•[••💓••]•
═══༻ #صبحونه ༺═══
پایـیز جان!
تا میـتوانے ؛
•• زرد شـو
•• انارهایـت را قرمز کن
•• برگ هایـت را ببـار
خیالت هم راحت
ما حالـمان خوب اسـت ...!
•| #صبحتونزیـبا
•| #غماتوبریزدور
•| #عکسازمیدانآزادےتهران
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•[••💗••]•
°•| #ویتامینه🍹|•°
•[ #خانما_بدانند
•| #آقایان_بدانند
←امام باقر علیه السلام میـفرمایند:
« النسآء یحببن ان یرین الرجل
فی مثل ما یحب الرجل ان یرے
فیه النسآء من الزینة »
« همـان گونه که مردان دوسـت دارند
زینت و آرایش را در زنانشان ببینند
زنان نیز دوست دارند زینت و آرایش
را در مردانشان ببینند »
•| #مکارمالاخلاق
•| #ببنیدامامچےمیگه
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
•🍃•
°[ #علما ]°
←عالـم ربـانے حکیـم واصل
آیـت الله محـمد باقر حکمـت نیا ؛
خـود روز
يـك حقـے
بر گـردن مـا دارد،
آن حق
اينـكه در آن
معصـيت نكنيم
•| #استـادفـاطمےنـیا
•| #بخیالحرفاهـا
[••] @Montazerzohor313313
•🍃•
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهــید روح الله قربانـے :
اگـہ میخواے
سربازامامزمان.ﷺ.باشـے
باید توانایےهات رو بالاببرے
شیعـہ باید همـہفنحریف باشـہ،
و از همـہ چـے سر دربیاره..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #روحاللهقربانے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
•🍁•
┄┅✿❀ #صبحونه ❀✿┅┄
عاشقےنکردن
تــو پایـیز
مثـل نرفـتن به
اردوے مدرسـه است
تا آخـرین
روز خـرداد
بغضـش تـوو گلوت
میـمونه
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازاستانلرستـان
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🍁•
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
براے جلوگیرے
از لجـبازے کودکـان
و کمک به استقـلال آنهـا
بگذارید کودکان خود انتخـاب کنند.
اگر بتوانیم
در مورد نحوه انجام دادن کارے
به او پیشنهاد انتخاب دهیم
اغلب اوقات
همان انتخاب از بےمیلےاش
خواهد کاست.
•• زود باش صبحانتـو بخور!
•• نون نـرم میخواے یا برشـته
•| #بهشحقانتخاببدید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
[✨🍃]
~ #سکینه ~
آنچه
از خوبے هـا
بـهـ تــو
میـرسـد
از سوے
خداسـت :)
•| #سورهنساءآیه79
•| #یااللهـ
دلـارامـم ↓
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
[✨🍃]
|[••🐞••]|
~• #ریحانه •~
بھ لیلاے من بگوئید
ڪہ پدرت براے تـو
وصیتے بس سنگین ڪـرده
ڪہ لیلا جـان، دخـترم از همین ڪودکے
حجابی براے خودت درست ڪن و در آینده
رعایت ڪن؛ حجابے ڪہ خدا گفـته و
فاطمہزهرا(س) دوست مےدارد
مبادا حجاب را در سر ڪردن
یڪ چادر خلاصه ڪنے!
•| #عجبوصیتنابے
•| #شهیدمحمدامیرےمورنانے
•| #حجابزهـرایے
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
|[••🐞••]|
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتشانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم …من ب
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهفدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
– اتفاقی افتاده؟ …
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …
رنگش پرید …
– تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
– من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت…
– هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم… دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود …- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش …
– این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …
– خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم …
– نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن… چشم که باز کردم … علی جلوی من بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم علی حسا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهجدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
… سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد …تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید …ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن… اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت…چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود …همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن… چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال… که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون… جلوی من نشسته بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو…
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~✦~
「 #صبحونه 」
یـک روزے
حـق طلـاق را
بـه همسـرم میدهم چـون ؛
وقتـے زن یـا دختـرے دلـش
پـایبنـدت نبـاش نمیشـود
بـا زور او را نگهـداشـت
نگـهداشتـنش ظلم بـه خـودتـه ꧇)❗️
•| #استادمحموددولتآبادے
•| #صبحتونزیـبا
•| #حقیقتفوقتلـخ
👣• @MONTAZERZOHOR313313 ❥
~✦~
°•| #ویتامینه🍹|•°
•| #خانما_بدانند
از افراد خانواده
همسرتون انتقاد نکنید
و وقتے همسرتون به
پدر و مادرش یا خواهرش ایراد میگیره
یا اعتـراض و انتقـاد میـکنه
سکـوت بهـترین کاره
فقط گوش بدید
و سـرے تکـون بدید
اظهار نظـر نکنین.
بزارید فکر کنه
سوء استفـاده نمیکنید
درعین حال شخصیتتونم حفظ میشه
•| #هیچحرفےنزنید |•
•| #آفرین |•
متـ[💞]ـأهـلـان انقـلـابــے ↓
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗞🍃
. #استـورے .
