﷽
〽️حکایات عرفانی
🔴بازگو کن
🔹استاد اخلاق، مرحوم حاج شیخ محمود یاسری رحمه الله میفرمود:
✍پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به جبرئیل فرمود: از عجایبی که دیده ای برایم بازگو.
امین وحی گفت: در زمانهای گذشته، در حالی که بنا بود به یکی از انبیای خدا نازل شوم، عابدی را در جزیره ای دیدم که با کمال شوق به عبادت حق مشغول بوده و از خدا میخواست مرگش در حال سجده بر حق فرا رسد!
عبادتش را نیکو یافتم، زمان بندگیش را چهارصد سال دیدم، دعایش را مستجاب مشاهده کردم، علاقه مند شدم وضع قیامتش را ببینم، برایم اعجاب آور بود!
روز قیامتش نشان میداد که اعمالش مورد قبول حق واقع شده است، به او خطاب میرسد:
«أُدْخُلْ جَنَّتی بِرَحْمَتی» [۱] .
عرضه میدارد:
«أَدْخُلُ جَنَّتَکَ بِعَمَلی»[۲ ].
من به بهشت میروم ولی با دلگرمی به عمل و عبادتم!
خطاب میرسد: ای قاضیان دادگاه! اکنون که پای معامله به میان آمده است، تمام نعمتهای مادّی و معنویم را که به این عابد عنایت کردم با عبادتش بسنجید، چنانچه عبادت او گران تر آمد به بهشت رود و اگر نعمتهای من گران تر شد به جهنم رود!!
از نعمت بینایی شروع کردند، این نعمت از نظر ارزش خدایی بر تمام عبادتش سنگین تر آمد، چون او را به سوی دوزخ بردند، عرضه داشت: خدایا! برنامههای دیگری نیز داشتم که محاسبه نشد، خطاب میرسد چیست؟ میگوید: امید بر کرم تو، حسن ظنّ بر عنایت تو و از همه بالاتر نیاز و فقر و ناچیزی خودم. خطاب میرسد او را از مسیر عذاب برگردانده و به خاطر امید و حسن ظنّش به بهشت ببرید، چون در مسیر بهشت قرار میگیرد عرضه میدارد:
«أَدْخُلُ جَنَّتَکَ بِرَحْمَتِکَ»به خاطر رحمت تو داخل بهشت میشوم.
آری، بندگیهای ما هر چند زیاد باشد، باز معلول لطف، توفیق و عنایت اوست و بندگی ما کجا و عظمت و بزرگی و جلال او کجا؟!
[۱]: ۱) -با رحمتم به بهشت من درآی.
[۲]: ۲) -با عمل خود در بهشت تو در آیم.
📚عرفان اسلامی،استادحسین انصاریان،جلد سیزدهم
#حکایات_ عرفانی
#امام _زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
〽️حکایت عرفانی
🔴در آثار اسلامی آمده است:
✍حضرت ابراهیم علیه السلام آتش پرستی را به مهمانی دعوت کرد. هنگام خوردن غذا به او فرمود: اگر مسلمان شوی در غذا مهمان من خواهی بود. آن مردِ گبر از جا برخاست و از خانۀ ابراهیم بیرون رفت. خطاب رسید: ابراهیم! غذایش ندادی مگر به شرط تغییر مذهبش امّا من هفتاد سال است او را با کفرش روزی میدهم. ابراهیم به دنبال او رفت و وی را به خانه آورد و برایش سفره طعام حاضر کرد، گبر به ابراهیم گفت: چرا از شرط خود پیشمان شدی؟ ابراهیم داستان حضرت حق را برای او گفت. آتش پرست فریاد برآورد: این گونه خداوند مهربان با من معامله میکند؟ ابراهیم! اسلام را به من تعلیم کن، سپس قبل از خوردن غذا به خاطر آن لطف و عنایت حق مسلمان شد.
📚عرفان اسلامی،استادحسین انصاریان،جلد سیزدهم
#حکایات_ عرفانی
#امام _زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
〽️حکایت عرفانی
🔴ترجیح خدا بر همه چیز
✍در تفسیر«روح البیان»آمده است:
در زمانهای دور ستمگری قصر با شکوهی بنا کرد، آن گاه از باب تکبّر و غرور فرمان داد کسی به آن قصر نزدیک نشود و گفت: مجازات تخلّف از این فرمان قتل است.
