احساسات را نمیتوان نوشت...
همانطور که روح را نمیشود وصف کرد!
اما حال و هوای اینجا را اگر بخواهیم بنویسیم...
شبهای غریبانهای دارد اینجا...
بوی بغض؛ اشک...
اما آرام و بی صدا؛ با سکوتی غریبانه!
همه مبهوتند به سیاهیای که سایه غم را بر دل شب انداخته!
اینجا هر روز جمعه است...
چشمانی که میبارند به امید روزی که تو را پشت سر یار سفرکردهمان ببینند!
و شبها مبهوتانه خیرهاند به سیاهیای که خبر از نیامدن صاحبمان میدهد و ندیدن هزار روزه تو!
اما...
فردایی هست...
امیدی هست...
امامی هست...
و چشم به راهیِ ما برای آمدن آقایمان هر روزه ادامه دارد...
ایستاده اشک میریزیم...
تاظهور....
#ادمین_نوشت 🖋
°•○@takrang1○•°