🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✅ #رمان
🌼 #انتظار_عشق 🌼
❇️ #پارت_9
اردلان: واااییی قیافشوو مثل لبو شدی دختر - نمیدونم چی باید بگم ،تو منو که اینجوری هستمو قبول کرد؟
اردلان: من میدونم که تو دختری نیستی که بخوای این پارچه سنگینو روی سرت همه جا بکشی ،بعد یه مدت خودت بر میگردی سر خونه اولت ( یه لبخندی زدمو) اشتباه میکنی پسر خاله ،من الان خودمو هیچ وقت ترک نمیکنم
این چیز سنگینی هم که میگی روی سرمه ،اسمش چادره و ارثیه حضرت زهراست ،تا هر موقعی که نفس میکشم این سرم باقی میمونه
( بلند شدمو رفتم سمت خونه که گفت:) جوابمو ندادی دختر خاله،ازدواج میکنی؟
- منو شما وقتی روی یه چادر به نتیجه ای نمیرسیم مطمئنن روی چیزای دیگه هم هیچ تفاهمی نداریم (چیزی نگفت،منم برگشتم تو خونه خاله راضیه اومد سمتم)
خاله راضیه: هانیه جا غذا خوردی؟
- بله خاله جون آقا اردلان آوردن بران ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
با تعجب گفت: نوش جونت
منم رفتم توی اتاق چادرمو عوض کردم ،وسیله هامو برداشتم و رفتم پایین
همه در حال خدا حافظی کردن بودن
منم رفتم از خاله راضیه و امیر آقا خدا حافظی کردم رفتم بیرونبا دیدن بابا ترسیدم ،معلوم نبود چی شنید که اینقدر عصبانی بود سوار ماشین شدیم تا برسیم مامان فقط میگفت ،آبرمون رفت ،بابا هم هیچی نگفت ،انگار آرامش قبل طوفان بود رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم
واییی که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود
این چند ساعت مثل یه عمر گذشت
لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ،یه دفعه در اتاقم باز شد
بابا بود ،نشستم روی تخت...
- چیزی شده بابا جون
( بابا اومد روی تختم نشست )
بابا: از فردا دیگه حق چادر گذاشتن و نداری
- یعنی چی بابا، من کارِ بدی کردم؟
بابا: میدونی چند تا از دوستام از تو واسه پسراشون خاستگاری کردن؟
میدونی الان همه شون پشیمون شدن؟
فقط واسه این چیزی که رو سرت گذاشتی...
- خوب بابا جون پشیمون شدن که شدن ،کسی که لیاقت چادرمو نداره همون بهتر که از اول بره
بابا: دختره دیونه میدونی اونا از چه خانواده ای بودن؟
داری آینده تو سیاه میکنی...
- بابا جون من اصلا قصد ازدواج ندارم ،به هیچ وجه هم چادرمو کنار نمیزارم
بابا بلند شد و رفت سمت کمدم چادرمو بیرون آورد
از جیبش یه فندک بیرون آورد میخواست چادرو آتیش بزنه ( منم چشم دوخته بودم به دستاش ،با آتیش کشیدن چادر ،انگار تمام وجودم آتیش گرفت...
یاد یه نوشته افتادم:
🍁چادرش سوخت ولی ازسرش نیافتاد🍁
دنیا روی سرم میچرخید و چشمام بسته شد.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✅ #رمان
🌼 #انتظار_عشق 🌼
❇️ #پارت_10
بیهوش شده بودم وقتی چشمامو که باز کردم دیدم دور تا دورم یه عالم دستگاه به من وصله ICU بودم تمام تنم درد میکرد
یاد چادرم افتادمو شروع کردم به گریه کردن
یه پرستار اومد بالای سرم...
دختر با خودت چکار کردی چرا گریه میکنی، گریه برات خوب نیست !