یڪ روز
بـہ انٺقـام
هفٺـاد و دو
#شمس
بــا
سیصـد و سیـزدھ
#قــمـر
مــےآیــد..!
•| #سهشنبههاےامامزمانے
•| #اللهـمعجـللولـیڪالفـرج
کـربلـا لـازمم آقـاجـانـم↓
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🗞🍃
•~ #خندیدشه ~•
طـرف استـورے گزاشته ؛
ولنجــک
چقدر هوا سرده❗️😐
داداش
الـان رباط کـریمم سرده
یـه جـور دیگـه ثابـت کن
کـه مایـه دارے ❗️😂✋🏻
•| #نکشمونباکلاس|•
•| #صفاباشهههه |•
•| #خخخ |•
@MONTAZERZOHOR313313 •😁•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهجدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم … سه ما
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتنوزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید…لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین …جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو… من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود …اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتنوزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم اول اص
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید …
ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا …حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم…از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خونک می داد …بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم …همه مون گریه می کردیم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
「♥️」
•• #صبحونه ••
➖مـا هـو الحـب؟
لحـظة يـسـمع
➖ فيـهـا الكــون ..
دهشـة قلبـت وهے تصـرخ...
➖وجـدتــه!
➕عشـق چيسـت؟
لحظهاے كه هستے صداے
➕حیرت قلـبت را میـشنود
كه فـرياد بـرآورده
➕يـافتمـش!
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازتالارقرآنهمـدان
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
「♥️」
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدین_بدانند
بـراے
آنچـه را که میخـواهید
به کـودکـان بیامـوزید
کافیسـت آن رفـتار را انجـام دهید...
صداے آن چه انجـام میـدهید
از صـداے آنچه که میگـویید
بلـند تر اسـت...
•| #بهرفتارتوندقتکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•🌸🍃•
°' #عیدانه '°
السَّلـامُ عَلَـيْكَ يا مَنْ
بِـزِيارَتِـهِ ثَـوابُ زِيـارَةِ
سَـيِّدِالْـشُّهَـدآءِ يُرْتَجے
سلـام بر تـو اے کسیـکـه
در زیـارت حضـرتت و جـاے
ثـواب زیـارت حضـرت سیدالشهداء است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوے حسـین
و وجـه حسـن داشـت
زیـن سبـب
مشهـور
خـاص وعـام بـه
عبـدالعـظیـم شـد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #چهـارمربـیعالثـانے
•| #سـالروزولــادت
•| #حضـرتعبدالعـظیمحسنے
•| #مبـارکــباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم ثانیه ه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستویکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم… با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد…
التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم… علی بود …
علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو …
– بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …چرخیدم سمت مریم …
– مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم …
– میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد …
من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان …دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستویکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم شلوغ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستودوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود …
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار… خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
➰|•🍂⃟ •|➰
「 #صبحونه 」
Everyone wants the truth but
nobody wants to be honest.
همـه حقیـقت رو میخـوان
اما هیچـکے نمیخـواد صادق باشـه.
•| #عکسازپاییزرودبار
•| #صبحتونزیـبا
•∞• @Montazerzohor313313 ❥
➰|•🍂⃟ •|➰
°•| #ویتامینه🍹 |•°
•[ #مجردها_بدانند
اینکه "من میـخوام
با خودش ازدواج کنم
نه خانواده اش" اصلا استدلال
درستـے نیسـت!
بخش عمده اے
از زندگے مشترک شما
متأثـر از طرز تفکر،عقاید و رفتـار
خانواده همسر شما خواهد بود
در نتیجه نمیـتوان
در انتخاب شریک زندگے
خانواده را جزئے مستقل و جدا
از همسر دانست.
•| #طرزفکرتونودرستکنید
•| #خوببسنجید
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
°| #اطلاعیه |°
پــویــش بـــزرگ
#کمـکمـومنـانـه
←سـلـام خـدمت
خیـریـن گـرامـے
تقریبـا یـک مـاه پیش
بـراے خـرید دو جهیزیـه
براے دو زوج جواب اطلاع رسانے کردیم
الحمدالله رب العـالمین
چـنـد روز قبـل اولـیـن
جهیریه تحویل دادیم
⭕️ براے جهـیزیه دوم هـم
نیـاز به دسـت یارے شما داریـم
❌ دست یارے حتما مالے نیست
اطلاع رسانے در حد استورے هم یارےست
دم همتـــــون گـــرم❤️
همیشـه سالم و تنـدرسـت باشیـد
زیر بیرق آقـا امیرالمـومنیـن [ع]
📸 گلچین تصاویر نوبت اول جهیزیه
•| #کمک_مومنانه
•| #جهیزیه
•| #عروسوداماد
🔷| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستودوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوسوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد …
برمی گشت خونه اما چه برگشتنی …
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد …
می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …
نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …
هر چند زمان اندکی توی خونه بود …
ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …
عاشقش شده بودن …
مخصوصا زینب …
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی …
قوی تر از محبتش نسبت به من بود …
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود …
آتش درگیری و جنگ شروع شد…
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود …
ثروتش به تاراج رفته بود …
ارتشش از هم پاشیده شده بود …
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید…
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه …
و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم …
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد …
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم …
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
– پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