﷽
#سلام_امـــــام_زمانم🌷
چہ شود فرصٺ ديدار بہ ما هم بدهند؟
فيض هم صحبٺے يار بہ ما هم بدهند؟
آن قَدر بر در ايـن خانہ گدا مےمانيم
لقب نوڪرِ دربـار بہ ما هم بدهند !!!
تعجیل در ظهور مولایمان
حضرتـــــ مهدی (عجل الله) صلواتـــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اول مهر
آغاز مهربانی و مهرورزی
بر شما
مبارک باد🌸🌸🌸🌺🌺🌺🌺🌼🌼🌼🌹🌹🌹🥀🥀🥀🌻🌻🌻🌷🌷🌷💐💐💐🍃🍂🍃
【💙】
حضࢪت محمد «ﷺ» فࢪمودند:
پشت هاے شما از باࢪ گناھ سنگین شدھ است؛
آنھا ࢪا با سجدھ هاے طولانے سبک کنید... ✨
📘 ⸾ڪافی، ج۹۳، ص۳٥۷⸾
🖇⃟🦋¦⇢ #حدیث
‹🍪🖇›
رهبر انقلاب :
جنگ هشت ساله، ما را قوی تر کرد.
اگر جنگ هشت ساله نبود، این سرداران شجاع،
این مردان برجسته نشان داده نمیشدند، در بین
ملت بروز نمیکردند، این حرکت عظیمِ
مخلصانهی مردم مجال بروز و ظهور پیدا نمیکرد..
#رهبرانہ
⌈مـُنٺـظِرانـظُہـور⌋
💜🌂
「🍇🦄 」
بچہهاقرآنبذاریدجیبتون✨
نگفتمقرآنتوموبایلت!
قرآنبذاریدجیبتون؛
اذیتشدیقرآنبخون
خستہشدیقرآنبخون
غصہدارشدیقرآنبخون
ڪلافہشدیقرآنبخون
وقتــےقرآنمیخونـےانگــــٰار
خدادارھـباتوحرفمیزنه..🌱!'(:
#حاجحسینیڪتـا🌱
🖇⃟💜¦⇢ #پندانہ
#شب_بخیر🍂🌙
چه کسی گفته پاییز دلگیر است؟
اصلا انگ دلگیری به پاییز نمیچسبد !
فصل انار
فصل نارنگی🍊
فصل رنگ های قرمز و نارنجی🧡
فصل قدم زدن زیر باران . . .
کجایش دلگیر است؟
قطعا نمیشود طعنه دلگیری را
به فصلی که با مهرمی آید، زد✨🍁
پاییز، شروع زیبایی هاست🌻
شبتون بخیر رفقا
فرداتون قشنگ🌼
━━━━⊱🌠⊰━━━
﷽
#امام_مهربانی💞
🌷 مهدیا!
هرطرفے در طلبتــ رو کردم
هر چه گل بود به عشق رخ تو بو کردم
🌷 آفتابا!
به سَر شیعه دلخسته بتاب
تا نگویند که بیهوده هیاهو کردم
•
.
می گفت:
"خدا نگاه می کنه ببینه
تو با بنده هاش چه جوری تا میکنی
تا همونجوری باهات تا کنه"
چه زیبا میگفت:)))))))...
_
#خوببمون!
<یِمٌشتsᴀʀʙᴀᴢ>
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✅ #رمان
🌼 #انتظار_عشق 🌼
❇️ #قسمت_6
در کمد مو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم یه روسری سفید هم لبنانی بستم چادرمو سرم کردم ،یه چادر رنگی هم برداشتم گذاشتم داخل کیفم که رفتم اونجا عوض کنم از پله ها پایین رفتم بابا و مامان منتظرم بودن با دیدنم تعجب کردن
بابا: هانیه اینجوری میخوای بیای؟
- اره بابا جون مگه اشکالی داره...
مامان: این چه سرو شکلیه درست کردی برو لباست و عوض کن
- مامان جان من با همین لباسا راحتم
مامان: یعنی چی که راحتم، میدونی امشب اونجا چه خبره ؟کلی مهمون دعوت کرده خالت
- خوب دعوت باشن،به لباس پوشیدم چه ربطی داره
بابا: ول کنین الان ،دیر شد بریم ( میتونستم ببینم که بابا چقدر عصبانیه از دستم )
سوار ماشین شدیم و تو راه هیچ کس صحبتی نکرد ،فقط بابا از آینه هر از گاهی نگاهم میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد
رسیدیم خونه خاله راضیه ،یه عالم ماشین دم درخونشون پارک بود بابا هم خیلی گشت تا جا پارک پیدا کنه بعد همه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله راضیه مامان زنگ درو زد
استرس زیادی داشتم ،ای کاش میگفتم حالم خوش نیست در باز شد و رفتم
صدای آهنگ و خنده های جمعیت از داخل حیاط شنیده میشد دستام میلرزید
یه دفعه در ورودی باز شد
خاله راضیه و شوهرش امیر آقا بیرون اومدن
خاله راضیه بادیدنم خشکش زد
به روی خودش نیاورد ( مامان و بغل کرد )
خاله راضیه: محبوبه جان خیلی خوش اومدی
مامان: سلام خواهر تبریک میگم انشاءالله به همین زودیا جشن عروسیشو بگیری
خاله راضیه: انشاءالله ،سلام احمد آقا خوبین
بابا: سلام ،خیلی ممنون تبریک میگم
امیر آقا: سلام خیلی خوش اومدین بفرماین داخل ( خاله راضیه اومد سمتم ،بغلم کرد و گونمو بوسید): سلام هانیه جان چقدر دلم برات تنگ شده بود..
