تصور كن علی اكبر آنوقتی كه راز تشنگی اش برملا شد،بعد رفت و اِربَاً اِربا شد😭😭😭
تو بابا را كنار جسم او دیدی كه گویا داشت جان میداد،علی اش را تكان میداد، تو در خیمه دعا كردی و بابا از سر نعش پسر برگشت،پدر تا جان بگیرد😭😭😭
یارقیه گوئیا زیر لبش میگفت در برگشت.همین كه خوب دقت میكنم میبینمت آنجا كنار نجمه هم بودی،درون گوش نجمه لحظه ی آخر چه فرمودی؟؟،😭😭😭
كه قاسم را خودش آماده كردو سوی میدان برد،عسل را نجمه در ظرف گران قیمت به دكان برد،عسل لب های قاسم را به خود چسبانده بود و پیكرش چندین برابر شد،😭😭😭
همین كه قاسم اكبر شد،رقیه دید قاسم بی كس است آنجا،برایش مثل خواهر شد،رقیه داد دلداری به نجمه،نجمه تاب آورد، برای یاریش ازخیمه زینب را به همراه رباب آورد،😭😭
میان این همه كودك،چرا این دختر كوچك 😭، همیشه لحظه ی حساس، می آمد به یاری،مثل وقت رفتن عباس،😭 تمام بچه ها را توی خیمه جمع كرد و گفت:آی بچه ها،باید آبروداری كنیم و تشنگی را پشت لب پنهان نگه داریم،😭همه با هم عمو را بین نخلستان نگه داریم،😭تمام بچه ها را جمع كرد و خویش را از جمع منها كرد،عمو را گوشه ای دور از نگاه جمع پیدا كرد،😭به سقا گفت:بین آب با تو، بچه ها گفتند: تنها تو😭😭😭😭😭
قربون این دختر سه ساله برم،بچه ها رو جمع كرد،گفت:اینجا بمونید صدای العطشتون بلند نشه،عمو جونم خجالت میكشه😭😭😭
عمو را گوشه ای دور از نگاه جمع پیدا كرد،😭به سقا گفت:بین آب با تو، بچه ها گفتند: تنها تو، همیشه تو،دوباره تو،جواب تشنگی ها تو،تو مثل آب ، دریا تو.عمو جانم كجا ،ما آب را بی تو نمیخواهیم،😭😭قرار و تاب را بی تو نمیخواهیم😭،اما عمو رفت و همان طوری كه میدانست این طفل سه ساله،نه خودش آمد،نه آب آمد،نه در خیمه قرار آمد و تاب آمد.😭😭😭😭😭
داداش علی اكبر رفت،داداش علی اصغر رفت،پسر عمو قاسم رفت،پسر عمو عبدالله رفت،عمو اباالفضل رفت😭😭😭😭😭
همه رفتند،وقت رفتن باباست😭،در روضه دوباره كودكی در لابلای گریه ها پیداست😭،در روضه همان كه پرچمش بالاست،در روضه به شدت بعد بابایش ولی تنهاست😭،در روضه بابا هم رفت، دم رفتن گرفته سخت پای ذوالجناحش را،😭پدر از اسب پایین آمد و بوسید روی ماهش را😭، همین سرباز مانده از سپاهش را،😭رقیه ظاهراً اینجا ز بابا آب میخواهد،ولی دراصل آغوش پدر را بوسه را یعنی قرار و تاب میخواد😭،پس از اینها پدر هم رفت،سه ساعت بعد سر هم رفت😭،سپس پیراهن و انگشتر و انگشت و خلخال و زیور ،خیمه ،گهواره ،دست قمر هم رفت.😭😭😭😭😭
حسین....با فاطمه بگو..حسین......😭😭😭
