eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
17.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃•• ^| |^ ’[ بےخبـرا بـا خبـرا منتظـرا همـه ے دلدآدهـا]‘ فایل تصویرے هیئت منتــظران ظهـور بـا نواے کـربلایے امیرحسیـن رجبشاهے [حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻] •| •| •| [✨] @Montazerzohor313313 ••🎥🍃••
•~ ~• خـدارو چـه‌دیـدیـن؟ شایدسال‌بـعد درگاندوے۳ ازتیمےڪِ گاندوی۲را سانسورمیـڪرد پـرده‌بردارےشد...😏✌️🏻 •| •| •| @Montazerzohor313313 ••😁••
•~❤️🏴 ~• •~• •~• ـ•﷽•ـ 🔻آیـت الله مجتـهدے تهـرانے: تـوے کربلـا تمـام داش مشتے ها رفتـند کمـک امام حسین علیه‌السلـام و شـهـید شـدنـد ! مقـدس هـا استخـاره کردنـد استخـاره هاشون بـد اومد ! [ اے کشته‌ے شیـوخِ مقـدس نما ] •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •~❤️🏴 ~•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس از کل
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| سی روز و شش ساعت از نبودعلی میگذشت،در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هوایش را کرده بود،هوای بودنش،خندیدنش و ان نگاه های زیبایش.مادر کم کم عادت کرده بود یا اینطور بنظر میرسید؛پدر هم سنگ صبورمان بود اما زینب بی قراری میکرد،هیچکسی بی قرار تر از من نبود!جای جای خانه بوی علی را میداد.همیشه سر نماز بیش تر هوایش را میکردم، چون با سجاده علی نماز میخواندم و عطر نفس های پاکش مرا دلتنگ تر میکرد.سعی میکردم با کتاب خواندن و خانه را تمیز کردن و خرید ،خودم را مشغول و بهتر جلوه دهم تا مادر و پدر علی ناراحت من نشوند.علی چندباری تماس گرفته بود، همیشه آن نامردها را لعنت میکرد و میگفت باید خدارا شکر کنیم که ایران امنیت خوبی دارد و هیچ کشوری جریت دست درازی بر آن را ندارد،دلتنگ بودم خیلی دلتنگ، حالم اصلا خوب نبود، صبح ها با حالت تهوع بیدار میشدم و شب ها با درد میخوابیدم. فشارم سریع می افتاد و به همین دلیل مادر فکر میکرد نبود علی مرا اینگونه کرده، همه میدانستند چقدر دیوانه اش هستم، اما من طوری دیگر فکر میکردم،چون من 7 سال عمومی ام را تمام کرده بودم، حداقلِ دانشم این بود که این علایم از دلتنگی نیست، به همین دلیل تصمیم گرفتم هم خرید کنم هم به آزمایشگاه بروم،مادر نبود، یادداشتی نوشتم و بیرون رفتم.هوای بهمن ماه خیلی سرد شده بود، زمین ها پربرف و سُر بودند،با احتیاط قدم برمیداشتم، تابلوی آزمایشگاه را آنور خیابان دیدم،دوست صمیمیم متخصص زنان و زایمان بود، تلفن که کردم گفت امروز وقتش ازاد است، وارد مطب که شدم لحظه ای حسرت خوردم که چرا من الان در مطبم نیستم! با صدای سلام من به منشی، سمیه بیرون آمد .: - وایییییی خدا چی میبینم، دوتا چش رنگی میبینم، صورت برفی میبینم اووو خانوم شما کجا اینجا کجا؟ اقا دزده دنبالتون کرده اومدید اینجا؟؟ به حرف هایش خندیدم و دستانم را باز کردم برای در آغوش کشیدنش، محکم درآغوشش گرفتم، دوستی را که همیشه بعد از خدا قبل از ازدواجم تکیه گاه و محرم رازها و دردل هایم بود، شانه هایش تنها جای امن من در دنیا بود، بغضم شکست و هردو گریه کردیم، انقدر فشارش دادم که جیغش درآمد و وسط گریه گفت: چته بابا منو با بسته مواد غذایی اشتباه گرفتیا پِرِس خانوم. از آغوشش بیرون امدم، دست هایم بازوانش را گرفته بود و گفتم: دیوونه ای بخدا سمیه، که با تعجب گفت: خب بابا ها انقدر فاز مزدوج بودن نگیر، قبلا یکی بهت میگفت بالا ابروت پیشونیه میزدی تو سرش حالا واس من خانوم شده! - سمیه بریم داخل؟ - اوا ، بریم بریم، روبه منشی کرد و گفت: مریم جون دوتا شیر شکلات میاری؟ممنون. داخل رفتیم، چقدر تمیز و شیک بود، لبخندی زدم و گفتم: افرین سمیه خانوم چقدر مرتب شدیا خخ بعیده از تو. - نه بابا خو منم از اقامون یاد گرفتم. با تعجب و اشتیاق نگاهش کردم و گفتم: چییییییییییییییییییییییییییییییییی؟ ترسید و روی مبل به عقب رفت و گفت: - کوفت ، بی تلبیت، بی ادب، ترسیدم، قلبم ریخت ایش اه. گفتم اقامون دیگه، البته هنوز بلقوه است، نامزدیم. بلند شدم و به طرفش رفتم، محکم درآغوشش گرفتم و گفتم: تبریک میگم دوستم.با ذوق از دوران نامزدیشان و اخلاق های خوب نامزدش گفت، با اسم و نشانی که داد یادم افتاد چه کسی را میگوید، امیر ارسلان رسولی، خواستگار قدیمی من. چقدر خوب که با سمیه اشنا شد، خیلی بهم می آمدند .سمیه در حال صحبت بود که گفت: راستییییییی! برا چی اومدی ؟؟ - خواب بخیر! ببین سمیه من شک دارم ک... باردار باشم! تمام حالتاشو دار.. منشی که مریم نام داشت آمد و لیوان هارا روی میز گذاشت و رفت! مریم گفت دامه بده خب. - اره شک دارم که باردار باشم، لطفا یه بِی بی چک و یه ازمایش کامل ازم بگیر الان. - خب باشه باشه برو اونجا. روی تخت خوابیدم و دستگاهی را جلو اورد، بعد از زمانی معاینه گفت: - خب بلند شو. ببین سوها! - فاطمم. -باشه، فاطمه، ببین... - وااای سمیه !جون به لبم کردی بگووو. - ببین . تو... داری مامان میشییییییییییییی. هورا دستتتتتتت. به سمتم امد و درآغوشم گرفت، دست هایم به کنار افتاده بود و فقط خیره بودم، قطره ای اشک از چشمانم جاری شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، الان در این لحظه باید علی بود و به من لبخند میزد، باید بود و ذوق میکرد، خدایا الان ... تمام خیال ها در سرم میپیچید که سرم گیج رفت و در آغوش سمیه افتادم.... چشمانم را که باز کردم در همان اتاق بودم، یک سِرم به دستم وصل بود، تمام شده بود، آن را کندم و در آشغال انداختم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ رفته سوریه.سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت اخه الان وقت رفتنه>؟ •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[🌱]• •[ ]• 🔻امـام زمـان (عـج) : أنـا بَقِـیّةُ اللّه ِ فــے أرضِــهِ و المُـنْـتـقِمُ مِـن أعـدائِـهِ . من بقیّة اللّه (باقیـمانده حجّت هاے خدا) در زمـیـنم و از دشـمنان او انتـقام میـگیـرم . •| •| •| •| ~ @MONTAZERZOHOR313313 ~ •[🌱]•
👦🍃 🍃 °•° °•° هرگاه فرزندتان خواست برای شما چیزے را تعریـف کند. کاغذ یـا کتاب یا موبایل خـود را زمیـن بگـذارید و سعے کنـید تمام توجـه خود را به آنان معطـوف کـنید اکثر والدین وقتے بچه هایشان بزرگ میـشوند،میگویند: افسوس وقتے بچه هایم کوچـک بودند نتوانسـتم بیشتر در کنـار آن ها باشم. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
🎧 📸 👇👇👇 ▫️بخش اول: (مـنـاجـات...) ▫️بخش دوم: (مـنـاجـات...) ▫️بخش سوم: (سلـام به سید الشهداء...) ▫️بخش چهارم: زمینه (من اصلا اومدم برات...) ▫️بخش پنجم: شوراحساسی (حسین آقام...) مراســـم منـاجـات شعبـانیـه 🎤با نـوای مناجات 🎤با مداحى 🔻فایل های صوتی زیر طبق شماره بندی بالا قرار گرفته است 👌 🔈 @Montazerzohor313313