او تصوّر میکرد، جز آشنایان، هر کس به آن قصر نزدیک شود، قصد سویی دارد، از این رو آن فرمان ظالمانه را صادر کرده بود.
یکی از مردان الهی با زحمت زیاد به او راه یافت و او را نصیحت کرده از عقوبت آن همه ظلم ترساند، ولی نصایح آن سالک راه در او اثری نکرد، آن مرد از آن شهر که در آن، آن همه ظلم میدید و توان جلوگیری از آن را نداشت هجرت کرد و در منطقه ای خارج از آن محدوده از نی و چوب اتاقی برای عبادت و خدمت بنا کرد.
روزی آن ستمگر با یارانش در قصر بود، فرشتۀ مرگ به صورت جوانی در برابر دیدگان آنان ظاهر شد و دور قصر میگشت و به آنان چشم میدوخت، بعضی از نزدیکان گفتند: ما جوانی را در حال گردش به دور کاخ میبینیم، ستمگر جلوی پنجره آمد و او را دید گفت:
این راهگذر دیوانه و حتماً غریب است، یکی برود و او را از زندگی راحت کند.
یک نفر از آنان برای اجرای فرمانِ شاه حرکت کرد، به محض حمله، قبض روح شد و مُرد. به آن ستمگر گفتند: ندیم کشته شد، سخت برافروخته شد، فرمان داد یکی برود و او را بکشد، دوّمی هم قبض روح شد.
ستمگر سخت عصبانی شد و خودش رفت، فریاد زد: کیستی که علاوه بر نزدیک شدن به قصر من دو نفر از یاران ما را کشتی؟ گفت: مگر مرا نمی شناسی، گفت: نه، گفت: من فرشتۀ مرگم.
سلطان از شنیدن نام او بر خود لرزید و شمشیر از کفش افتاد، خواست فرار کند فرشتۀ مرگ گفت: کجا میروی؟ من مأمور گرفتن جان توام، گفت: به من مهلت بده، برای وصیت و خداحافظی نزد اهل و عیالم بروم، ملک الموت گفت: چرا کارهای نیکو را در زمانی که مهلت داشتی انجام ندادی؟ این را گفت و جان آن ظالم را گرفت.
از آنجا نزد آن مرد خدا رفت و گفت: بشارت که من عزرائیل هستم شر آن ستمگر را از سر مردم بریدم! آن گاه خواست برگردد خطاب رسید: ای ملک الموت! عمر بندۀ صالح من سر آمده است، او را نیز قبض روح کن. ملک الموت گفت: هم اکنون من مأمور قبض روح تو شدم، گفت: مرا مهلت میدهی تا به شهر رفته با زن و فرزندانم عهدی تازه کنم و با آنان خداحافظی نمایم؟ خطاب رسید: به او مهلت بده، فرمود: مهلت داری، قدم اول را که برداشت لحظه ای در فکر رفت و از رفتن پشیمان شد، گفت: ای ملک الموت! من میترسم با دیدن زن و بچه تغییری در من حاصل شود و به خاطر آن تغییر از عنایت حق محروم شوم، من نمی خواهم ملاقات با زن و فرزند را به لقای او ترجیح دهم؛مرا قبض
روح کن که خدا برای زن و فرزند من از من بهتر است
📚عرفان اسلامی،استادحسین انصاریان،جلد سیزدهم
#حکایات_ عرفانی
#امام _زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
〽️حکایت عرفانی
🔴اعتماد و توکل بر حق
✍در روزگار عیسی بن مریم علیه السلام، زنی بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا میرسید، هر کاری که داشت رها و به نماز و طاعت مشغول میشد.
روزی هنگام پختن نان، مؤذّن بانگ اذان داد، او نان پختن را رها کرد و به نماز مشغول شد؛چون به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد«تا تو از نماز فارغ شوی نانها همه سوخته میشود»زن به دل جواب داد: اگر همه نانها بسوزد بهتر است که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد.
دیگر بار شیطان وسوسه کرد: پسرت در تنور افتاد و سوخته شد، زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا کرده است که من نماز کنم و پسرم به آتش دنیا بسوزد من به قضای خدای تعالی راضی هستم و از نماز فارغ نمی شوم که اللّه تعالی فرزند را از آتش نگاه دارد.