- سلام خاله جون ،منم دلم براتون تنگ شده بود
خاله راضیه: بفرمایین ،بفرمایین داخل
میخواستیم بریم داخل که اردلان اومد دم در
بابا و مامان باهاش احوالپرسی کردن و تبریک گفتن رفتن داخل من همونجا ایستاده بودم
نمیدونستم چیکار باید بکنم( اردلانی که تا چند ماه پیش اینقدر باهاش راحت بودم که حتی با لباس راحتی کنارش بودم ،همیشه باهم بیرون میرفتیم ،دخترای فامیل آرزوی بودن با اردلان و داشتن در حالی که اردلان فقط به من توجه میکرد ،نمیدونستم الان چه عکس العملی باید نشون بدم )
یه لحظه نگاهمون به هم خورد همه رفته بودن داخل من موندمو اردلان...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✅ #رمان
🌼 #انتظار_عشق 🌼
❇️ #پارت_7
خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم
اردلان: هانیه اینم یه مسخره بازی جدیده؟
(هیچی نگفتم ،با هر لحظه نزدیک شدنش به من ،احساس میکردم قلبم داره از کار میافته )
اومد دستشو برد سمت چادرم ،که برش داره ازش فرار کردم و در باز کردم رفتم توی خونه
صدای هانیه گفتنشو میشنیدم
وای خدااا خودت کمک کن از چاله دراومدم افتادم تو چاه چشمم به مهمونا افتاد
همه با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن زیر گوش همدیگه از پشت دیدم اردلان وارد خونه شد منم رفتم سمت پله ها رفتم داخل یه اتاق
نشتم روی زمین شروع کردم به گریه کردن « خدایا چیکار باید بکنم ،تو که راه خوب و نشونم دادی ،پس وسط این گناه چیکار میکنم
چرا زمان بر نمیگرده به عقب که به این مهمونیه کوفتی نیام ...
خدایا خودت آرومم کن ،خدایا یه کاری بکن برام»
در اتاق باز شد اردلان بود
بلند شدم و ایستادم
اردلان: هانیه چی شده ،؟
چرا اینجوری شدی تو !
- اردلان من هانیه گذشته نیستم ،هانیه گذشته اون روز تو غسالخونه مرد و رفت ،اینی که میبینی یه هانیه جدیده ،با عقیده جدید
اردلان: باورم نمیشه ،چه طوری اینقدر تغییر کردی ؟
نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن
(اینقدر صدای آهنگ زیاد بود کسی صدای گریه هامو نمیشنید)
اردلان: خیلی خوب ،خیلی خوب ،تو آروم باش..
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✅ #رمان
🌼 #انتظار_عشق 🌼
❇️ #پارت_8
( اردلان روبه روم نشست )
اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت کنم نگو که خانم زودتر از من سوپرایزشو رو کرده...
- ببخش منو اردلان ،اگه میدونستم اینجوری میشه هیچ وقت نمیاومدم ...
اردلان: دیونه من به خاطر تو این مهمونیو گرفتم ،الان میگی ای کاش نمیومدی؟
اردلان بلند شد و رفت سمت در ،روش به سمت در بود گفت: پاشو بیا پایین ،من به درک واسه پدر مادرت خوب نیست که اینجا باشی
اینقدر حالم بد بود فقط گریه کردم
بعد ده دقیقه که آروم شدم
چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم
گذاشتم سرم
یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون
از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم
مامان: کجا بودی هانیه ؟
بابات هی سراغت و میگرفت...
- هیچی رفتم لباسمو عوض کردم
انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن من سرم پایین بود و ذکر میگفتم چه غلطی کردم گفتم میام....
یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده
سرمو بالا کردم الناز بود دختر داییم
الناز: سلام هانی جون
- سلام عزیزم نه مرسی
الناز: چرا اینقدر عوض شدی ،؟
بزار کنار این چادر چاق چولتو ...
- راهمو پیدا کردم الانم خیلی راحتم
الناز: عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم...
-باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود
سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون
رفتم کنار استخر روی تاب نشستم
یه ده دقیقه ای تو حیاط بودم که
اردلان با یه ظرف غذا اومد سمتم
چادرمو مرتب کردم
اردلان: میدونستم سختته بیای داخل واسه همین غذاتو اوردم اینجا...