رسیده روضه حالا در بیابان،😭موقعی كه گوشواره هست بر گوش رقیه جان😭،هنوز انگار آویزان😭،نگو راوی چه میخواهی بگویی؟! از بیابان و مغیلان و سه ساله دختری در دشت سر گردان،😭😭 شكسته خار در پا،كودكی بی گوشواره، در بیابان تشنه،بی یاور😭،خدا این اوج نامردی است بزن سیلی به خود ای گریه كن،امشب بزن، این بهترین ابراز هم دردی است.😭😭😭😭😭😭😭
نگفتی من دل دارم رفتی
نگفتی دختر داری رفتی
بدون اینكه بار غم را
از رو دلم برداری رفتی
حالا من بدون تو كجا برم
حالا من بدون تو چكار كنم
اونقدر گریه میكنم كه نیمه شب
از خواب ناز سرت رو بیدار كنم
های های های دلم بابا
های های های سرم بابا
از بس زدنم كمرم بابا😭😭😭😭😭😭
خدایا به حق ناله های سه ساله
دردانه امام حسین ع عاقبت همه مارو ختم بخیر بفرما🤲🍃
#تلنگر
گاهےچه دلگرفته میشوی از خــدا
گاهےازحکمتش ناراضی
وگاهےشاکر و خوشحال
گاهی مشکوک وگاهےمجذوب عدالتش
گاهےبسیار نزدیک وگاه دور
خـــدا همان خداست
کاش مااینقدر
گاهی به گاهی نمیشدیم
📸 پویش عکس هفته #دفاع_مقدس توسط سازمان فضای مجازی سراج در تلگرام و اینستاگرام!!!
🛑 جوانان و نوجوانان ما، در دوره هشت ساله دفاع مقدس، با تمام توان از خاک و نام وطن حفاظت کردند؛ اما امروز، عده ای برای بزرگداشت آن حماسه ها، به دامان دشمن پناهنده شده اند!
❗️مگر پیام رسان های ایرانی چه مشکلی دارند که ترجیح داده شده با خفت در اینستاگرام و تلگرام، صفحه بزنند؟!
کاش لااقل به حرمت خون #شهدا در این هفته دفاع مقدس، از خواب بیدار میشدند...
#وقت_آن_نیست_که_بیدار_شوند
✍ زهراسادات امیری
••••✾•🌿🌺🌿•✾••
┄┅═✼✿✵🥀✵✿✼═┅┄
🔹شاهد سوم : «استقامت سکینه در برابر بلایا»
🔰در نفائس الاخبار، مرحوم اصفهانی در مورد حضرت سکینه سلام الله علیها آمده است که می گوید :
👌یک شب قرار بود اسرا را به موصل ببرند و فردا اینها را در شهر عبور بدهند.
(271) 💠 @shabnegar
┄┅═✼✿✵🥀✵✿✼═┅┄
┄┅═✼✿✵🥀✵✿✼═┅┄
⏪ اینقدر قسی القلب بودند ـ وقتی فهمیدند شهر موصل، شیعه دارد، و شیعیان فرماندار شهر را دستگیر و حبس کردند.
✳️ شیعه ها دست به دست هم داده بودند. اینها می خواستند : سر بریده امام حسین (ع) را بگیرند و بچه ها را آزاد کنند.
👈 یکی از این پیرها گفت :
(272) 💠 @shabnegar
┄┅═✼✿✵🥀✵✿✼═┅┄
┄┅═✼✿✵🥀✵✿✼═┅┄
💢 بگذارید اینها بیایند ما همه را بگیریم و آزادشان کنیم. آن ملعون ها تا قضیه را فهمیدند، برگشتند. گفتند :
💔 تمام بچه ها را از شترها پایین آیند، برای اینکه اذیتشان کنند، اینها را پیاده بردند.
↩️ حالا کیلومترها راه است اینقدر پیاده بردند که یکی از خبرنگارهای آنها می گوید :
(273) 💠 @shabnegar
┄┅═✼✿✵🥀✵✿✼═┅┄