#داستان
تازه عروسی کرده بودن💐.
با چند تا از دوستامون قرار گذاشتیم گل و شیرینی بخریم و یه سری بهشون بزنیم. خونه شون کوچیک بود. یه پذیرایی دوازده متری داشتن. روی دیوار بالای پذیرایی یه قاب بزرگ خالی بود. برای همه مون سوال شده بود. تا حالا ندیده بودیم کسی قاب خالی به دیوار پذیرایی خونه ش بچسبونه.
بالاخره من طاقت نیاوردم و از طرف همه پرسیدم: این قاب خالی چیه!؟ نکنه میخواین قاب عکس عروسیتون رو اینجا نصب کنین!؟ بچه ها خندیدن. خودش هم لبخندی زد و جواب داد:نه...
این قاب جای خالی عکس امام زمانه. می خوایم وقتی حضرت مهدی ظهور کردن و چهره شون رو همه دیدن عکس شون رو به دیوار خونه مون بچسبونیم.
همه مون مات و مبهوت شدیم‼️
یکی پرسید: پس چرا از حالا قاب خالی زدی به دیوار؟ هنوز که ایشون ظهور نکردن.
فوری جواب داد: همین دیگه...
می خوایم همیشه یادمون باشه یه چیزی توی زندگی مون کم داریم؛ هر لحظه که این 'قاب خالی' رو می بینیم یادمون بيافته که 'منتظر' اومدنش باشیم...
واحد رسانه ای منتظران یوسف زهراییم
https://eitaa.com/joinchat/2447769762C5e9bb34664
🌷 #داستان-شهدا 🌷
شهيد حمزه خسروى، فرمانده يكى از گروهانهاى لشكر المهدى(عجّ) بود.
🔸روزی پس از نماز صبح رو به يكى از برادران روحانى كرد و پرسيد:
ـ حاج آقا‼ اگر كسى خواب امام على عليهالسلام را ببيند، چه تعبيرى دارد❓
روحانى در پاسخ گفت:
🔹ـ بايد ديد چه خوابى ديده و ماجرا چگونه بوده.
شهيد خسروى ديگر چيزى نگفت.
🌷اما دو ساعت بعد وقتى در يكى از محورهاى عملياتى با #فرق-شكافته به ديدار مولايش شتافت؛
خوابش تعبير شد. 🌷 🌷 🌷
همرزم شهيد #حمزه-خسروى
واحد رسانه ای منتظران یوسف زهراییم
https://eitaa.com/joinchat/2447769762C5e9bb34664
#داستان
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد.
سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود!
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست..
♻️نتیجه:«مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه وجایگاهشان است.»
#داستان
#غدیر
#خلیفه_خدا
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی آمدند، در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.
راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات ما را پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.
✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید به من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس.
✍راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
*چه چیزاست که از آن خدا نیست؟*
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
*چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟*
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
*آن چیست که خدا آن را نمیداند؟*
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.
✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.
✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟
✍امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.
✍امام علی (ع) پاسخ دادند:
.
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.*
🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است*
🔹 *و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است*
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✳️به درستی که نامت در تورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
💠 *عزيزان !! تا حد امکان نشر دهید؛ زیرا:
⬅️ *پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند*
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*حاجی الماسی 💎
#داستان
#امیرالمونین
واحد رسانه ای منتظران یوسف زهراییم
https://eitaa.com/joinchat/2447769762C5e9bb34664
️✅ شهادت
📖 #قرآن:
️🔸خداوند متعال در آیهی ۱۵۴ سورهی بقره میفرماید: «به آنها که در راه خدا کشته میشوند، مُرده نگویید، بلکه آنان زندهاند ولی شما نمیفهمید».
📗 #حدیث:
🔸پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «بالای هر خوبی خوبتری هست تا آنکه انسان در راه خدا کشته شود (که از آن برتر چیزی نیست.)» (1)
📜 #داستان:
🔻 امتحان به آرزوی شهادت
🔸 شخصی اشتیاق زیاد به شهادت داشت و اینکه آرزو میکرد در کربلا میبود و پای رکاب امام حسین علیهالسلام شهید میشد. آرزوی زیادی سبب شد تا شبی در عالم خواب خود را در صحرای کربلا ایستاده ببیند.
حضرت میفرماید: «تو اغلب تقاضای شهادت در حضور مرا داشتی، الآن وقت این سعادت رسیده است.» پس دستور دادند تا اسبی را زین کردند و شمشیری هم به او دادند.
آن شخص سوار بر اسب شد و با دیدن دشمن بیشمار، بدنش به لرزه افتاد و مضطرب شد؛ تا اینکه حضرت زینب علیها السّلام برادرش امام حسین علیهالسلام را صدا زد. چون امام حسین علیهالسلام با خواهر به گفتگو سرگرم شد، او با اسب از جنگ فرار کرد.
عیال آن مرد دید شوهرش از خواب پریده و به اطراف اتاق میدود. گفت: ای مرد تو را چه شده است؟!
گفت: «بگذار فرار کنم، الآن بیوه میشوی. خداوند پدر زینب علیها السّلام را رحمت کند که حسین علیهالسلام را سرگرم کرد تا من فرار کنم و الّا تو به مرگ شوهرت نشسته بودی.» (2)
📚 #منابع :
(1): بحارالانوار، ج ۱۰۰، ص ۱۰
(2): رهنمای سعادت، ج ۱، ص ۴۶؛ منهاج السرور
📚 #_۴۰۰موضوع۲۰۰۰داستان
#_جلد۲ص۴۹۵
♥️عشق یعنی نام زیبای
حسیـــــن (ع) 🖤
♥️عشق یعنی نوکری پای
حسیــــــن(ع) 🖤
♥️عشق یعنی سرورت باشد
حسیــــــن(ع) 🖤
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان 🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که میشد برای خواندن نماز دست از کار میکشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر میشود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت میگذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را میخواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس میگوید: «اهميّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمانشان بیشتر از شماست و این قبیل آدمها هرگز در کار خیانت نمیکنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.»
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
#داستان
#مابههمربطداریم
🐭 موشي در خانهی صاحب مزرعه، تله موشی ديد.
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد 📣
همه گفتند: تله موش؟
مشکل توست به ما ربطي ندارد ...!
ماری 🐍دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد.
و آنها مرغ را کشتند 🐔 و سپس از آن مرغ، براي زن مزرعه دار سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند.🐑
زن مزرعه دار زنده نماند و مرد.🤦♂️
گاو را هم برای مراسم ترحيم کشتند.🐂
« و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد ...»😄✌️