شوهر زن از در خانه درآمد، زن را دید که به نماز ایستاده است. در تنور دید همه نانها به جای خویش ناسوخته و فرزند را دید در آتش بازی همی کرد و یک تار موی وی به زیان نیامده بود و آتش بر وی بوستان گشته، به قدرت خدای عزّ و جلّ.
چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست وی بگرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست، فرزند را دید به سلامت و نان به سلامت هیچ بریان ناشده، عجبماند و شکر باری تعالی کرد و زن سجده شکر کرد خدای را عز و جلّ، شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسی علیه السلام برد و حال قصّه با وی نگفت. عیسی گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت کرده است و چه سرّ دارد از خدای؟ چه اگر این کرامت آن مردان بودی او را وحی آمدی و جبرئیل وحی آوردی او را.
شوهر پیش زن آمد و از معاملت وی پرسید، این زن جواب داد و گفت: کار آخرت پیش داشتم و کار دنیا باز پس داشتم و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم الّا در حال زنان و دیگر اگر هزار کار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنیدم همۀ کارها به جای رها کردم و به نماز مشغول گشتم و دیگر هرکه با ما جفا کرد و دشنام داد، کین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و کار خویش با خدای خویش افکندم و قضای خدای را تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت کردم وسائل را هرگز بازنگردانیدم اگر اندک و اگر بسیار بودی بدادمی و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن مرد بودی پیغامبر گشتی.
مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله ای است که دو بار قرآن مجید بر آن شهادت داده است، یکی ابراهیم علیه السلام در زمان نمرود و دیگر موسی علیه السلام در دوران کودکی در عصر فرعون و البته هرکس با تمام وجود تسلیم حق گردد، خداوند هر مشکلی رابرایش سهل و هر چیزی را به فرمان او قرار خواهد داد. چنانچه فرموده اند: اَلْعَبُودِیَّةُ جُوْهَرَةٌ کُنْهُهُ الرُّبُوبِیَّةُ
بندگی حقیقتی است که در ذات آن مالکیت بر هر چیز نهفته است.
📚عرفان اسلامی،استادحسین انصاریان،جلد سیزدهم
#حکایات_ عرفانی
#امام _زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
〽️حکایت عرفانی
🔴غضب و شهوت
✍شیطان، موسی را ملاقات کرد و به حضرت عرضه داشت: ای موسی! تویی آن انسانی که خداوند مهربان تو را به رسالت برگزیده و بی واسطه با تو سخن میگوید، روی این حساب از آبروی فوق العاده ای برخورداری، من یکی از مخلوقات خدایم و گناهی را مرتکب شدم و علاقه دارم از آن گناه به درگاه حضرت حق توبه کنم!! به پیشگاه محبوب عالمیان واسطه شو تا توبهام را بپذیرد.
موسی بزرگوار قبول کرد، از خداوند مهربان درخواست کرد: الهی! توبه اش را بپذیر.
خطاب رسید: موسی! خواسته ات را قبول کردم، به شیطان امر کن به قبر آدم سجده کند، چرا که توبه از گناه، جبران عمل فوت شده است.
موسی، ابلیس را دید و پیشنهاد مقصود خلقت را به او گفت. سخت عصبانی و خشمگین شد و با تکبّر گفت: ای موسی! من به زندۀ او سجده نکردم، توقّع داری بهمردۀ او سجده کنم!!
سپس گفت: ای موسی! به خاطر این که به درگاه حق جهت توبۀ من شفاعت کردی بر من حق دار شدی، به تو بگویم که در سه وقت مواظب ضربۀ من باش که هرکس در این سه موضع، مواظب من باشد از هلاکت مصون میماند.
۱-به هنگام خشم و غضب، مواظب فعالیت من باش که روحم در قلب تو و چشمم در چشم تو است و همانند خون در تمام وجودت میچرخم، تا به وسیلۀ تیشۀ خشم، ریشه ات را برکنم.
۲-به وقت قرار گرفتن در میدان جهاد، متوجّه باش که در آن وقت من مجاهد فی سبیل اللّه را به یاد فرزندان و زن و اهلش انداخته، تا جایی که رویش را از جهاد فی اللّه برگردانم!
۳-بترس از این که با زن نامحرم خلوت کنی که من در آنجا واسطۀ نزدیک کردن هر دو به هم هستم!