بعد مجبور شد آرام بخش بریزه داخل سرمم که لااقل اینجوری آروم شم نمیدونستم چند ساعت گذشته بود چشممو باز کردم دیدم بابا کنارم روی صندلی نشسته بابا با دیدنم اومد سمتم
از داخل یه نایلکسی یه چادر آورد بیرون
بابا: ببخش هانیه جان ،نمیخواستم اینجوری بشه
( با دیدن چادر ،انگار تمام دردهای بدنم فراموشم شد ،چشمام پراز اشک شد )
بابا: الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم ،دیگه هیچ وقت جلوتو نمیگیرم ،میتونی چادر بزاری (لبخندی زدم) مرسی بابا جون
دو روزی بیمارستان بستری بودم
این دو روزی کل فامیل اومدن ملاقات و من حوصله هیچ کدومشونو نداشتم و همیشه خودمو به خواب میزدم که زودتر برن
یه روز که مامان داشت برام میوه پوست میکند ،میخوردم در اتاق باز شد
اردلان بود ،روسریمو مرتب کردم
اردلان: سلام
مامان: سلام عزیزم خوبی ؟
- سلام
( مامان میوه رو ریز کرد گذاشت کنارم)
مامان : هانیه جان میوه ها رو بخور تا من برم بیرون یه کاری دارم بر میگردم
(میدونستم داره بهونه میاره )
- باشه مامان جان
مامان رفت و اردلان اومد کنارم گوشه تختم نشست خوبه بهش گفته بودم که دیگه نزدیکم نشه
اردلان : خوب شنیدم که یه شوک عصبی سخت بهت وارد شده ،علتش چی بود ؟
- یعنی تو نمیدونی؟
تو که از همه بهتر حال اون شبمو میفهمیدی اقای دکتر ؟
اردلان : حالا تیکه میندازی به ما ؟
باشه اشکالی نداره!
یه دفعه در اتاق باز شد واااااییی فاطمه بود ،یعنی از دیدن هیچ کس به اندازه فاطمه خوشحال نشدم
فاطمه : سلام ببخشید مزاحمتون شدم؟
- نه نه عزیزم بیا داخل ،پسر خالمم کم کم میخواست بره (اردلان یه نگاهی یه فاطمه کرد) بله میخواستم برم ،هانیه جان مواظب خودت باش...
- خیلی ممنونم که اومدین به خاله راضیه سلام برسونین
اردلان: چشم فعلن
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
جا ماندن از حرم که به پای خودم ولی
اینکه دلم شکست فدای سرت حسین...
🖇💌
@montazeranzohorzxcvbnm
4_5771429683446942045.mp3
4.77M
یعنی میشه یه بار
فقط یه بار
مارو اینطوری یاد کنن؟
منتظرمون باشن؟
#آقایفاضلنظرینخواندند...
کربلادرکربلامیمانداگرزینبنبود؛
ادامهراهـِزینبدررسانهباماخواهدبود.) "
#گزارشی
#شهیدانه 🌱
دستش رو محکم گرفتم..
گفتم بحثُ عوض نکن!
این سوختگی روی دستت چیه هادی؟!
خندید..
سرشُ پایین انداخت و گفت:
یه شب شیطون اومد سراغم منم اینجوری ازش پذیرایی کردم... :)
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
+اینجوریشهیدشدن..
میدونم امشب حال همه مون به جز اونایی که رفتن خرابه💔
شاید برای ماها این فراق یه امتحانه
درسته دلتنگیم ... من حالتونو خیلی درک میکنم اما حواسمون باشه از پس امتحان مون خوب بر بیایم
شبتون منور به بین الحرمین😭💔
@montazeranzohorzxcvbnm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز ، اربعین سالار شهیدان 🏴
فرشتگان دراسمان کربلا 🕌
امروز☀️
چله نشینان
آقااباعبدالله به عزا 🏴
نشسته اند
خدایا🙏
به حرمت حسین (ع)وعزادارانش🖤
دستانمان راخالےبرنگردان🙏
@montazeranzohorzxcvbnm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جٰا ماندھایم حوصلھی شرح ِقضیھ نیس ꧇)!
من به جا ماندن از این قافله عادت کردم
و شما را فقط از دور زیارت کردم
نوش جانش بشود هرکه حرم رفت حسین
خودمانیم ولی گاه حسادت کردم... 😔
#اربعین
دورانِ هجـرگذشت و ما هنوز زندهایمـ
درحِیـرتمـ من ازین سَختجانۍخویش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪجایاینجمعیتیآقاجان💔
【🚚🍊】
🧡 امیࢪ المؤمنین «؏» فࢪمودند:
هࢪگز چیزے بیش از قوتت بہ دست نمےآورے،
مگࢪ این کہ تو خزانہ داࢪ آن بࢪاے دیگࢪان باشے..!
📙 (الإࢪشاد، ص۲۳۴ ج۱)
🖇⃟🧡¦⇢ #حدیث
•.❤️🌿📎.•
با عشــــق سر می کنم حیــایی را که تار و پودش دست دوز مـــادر است ♡•٠
#حجاب