- خیلی ممنونم
غذا رو ازش گرفتم
اردلان رفت لبه استخر نشست
اردلان: هانیه - بله
اردلان : یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
- اره بپرس
اردلان: تو که اینقدر تغییر کردی ،احساست به منم تغییر کرده،؟
فقط نگو که مثل حامد هستی برام که جوش میارم (خندم گرفت از حرفش آخه همینو میخواستم بگم)
- نمیدونم چی باید بگم ،هر کسی یه جایگاهی داره واسه خودش
اردلان :
هانیه من امشب میخواستم توی جمع ازت خاستگاری کنم (واقعن قافلگیر شدم ،یعنی سوپرایزش این بود؟ احساس میکردم تمام بدنم داره آتیش میگیره )
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
اگه تا فردا آمار رو برسونید به 738 نفر 5 پارت از رمان رو براتون میزارم😍
به اندازه سنت♥️✨
بگو الهم عجل الولیک الفرج🤲🏻💌
یادت نره هاا😉💕
#ثواب_یهویے 🌷🦋
درگذشت عالم ربانی، عارف الهی حضرت آیت الله حسن زاده عاملی را محضر حضرت بقیةالله الاعظم عج الله تعالی فرجه الشریف و رهبر معظم انقلاب تسلیت عرض میکنیم.
غم عظیم از دست دادن ایشان، دردی جانکاه بر قلوب مسلمین است، که تنها با ظهور حضرت حجّت آرام میگیرد.
#دبیرستان_علومومعارفاسلامیهدی
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✅ #رمان
🌼 #انتظار_عشق 🌼
❇️ #پارت_9
اردلان: واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر - نمیدونم چی باید بگم ،تو منو که اینجوری هستمو قبول کرد؟
اردلان: من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت بر میگردی سر خونه اولت ( یه لبخندی زدمو) اشتباه میکنی پسر خاله ،من الان خودمو هیچ وقت ترک نمیکنم
این چیز سنگینی هم که میگی روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه
( بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟
- منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم (چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم)
خاله راضیه: هانیه جا غذا خوردی؟
- بله خاله جون آقا اردلان آوردن بران ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
با تعجب گفت: نوش جونت
منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم ،وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین
همه در حال خدا حافظی کردن بودن
منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خدا حافظی کردم رفتم بیرونبا دیدن بابا ترسیدم ،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود سوار ماشین شدیم تا برسیم مامان فقط میگفت ،آبرمون رفت ،بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم
واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود
این چند ساعت مثل یه عمر گذشت
لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد
بابا بود ،نشستم روی تخت...
- چیزی شده بابا جون
( بابا اومد روی تختم نشست )
بابا: از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری
- یعنی چی بابا، من کارِ بدی کردم؟
بابا: میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن؟
میدونی الان همه شون پشیمون شدن؟
فقط واسه این چیزی که رو سرت گذاشتی...
- خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن ،کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره
بابا: دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن؟
داری آینده تو سیاه میکنی...
- بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچ وجه هم چادرمو کنار نمیزارم
بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد
از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه ( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت...
یاد یه نوشته افتادم:
🍁چادرش سوخت ولی ازسرش نیافتاد🍁
دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✅ #رمان
🌼 #انتظار_عشق 🌼
❇️ #پارت_10
بیهوش شده بودم وقتی چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله ICU بودم تمام تنم درد میکرد
یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن
یه پرستار اومد بالای سرم...
دختر با خودت چکار کردی چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست !
بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم نمیدونستم چند ساعت گذشته بود چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته بابا با دیدنم اومد سمتم
از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون
بابا: ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه
( با دیدن چادر ،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد ،چشمام پراز اشک شد )
بابا: الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم ،دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم ،میتونی چادر بزاری (لبخندی زدم) مرسی بابا جون
دو روزی بیمارستان بستری بودم
این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن
یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند ،میخوردم در اتاق باز شد
اردلان بود ،روسریمو مرتب کردم
اردلان: سلام
مامان: سلام عزیزم خوبی ؟
- سلام
( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم)
مامان : هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم بر میگردم
(میدونستم داره بهونه میاره )
- باشه مامان جان
مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه تختم نشست خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه
اردلان : خوب شنیدم که یه شوک عصبی سخت بهت وارد شده ،علتش چی بود ؟
- یعنی تو نمیدونی؟
تو که از همه بهتر حال اون شبمو میفهمیدی اقای دکتر ؟
اردلان : حالا تیکه میندازی به ما ؟
باشه اشکالی نداره!
یه دفعه در اتاق باز شد واااااییی فاطمه بود ،یعنی از دیدن هیچ کس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم
فاطمه : سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟
- نه نه عزیزم بیا داخل ،پسر خالمم کم کم میخواست بره (اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد) بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش...
- خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین
اردلان: چشم فعلن
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
جا ماندن از حرم که به پای خودم ولی
اینکه دلم شکست فدای سرت حسین...
🖇💌
@montazeranzohorzxcvbnm
4_5771429683446942045.mp3
4.77M
یعنی میشه یه بار
فقط یه بار
مارو اینطوری یاد کنن؟
منتظرمون باشن؟
#آقایفاضلنظرینخواندند...