📚عرفان اسلامی،استادحسین انصاریان،جلد سیزدهم
#حکایات_ عرفانی
#امام _زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
〽️حکایت عرفانی
🔴من از این در نمی روم
✍ اززنی از شایستگان از عباد حق نقل شده:
چون نماز شب را بجای میآورد بالای بام میرفت، پیراهن و روبند بر خود محکم میکرد و میگفت: خدایا! ستارگان در آمدند و به تاریکی شب هجوم آوردند، چشمها خوابید، پادشاهان در به روی همه بستند، هر عاشقی با معشوق خلوت کرد و من در برابر حضرت تو ایستاده ام. آن گاه به نماز روی میکرد تا سحر میرسید و صبح صادق از پی آن آشکار میگشت، میگفت: ای خدای من! امشب گذشت و امروز آمد، ای کاش میدانستم دیشبم را قبول کردی تا به خود تهنیت بگویم، یا نپذیرفتی تا عزا بگیرم، من تا هستم همینم چنانچه تو همانی، به عزّتت قسم اگر از پیشگاهت مرا برانی من از این در نمی روم؛زیرا آن اطلاعی که من از جود و کرم تو دارم نمی گذارد از این در ناامید شوم!!
📚عرفان اسلامی،استادحسین انصاریان،جلد سیزدهم
#حکایات_ عرفانی
#امام _زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
〽️حکایت عرفانی
🔴در حالی که چشمها به خواب است
عبد اللّه بن حسن میگوید:
✍کنیزی رومی داشتم که از حالات او تعجّب میکردم، بعضی از شبها نزدیک من میخوابید، چون بیدار میشدم او را نمی یافتم، به دنبالش میگشتم، میدیدم در جایی از خانه سر به سجده گذاشته و میگوید: به محبّتی که بر من داری مرا بیامرز. به او گفتم: نگو به محبّتی که بر من داری، بگو به محبّتی که بر تو دارم. گفت: نه، او بود که به محبّتش مرا از شرک نجات داد، او بود که به عشقش بر من دیدهام را در این دل شب بیدار نگاه داشت، در حالی که چشمها به خواب است!!
📚عرفان اسلامی،استادحسین انصاریان،جلد سیزدهم
#حکایات_ عرفانی
#امام _زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
〽️حکایت عرفانی
🔴مرا در این مکان رها کنید
👤شیخ کلینی از امام صادق علیه السلام نقل میکند:
در زمان بنی اسرائیل مردی دارای منصب قضاوت بود، قاضی را برادری بود شایسته و صالح و او دارای زنی بود متدیّن که بعضی از انبیای بنی اسرائیل از نوادهها و نتیجههای او بودند!
امیر بنی اسرائیل جهت انجام کاری به شخص مطمئنّی نیازمند شد، چنین شخصی را از قاضی خواست قاضی گفت: امروز موثّق تر از برادرم کسی را نمی شناسم امیر او را خواست، آن مرد از اجابت خواسته امیر کراهت داشت؛به قاضی گفت: از این که امر همسرم را ضایع بگذارم ناراحتم. امّا عذر او قبول نشد و مجبور به انجام مأموریت گشت.
به برادر گفت: امروز چیزی در زندگی من از وضع همسرم مهم تر نیست، بجای من از او نگهداری کن و به برنامههای زندگی این زن خدایی توجّه داشته باش، تا من از سفر برگردم!
مرد به سفر رفت. زن از شدّت اتصال به حق از خانه خارج نمی شد. قاضی گاه به گاهی به درب خانه مراجعه کرده و نیازهای منزل را رسیدگی میکرد.
روزی از آن زن متدیّن درخواست نامشروع کرد. زن با کمال شدّت به او پاسخ منفی داد. قاضی او را تهدید کرد که اگر خواستهام را نپذیری به امیر میگویم زن در غیبت برادرم خیانت کرد. زن به او گفت: آنچه از دستت برآید کوتاهی مکن!!
قاضی شقی نزد امیر، از آن صالحۀ عابده شکایت کرد. امیر گفت: هرچه حکم شرع اقتضا میکند در حق او اجرا کن!
قاضی نزد زن آمد و گفت: دستور رجم تو را دارم، یا خواستهام را اجابت کن یا برای سنگسار شدن آماده باش. گفت: من به خاطر مولایم از اجابت خواستۀ تو معذورم، آنچه از دستت برآید انجام بده!
