✡️ همگامی بهائیت با وهابیت در تخریب قبور ائمهٔ بقیع علیهمالسلام (۱)
1️⃣ در پی انتشار اخبار تخریب اماکن مقدس در دو شهر مکه مکرمه و مدینه منوره که موجب نگرانیهای شدید مسلمانان، از جمله در ایران شده بود، حاکم جدید حجاز #ملک_عبدالعزیز آلسعود ضمن تکذیب اخبار فوق از دولتهای اسلامی درخواست کرد تا سریعاً نمایندگانی را برای پیگیری موضوع به حجاز اعزام کنند.
2️⃣ ایران از جمله اولین کشورهایی بود که هیئتی را به حجاز اعزام کرد. اعضای ایرانی عبارت بودند از آقایان: غفارخان جلالالسلطنه وزیر مختار ایران در مصر و #حبیباللهخان_عینالملک (هویدا).
3️⃣ پدر میرزا حبیبالله، میرزا رضا قنّاد، از #بهائیان متعصب و از فدائیان #عباس_افندی (عبدالبهاء) شمرده میشد. علاقهٔ او به رهبر بهائیان بهحدّی بود که هنگام سفر او به فلسطین، همراهش به عکا رفت و مستخدم و خادم مخصوص عباس افندی شد.
4️⃣ عباس افندی بهواسطهٔ خدمات میرزا رضا، مخارج تحصیل فرزند او را تقبل کرد و حبیبالله را برای تحصیل با هزینهٔ خود به اروپا فرستاد. حبیبالله در اروپا به زبانهای انگلیسی و فرانسه مسلّط شد و چون عربی را هم روان صحبت میکرد، پس از بازگشت به ایران، در دستگاه سردار اسعد بختیاری نفوذ کرد و بهعنوان مترجم استخدام شد. در همین هنگام لقب عینالملک به او داده شد و به وزارت خارجه رفت.
5️⃣ حبیبالله با دختری به نام افسرالملوک ازدواج کرد. افسرالملوک دختر محمدحسینخان سردار از تروریستهای معروف #بهایی بود که در دوران قاجاریه در آشوبی که بهائیان در چند شهر ایران بهراه انداختند، نقش داشت.
6️⃣ میرزا حبیبالله در ادامهٔ حضور در وزارت امورخارجه، مأمور خدمت در سوریه و لبنان شد. در این سمت بهصورت پنهانی برای #بهاییها تبلیغ میکرد و با انگلیس هم سَر و سِرّی داشت و از خدمتگذاران واقعی آنان بود. در پی اصرار و پیگیریهای فراوان برای گرفتن مأموریت قونسولگری ایران در #فلسطین، موفق به گرفتن این مسئولیت نیز شد. البته بعید است که انگیزهٔ وی از این تلاشها چیزی جز رسیدگی به امور #بهائیان در فلسطین بوده باشد.
✍️ نویسنده: دکتر علیاکبر زاور
┄┅═✧❁❁•••❁❁✧═┅┄
به کانال مابپیوندید 👇🌷
کانال منتظِرِ منتظَر
https://eitaa.com/montazeremontazar59
کشتن کودکان مسلمان؛ تفریح بهائیان در شبهایی چون عاشورا
آیتالله مسعودی خمینی در خاطرات خود از یکی از جنایات بهائیان در شب عاشورا در قم پرده برداشته و درباره جلسه شبانه #بهائیان در باغ اویسی قم مینویسد:
حدود سالهای ۱۳۳۹ و ۴۰، بهائیان در باغ (ارتشبد غلامعلی) اویسی در قم محفلهای شبانه داشتند. گاهی اوقات برنامههایی داشتند که بسیار فجیع و دلخراش بود؛ از جمله شبهای #عاشورا، یک بچهمسلمان را با خود به باغ میبردند و او را در حین جشن و پایکوبی به قتل می رساندند و #هلهله میکردند. بنده با یک واسطه از فرد که خود شاهد این ماجرا بوده نقل میکنم که میگفت: یکبار در یکی از این محافل، عده زیادی از بهائیان جمع شده بودند و چند نفر سرهنگ هم از تهران به قم آمده بودند و در آنجا حضور داشتند. آنان پسربچهای حدوداً ۱۰ سالهای را در تهران ربوده و با خود به قم آورده بودند.
این ماجرا را رئيس ژاندارمری قم برای رفیق ناقلِ خبر گفته بود که شب عاشورا بود و من در محل کارم در ژاندارمری نشسته بودم که یکی از دوستانم آمد و گفت: محفلی در باغ اویسی برقرار است آیا مایلی برای تماشا برویم؟ من موافقت کردم و بهاتفاق به باغ رفتیم و از پشت ساختمان نظاره کردیم. دیدیم که دختر و پسر میزنند و میرقصند و غلقلهای است و پسری را هم وسطه صحنه روی زمین گذاشتهاند و تمام افرادی که دور میز هستند، هر کدام درفشی در اختیار دارند و همزمان با میگساری و خوانندگی، ضربهای هم به تن پسر میزنند.
من (رئیس ژاندارمری) دیدم که در آن جماعت، سرهنگی نشسته است که گویا از همه بیشتر خوش به حالش است! یک لحظه فکر کردم که الآن برخی از مردم در مجالس #عزای_امام_حسین (علیهالسلام) دارند به سر و سینه میزنند و یک عده از خدا بیخبر هم در اینجا مشغول عیش و عشرتند. با این اندیشه خونم به جوش آمد و کنترل از دستم خارج شد. به رفیقم گفتم: علی الله! هر چه باداباد! بعد تفنگ کشیدم و یک گلوله در مغز سرهنگ خالی کردم! سرهنگ نقش بر زمین شد و جماعت جیغ کشیدند و محفل بههم خورد.
بعد به اتفاق دوستم جلو رفتیم و افراد را با اسلحه تهدید کردیم. در همان حال که دستانشان را به نشانه تسلیم بالا گرفته بودند، آنان را در یکی از اتاقهای باغ زندانی کردیم و در را بستیم. بعد نگران شدیم که چه بلایی سر جنازه سرهنگ بیاوریم. اینجا بود که او را زیر مقادیر زیادی کود که در باغ تلنبار کرده بودند، پنهان کردیم. بچهمسلمان مصدوم را به تهران فرستادیم تا به پدر و مادرش بسپارند. بعد با خیال راحت به یکی از مجالس روضه ابیعبدالله (علیهالسلام) رفتیم! صبح روز بعد سر کارمان حاضر شدیم؛ انگار نه انگار! مدتی بعد افرادی با داد و قال وارد شدند و گفتند: «یک مشت آدم گم کردهایم! شما ندیدهاید؟» گفتیم: «نه! مگر دست ما سپرده بودید؟» در نهایت هم نتوانستند قتل سرهنگ بهائی را به دوش ما بیندازند.
پ.ن: جواد امامی، خاطرات آیتالله مسعودی خمینی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۱، صص ۲۲۹ و ۲۳۰
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
به کانال مابپیوندید 👇🌷
کانال منتظِرِ منتظَر
https://eitaa.com/montazeremontazar59