•~• •~• •• گلچـین تصـاویر •• مــراسـم‌قـرائت •• منـاجـات شعبـانیـه •• ۱۴۴۲هـ‌قـ [📸 ده فـایل تصویرے] •| 👇 @Montazerzohor313313 •|📲|•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_سی_و_پنجم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس سی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت: به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر ذوق کردی که غش کردی خخ. لبخندی زدو گفتم: اره غش کردم از نبود پدرش الان. سمیه با تعجب و نگرانی گفت: ی.. یعنی.. یعنی چی فاطمه؟ علی اقا؟؟ - نترس ، رفته..رفته سوریه.سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت اخه الان وقت رفتنه>؟ یعنی چی؟ اونا به ما چه؟ اهههه فاطمه این دیگه چی بود؟ ناراحت نگاهش کردم که گفت: تروخدا منو ببخش میدونی که منظوری ندارم فقط.. فقط نگرانتم عزیز دلم همین. سرم را پایین انداختم و گفتم: میدونم بابا ... ورقه ازمایش را گرفتم و درکیفم گذاشتم ، باید برمیگشتم، نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم، انگار اتفاقی افتاده، به دنبال گوشی گشتم دیدم نیست، بدتر دلهره گرفتم، جا گذاشته بودم،سریع از سمیه خداحافظی کردم و بیرون زدم، لرز بدی به اندامم افتاده بود، خیلی سرد بود خیلی...... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ گفتم: اشکال نداره ، من هستم باهات، قول میدم تنهات نزارم، من مثل بابات بدقول نیستم... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•🌸 ⃞ 🍃• •• •• شعـر مـرا شنـید و پسندید و گریـه کـرد؛ امـا مـرا نخواسـت چه میـخواستم چـه شد. •| •| @MONTAZERZOHOR313313 ] •🌸 ⃞ 🍃•
°•| 🍹|•° 🔻 امام صادق عليه السلام: پـدرم هرگـاه دچار غـم و اندوهے میـشد زنـان و كـودكـان را گـرد مےآورد و دعا میـكرد و آنهـا آمين میـگفتند. •| ←گـاهے در مشکلـات و گرفتارےها زن و فـرزند را جـمع کـنیم دعا کنـیم و حـاجت خود را از خدا بخواهـیم و آـنها آمیـن بگـوینـد. اینکـار میـتواند حس معـنوے همدلے و وحدت را به فضاے خانه تزریـق کند. •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
༺‌‌✾♡✾༺‌‌ •~ ~• الہے روزے نٻـاد کہ خُـدا خطاب بہ ما بگـه | إِنَّڪـُم مِّنَّـا لَــاٺُنـصَــرُۅنـَ | فریــاد‌ۅ‌نـالہ‌ سر‌ندهـیـد •| •| @Montazerzohor313313 ••✨•• ༺‌‌✾♡✾༺‌‌
•• •• ☝️🏻عکــس بـالـا فـــروش پـرچـم جمــهورے اسلـامـے ایـران بـه‌ عنــوان پــادرے❗️ در سـایت آمـریکـایے آمـازون در اقـدامے غیرمعـمول سایـت آمـازون اقـدام بـه فـروش پرچم جمهورے اسلامے به‌عنوان پادرے كرد 🔻آهـاے اونـایے کـه میگفتـین ؛ اونـا چیکـار بـه مـا دارن آخـه کـه پرچم کشـورشـون لگـد مـال میکـنید آقاے زیبـا کلـام شمــا کـه از رو پـرچمشون میپرید الان نظرے ندارے کَسَکـم❓ •| •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_سی_و_ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس سمیه ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| البوم خاطرات را میبندم، دوباره همان سردرد های همیشگی به سراغم می آیند، فردا پیکر علی من را می آورند، پیکر.. فکر کنم یا غرق خون است یا گلوله به قلبش خورده یا اینکه ترکشی بی رحم نفسش را گرفته... نمیدانم.. الان فقط نبودش را احساس میکنم، سمیه چندین بار تماس گرفته بود، هه فکرش را هم نمیکردم بعد از ازمایش بفهمم فرزندم پدر ندارد.... بغض به گلویم چنگ میزند، پدر.. علی کجایی ببینی پدر شدی؟؟ کجایی ببینی فاطمه ات مادر شده؟؟ یادت است میگفتی اگر فرزندمان دختر باشد اسمش را نرگس میگذاری و اگر پسر بود مهدیار میگذاریم! علی؟ من تنا چه کنم با این بچه؟ کجایی مانند همه پدرها برای فرزندن ذوق کنی و جشن بگیری؟ کجایی که مواظبم باشی وسایل سنگین برندارم و نازم را بکشی؟؟ کجایی؟؟ آرزو داشتم باهم به خرید وسایل فرزندمان برویم اما حالا.. علی اصلا من این بچه را بدون تو نمیخواهممممم. اه لعنت به من... لعنت به دیوانگیم... نفسی عمیق میکشم و اشک از چشمانم جاری میشود، روی زمین به سجده میروم و به غلط کردن میفتم، همیشه میگفتی شاکر باش فاطمه، خدا انسان های شاکرش را ارج میدهد.خدا غلط کردم، خدایا ارامم کن، خدایا مواظب این مادر دیوانه باش، خدایا یعنی لایقش هستم؟؟ نمیفهمم خدایا چرا الان؟چرا من؟چرا؟؟ صدای باز شدن در می آید، زینب را میبینم که با چشم هایی گود افتاده نگاهم میکند، کنارم روی زمین مینشیند و میگوید: فاطمه جان، تروخدا اینطور نکن با خودت، علیم راضی نیست بخدا فاطمه... سرم را پایین می اندازم، دست های زینب دور شانه ام حلقه میشود، سرم را روی شانه اش میگذارم، یاد شانه های برادرش میفتم... بغضم دوباره و دوباره و دوباره سر باز میکند.. دوباره میشکنم، در آغوش زینب گریه میکنم، زینب اما اینبار گریه نمیکند، مرا آرام میکند، یک آن حالت تعوع میگیرم، بین بغض و گریه به طرف سرویس بهداشتی که در اتاق بود میروم ، هنوز نمیدانند من باردارم! زینب کمرم را مالش میدهد ، فکر میکند مسموم شده ام،اب به صورتم میزنم وبه دیوار تکیه میدهم، زینب میگوید: چیشد فاطمه خوبی؟؟ چیزی خوردی؟/ همانطور نگاهش میکنم، لبخند پر درد ی میزنم و میگویم: - عمه شدی زینب خانوم، عمه بچه برادرت... زینب همانطور نگاهم میکند، ناباورانه با درد.. اما به روی خودش نمی آورد، لبخندی از اجبار برای آرام کردنم میزند ولی دیگر طاق نمیاورد، روی زمین زانو میزند و بغضش میشکند، بیچاره بچه من، که با اعلام وجودش همه زیر گریه میزنند.... لحظه ای دلم برای فرزندم سوخت، ناخودآگاه دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: اشکال نداره ، من هستم باهات، قول میدم تنهات نزارم، من مثل بابات بدقول نیستم... هنوز نمیتوانستم بگویم مامان جان، هنوز خودم را در غالب مادری احساس نمیکردم، روی زمین نشستم و زینب را در آغوش گرفتم ، سرش را که بلند کرد، دستانش را دوطرف سرم گذاشت و گفت: فاطمه جان! مامان شدی! خداروشکر، ببخش دلتنگیای منو، باور کن خیلی خوشحالم، خیلی، فقط نبود داداشه که.. حرفش را قطع میکنم و میگویم: زینب! من دیگه از هر ادمی نبود رو بهتر درک میکنم، نگران نباش! فقط، فقط اگر من نبودم مواظب... نگذاشت حرفم را کامل کنم، انگشتانش را جلوی دهانم گرفت و گفت: فاااطمه! تو انقدر ناشکر و ضعیف نبودی! چرا اینطور میکنی؟ خدا هست، ماهستیم پیشت، داداشم هست.. مطمینم، همینجا... لحظه ای وجودم ارام گرفت، احساس کردم علی نگاهم میکند، احساس کردم کنار خدا ایستاده و مرا مینگرد! •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ بعداز تو خیری در زندگی نیست ومن از ترس اینکه مبادا زندگی ام به طول انجامد گریه میکنم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
➰|•🌸⃟ •|➰ ‌「 」 " انــتُ حُــبــے إلـــــےِ الــأبـــد " ' تُ عشقـمے تـــا ابــد . . . ' •| ... •| •∞• @Montazerzohor313313 ❥ ➰|•🌸⃟ •|➰