زن را از خانه بیرون کشید، گودالی آماده کرد و با گروهی از مردم او را به عنوان زن زناکار سنگسار کرد، به خیال خودشان زن از شدت سنگسار مرد؛او را رها کرده و به خانهها برگشتند. شب فرا رسید، زن در خود رمقی حس کرد، از گودال درآمد و از شهری که در آن
زندگی میکرد دور شد، به دیر راهبی رسید، کنار در دیر خوابید. راهب پس از طلوع آفتاب او را دید، داستانش را پرسید، زن آنچه بر او رفته بود بیان کرد!
راهب را فرزندی بود که تازه از مرض خوب شده بود و نیاز به سرپرستی مطمئن داشت، طفل را برای تربیت به آن زن سپرد. خدمتکاری که برای راهبخدمت میکرد، پس از دیدن آن زن به او چشم طمع دوخت، خواستۀ نامشروعش را اظهار کرد، زن به او پاسخ منفی داد، زن را تهدید به قتل کودک کرد، جواب داد: آنچه از دستت برآید کوتاهی مکن که من دامن به ننگ گناه آلوده نکنم!!
خدمتکار ضربه ای به کودک زد که منجر به قتل او شد، با عجله نزد راهب آمده گفت:
طفلت را به زن بدکاری واگذاشتی، او هم طفل را کشت. راهب آمد به آن زن گفت: این مزد خدمت من است؟ پاسخ داد: من دست به خون این بی گناه نیاوردم، داستان من این نیست که برای تو گفته اند، سپس ماجرای خود را شرح داد. راهب گفت: علاقه به ماندن تو در اینجا ندارم، این بیست درهم را بگیر و از این ناحیه برو!!
از آنجا حرکت کرد، به دهی رسید که مردی را زنده به دار آویخته بودند، سبب پرسید؟ گفتند: در اینجا رسم است بدهکار را به چوب میبندند تا تسویه حساب کند! بیست درهم را داد و گفت: این مدیون را آزاد کرده و از این بلا نجاتش دهید.
چون از دار به زیر آمد به آن زن گفت: کسی هم چون تو بر من منّت دارد، مرا از دار و از مرگ نجات دادی، هم اکنون با تو هستم هرجا که بخواهی بروی.
با هم آمدند تا به ساحل دریا رسیدند، جمعی را با یک کشتی دیدند، به زن گفت: در اینجا باش تا من برای اهل کشتی کار کرده و درهمی فراهم آورم. به کنار ساحل آمد، از آنان پرسید: کیستید؟ گفتند: جماعتی تاجریم. گفت: چه دارید؟ گفتند: مال التجاره، عنبر و اشیای دیگر. گفت: با من گوهر گرانبهایی است که به همۀ مال التجاره شما میارزد.
گفتند: چیست؟ گفت: کنیزی ماهرو که همانندش را تاکنون ندیده اید.
ادامه دارد...
📚عرفان اسلامی،استادحسین انصاریان،جلد سیزدهم
#حکایات_ عرفانی
#امام _زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
👆👆👆👆
گفتند: به ما بفروش. گفت: به شرط این که بروید از نزدیک او را ببینید، سپس دربارۀ قیمتش با هم گفتگو میکنیم!!
رفتند و او را دیدند و گفتند: جنس ارزنده ای است به ده هزار درهم او را فروخت، پولش را گرفت و فرار کرد. تاجران نزد زن آمدند و گفتند: به درون کشتی آی. گفت: چرا؟ گفتند: تو را از مولایت خریده ایم. گفت: من مولایی ندارم. گفتند: حرف بیهوده نزن یا برخیز و سوار کشتی شو یا تو را میبریم!
برای این که کسی به او چشم طمع نیندازد او را در سفینه ای که جای مال التجاره بود جای دادند و خود به کشتی مسافری سوار شدند. بادی وزید، کشتی مسافربری غرق شد، کشتی مال التجاره در دریاها گشته و سپس به جزیره ای از جزایر دریا رسید. آن زن بزرگوار از کشتی پیاده شد، جزیره ای دید دارای آب خوشگوار و میوههای گوناگون، گفت:
در اینجا میمانم، از آب و میوۀ این سرزمین الهی بهره گرفته و خدایم را در این گوشۀ خلوت عبادت میکنم.
