
🔹ادامه داستان...
🔹عنایتی که در کودکی شامل حالم شد
🔹نذر مادرم
🔹نیاتی که داشتم را می دیدم.
🔹ارزش هر عمل را نشانم می دادند
🔹احساس بر شکستگی به من دست می داد
🔹صفر هایی که در کارنامه عمل ردیف می شد
🔹اعمالی که فکرش را نمی کردم ارزشمند باشد را از من خریدند.
🔹نظام اعمال وملکوت آن را می دیدم.
🔹عنایتی که حضرت زهرا سلام الله علیها به من کردند.
🔹جانی که حفظ کردم، جانم حفظ شد.
🔹ماجرای همسرم واتفاق عجیبی که افتاد
🔹هیچ عمل خالصی نداشتم
🔹مثالی جالب برای عمل خالصانه
🔹شرمندگی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود.
🔹دغدغه ای که خدا از من خرید.
🔹اگر دوست داشته باشی امام زمان را یاری کنی، در زمره ی یاران حضرتی.
🔹چه شد که برگشتم.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/MONTAZERANMAHDIIIIII