eitaa logo
منتظران و زمینه سازان ظهور
78 دنبال‌کننده
8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 سلطان آسمان ها این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده که در پکن، با امام زمان (عج) دیدار کرده است.   یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود. حادثه دیروز ذهنش را مشغول کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که به جای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود. «ایا راننده اشتباه کرده بود؟» این پرسشی بود که او به آن فکر می کرد. چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟ از تخت پایین آمد و به طرف پنجره رفت. ستاره ها شهر را روشن کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: «سلطان آسمان ها… کجایی؟» باز به یاد حادثه دیروز افتاد. به یاد حرکت های موزون زنانی افتاد که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و کوشید بفهمد آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد، از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکت های قشنگی! شما چه کار می کردید؟» ـ نماز می خواندیم. ـ چرا؟ ـ برای این که با خدای مان حرف بزنیم. یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش شین افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود. پنجره را باز کرد. دوست داشت از خواب گاه بدرون برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی اَخمو بود. او استاد ریاضی بود. ادامه دارد....
دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند. یادش آمد چند ماه پیش که با دوستش، شین به کنار دریا سفر کرده بود، در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی مهربان بود که تازه مسلمان شده بود. یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی دید. صاحب خانه به او گفت که این کتاب، قرآن است و یولی از پیرزن خواست که درباره اسلام توضیح بدهد. او شب را با آن کتاب که به زبان چینی ترجمه شده بود، به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیش تر به سفارت ایران برود. از تخت پایین آمد. به طرف چمدانش رفت و آن را باز کرد. کتاب جلوی چشمش بود. در این چند ماه، گاهی که فرصت پیدا می کرد، قرآن می خواند. قرآن را برداشت و به طرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: «خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم.» قرآن را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد. جمله اول را خواند: «اقم الصلوه الذکری… .» «برای یاد من، نماز بخوان.» باز به یاد حادثه دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود. با آن حرکت های موزون چه قدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه روی تخت افتاد. آن را برداشت و خود را پوشاند. روی تخت ایستاد. آسمان هنوز می بارید. یولی خم شد، سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت: «خدایا کمکم کن.» ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥳🥳🥳🥳🥳 مواد لازم مخلوط : یک عدد برگ کلم متوسط گوشت چرخکرده (اختیاری) رب گوجه فرنگی دو قاشق غذاخوری سر پر نمک فلفل یک عدد پیاز مواد لازم برای پخت برنج چهار پیمانه برنج ۶پیمانه آب دو قاشق غذاخوری سرکه یک قاشق غذاخوری زیره در صورت تمایل زعفران نمک و فلفل
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩‍🍳 بادمجان دلمه ای درشت ۳عدد پیاز متوسط۱عدد گوجه فرنگی۱تا۲عدد روغن مایع به اندازه کافی گوشت چرخ کرده ۲۰۰ گرم رب گوجه فرنگی ۱قاشق غذاخوری نمک ، فلفل سیاه و زردچوبه پودر سیر ادویه ی کاری به اندازه کافی الو بخارا و برگ بو برای سس