خداوند بزرگ به پیامبری از رسولان بنی اسرائیل وحی کرد: نزد امیر شهر رو و به او بگو: مرا در یکی از جزیرههای این دریا خلقی است، تو و همۀ افراد منطقه به آنجا روید و نزد او به گناهانتان اقرار کنید و از او بخواهید از شما درگذرد، اگر او از شما گذشت من هم میگذرم!!
پادشاه مملکت با اهل آن دیار به آن جزیره رفتند، تنها زنی را دیدند که در آنجا مشغول عبادت است. امیر نزد زن آمد و گفت: قاضی شهر نزد من آمد و از زنی سعایت کرد، من او را امر به سنگسار آن زن کردم، در حالی که در آن داستان تحقیق ننمودم، از گناهم میترسم مرا ببخش. زن گفت: تو را بخشیدم بنشین. سپس شوهر زن آمد، در حالی که همسر خود را نشناخت داستان خود را گفت و ترس خویش را از این که حق زن در جنب او ضایع شده باشد اعلام کرد و طلب آمرزش نمود. زن گفت: تو را بخشیدم نزد امیر بنشین.
آن گاه قاضی آمد و از زن طلب بخشش کرد او هم بخشیده شد. سپس راهب آمد، راهب را هم بخشید. آن گاه آن ناپاک نمک به حرام ناموس فروش آمد و از آن زن طلب عفو کرد. زن گفت: برو خدا تو را نبخشد. سپس زن نزد شوهر خود آمد و خویش را معرّفی کرده آن گاه گفت: من از این پس حاجت به مردی ندارم، دیدی که از مردم بی تقوا چه دیدم، مرا در این مکان رها کنید تا بقیّۀ عمر به عبادت حق مشغول باشم .
📚عرفان اسلامی،استادحسین انصاریان،جلد سیزدهم
#حکایات_ عرفانی
#امام _زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
〽️حکایت عرفانی
🍃🌸دیدن حوران بهشتی در هنگام مرگ
👈نقل است که سهل بن عبدالله مروزی همه روز به درس عبدالله می آمد . روزی بیرون آمد و گفت : دیگر به درس تو نخواهم آمد که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند : سهل من ، سهل من ! چرا ایشان را ادب نکنی ؟
عبدالله با اصحاب خود گفت : حاضر باشید تا نماز بر سهل بکنید.
در حال سهل فوت کرد . بر وی نماز کردند . پس گفتند : یا شیخ ! تو را چون معلوم شد ؟
گفت : آن حوران خلد بودند که او را می خواندند و من هیچ کنیزک ندارم.
#حکایات_ عرفانی
#امام_زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
〽️حکایت عرفانی
🔴 کتکخوردن عالم بزرگ از همسر
💠 مرحوم کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان عالَم تشیّع بود. اصحاب خاصّش فهمیدند که این مرد بزرگ الهى، گاهى همسرش حسابى او را کتک میزند. یک روز چهار پنج نفر خدمتش آمدند و گفتند: آقا آیا همسر شما گاهى شما را میزند؟! فرمود: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، گاهى که عصبانى میشود، حسابى مرا میزند. من هم زورم به او نمیرسد. گفتند: او را طلاق بدهید. گفت: نمیدهم. گفتند: اجازه بدهید ما زنهایمان را بفرستیم، ادبش کنند. گفت: این کار را هم اجازه نمیدهم. گفتند: چرا؟ فرمود: این زن در این خانه براى من از اعظم نعمتهاى خداست، چون وقتى بیرون میآیم و در صحن امیرالمومنین علیهالسلام میایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز میخوانند، مردم در برابر من تعظیم میکنند، گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمیدارد، (کمی مغرور میشوم) همان وقت میآیم در خانه، کتک میخورم، هوایم بیرون میرود. این چوب الهى است، این باید باشد.
📙کتابنفس؛ انصاریان،ص ۳۲۸
#حکایات_ عرفانی
#امام_زمان
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣
@montazeranzohour_313
﷽
🔴حکایت عرفانی (... نه از تو ، نه از من ... )
✍نقل است که شیخ ابوالحسن خرقانی شبی نماز همی کرد٬ آوازی شنید که : « هان ای بوالحسنو! خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟» شیخ گفت: « بار خدای! خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجده ات نکند؟». آواز آمد: « نه از تو نه از من ».
#حکایات_ عرفانی
#أللَّھُـمَ _؏َـجِّـلْ _لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❣