eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هفدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم علی حسا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| … سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد …تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید …ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن… اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت…چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود …همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن… چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال… که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون… جلوی من نشسته بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو…  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~✦~ ‌「 یـک روزے حـق طلـاق را بـه همسـرم میدهم چـون ؛ وقتـے زن یـا دختـرے دلـش پـایبنـدت نبـاش نمیشـود بـا زور او را نگهـداشـت نگـهداشتـنش ظلم بـه خـودتـه ꧇)❗️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •| •| •| 👣• @MONTAZERZOHOR313313 ❥ ~✦~
°•| 🍹|•° •| از افراد خانواده همسرتون انتقاد نکنید و وقتے همسرتون به پدر و مادرش یا خواهرش ایراد میگیره یا اعتـراض و انتقـاد میـکنه سکـوت بهـترین کاره فقط گوش بدید و سـرے تکـون بدید اظهار نظـر نکنین. بزارید فکر کنه سوء استفـاده نمیکنید درعین حال شخصیتتونم حفظ میشه •| |• •| |• متـ[💞]ـأهـلـان انقـلـابــے ↓ °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗞🍃 . . یڪ روز بـہ انٺقـام هفٺـاد و دو بــا سیصـد و سیـزدھ مــےآیــد..! •| •| کـربلـا لـازمم آقـاجـانـم↓ •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🗞🍃
•~ ~• ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طـرف استـورے گزاشته ؛ ولنجــک چقدر هوا سرده❗️😐 داداش الـان رباط کـریمم سرده یـه جـور دیگـه ثابـت کن کـه مایـه دارے ❗️😂✋🏻 •| |• •| |• •| |• @MONTAZERZOHOR313313 •😁•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هجدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم … سه ما
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید…لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین …جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو… من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود …اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود  •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌نوزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم اول اص
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید … ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا …حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم…از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خونک می داد …بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم …همه مون گریه می کردیم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
「♥️」 •• •• ➖مـا هـو الحـب؟ لحـظة يـسـمع ➖ فيـهـا الكــون .. دهشـة قلبـت وهے تصـرخ... ➖وجـدتــه! ➕عشـق چيسـت؟ لحظه‌اے كه هستے صداے ➕حیرت قلـبت را میـشنود كه فـرياد بـرآورده ➕يـافتمـش! •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 「♥️」
👦🍃 🍃 °•° °•° •[ بـراے آنچـه را که میخـواهید به کـودکـان بیامـوزید کافیسـت آن رفـتار را انجـام دهید... صداے آن چه انجـام میـدهید از صـداے آنچه که میگـویید بلـند تر اسـت... •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•🌸🍃• °' '° السَّلـامُ عَلَـيْكَ يا مَنْ بِـزِيارَتِـهِ ثَـوابُ زِيـارَةِ سَـيِّدِالْـشُّهَـدآءِ يُرْتَجے سلـام بر تـو اے کسیـکـه در زیـارت حضـرتت و جـاے ثـواب زیـارت حضـرت سیدالشهداء است ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خوے حسـین و وجـه حسـن داشـت زیـن سبـب مشهـور خـاص وعـام بـه عبـدالعـظیـم شـد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیستم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم ثانیه ه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم… با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد… التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم… علی بود … علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو … – بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …چرخیدم سمت مریم … – مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم … – میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد … من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان …دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌ویکم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم شلوغ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود … خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار… خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
➰|•🍂⃟ •|➰ ‌「 Everyone wants the truth but nobody wants to be honest. همـه حقیـقت رو میخـوان اما هیچـکے نمیخـواد صادق باشـه. •| •| •∞• @Montazerzohor313313 ❥ ➰|•🍂⃟ •|➰
°•| 🍹 |•° •[ اینکه "من میـخوام با خودش ازدواج کنم نه خانواده اش" اصلا استدلال درستـے نیسـت! بخش عمده اے از زندگے مشترک شما متأثـر از طرز تفکر،عقاید و رفتـار خانواده همسر شما خواهد بود در نتیجه نمیـتوان در انتخاب شریک زندگے خانواده را جزئے مستقل و جدا از همسر دانست. •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
°| |° پــویــش بـــزرگ ←سـلـام خـدمت خیـریـن گـرامـے تقریبـا یـک مـاه پیش بـراے خـرید دو جهیزیـه براے دو زوج جواب اطلاع رسانے کردیم الحمدالله رب العـالمین چـنـد روز قبـل اولـیـن جهیریه تحویل دادیم ⭕️ براے جهـیزیه دوم هـم نیـاز به دسـت یارے شما داریـم ❌ دست یارے حتما مالے نیست اطلاع رسانے در حد استورے هم یارےست دم همتـــــون گـــرم❤️ همیشـه سالم و تنـدرسـت باشیـد زیر بیرق آقـا امیرالمـومنیـن [ع] 📸 گلچین تصاویر نوبت اول جهیزیه •| •| •| 🔷| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌ودوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد …  برمی گشت خونه اما چه برگشتنی …  گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد …  می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …  نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون … هر چند زمان اندکی توی خونه بود …  ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …  عاشقش شده بودن …  مخصوصا زینب …  هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی …  قوی تر از محبتش نسبت به من بود … توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود …  آتش درگیری و جنگ شروع شد…  کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود …  ثروتش به تاراج رفته بود …  ارتشش از هم پاشیده شده بود …  حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید…  و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه …  و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم … سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد …  بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم …  اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وسوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم با ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش …  بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم …  دنبالم اومد توی آشپزخونه … - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم …  من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! …  با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش…  خنده اش گرفت … - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ … – علی …  جون من رو قسم بخور …  تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ … صدای خنده اش بلندتر شد …  نیشگونش گرفتم … – ساکت باش بچه ها خوابن … صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید … – قسم خوردن که خوب نیست …  ولی بخوای قسمم می خورم…  نیازی به ذهن خونی نیست …  روی پیشونیت نوشته … رفت توی حال و همون جا ولو شد … – دیگه جون ندارم روی پا بایستم … با چایی رفتم کنارش نشستم … – راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم …  آخر سر، گریه همه در اومد …  دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم…  تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن… – اینکه ناراحتی نداره …  بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته …  جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید …  منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها …  وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•✨🍃• '~ ~' [💚]حـضـرت مهدے (عج) فـرمـودند: هیــچ چیـز به ماننــد نمـاز بینے شیـطـان را به خـاک نمـےمالـد •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •✨🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وچهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … – بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد… هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم … – آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم … – مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود … – چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش …محکم بغلش کرد… – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم… هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وپنجم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم بی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من… منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم… هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … – برادرتون غلط کرده … من زنشم …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
「♥️」 •• •• اگــه توےقلبـت عشق نداشـته باشے هیچـے ندارے ! نه رویایے نه داستانے هیچـے... •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 「♥️」
👦🍃 🍃 °•° °•° •[ اگر مضطـرب هستـیم توقـع فرزند آرام نداشـته باشیم، اگر بےبرنامه و ناهماهنگ هستیم امید بچه منظم نداشـته باشیم، اگر اختلاف زناشویے و جروبحث خانوادگے داریم منتظر آرامش فرزندمان نباشیم. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
[💪🏻🇮🇷] •[ 🇮🇷]• ←آیـا میـدونستید کـه در المـپیک 2020 توکیـو بیـش از 30 کـشور خـارجـے از الـبسه‌ے برنـد ایرانے مـروژ (بـا نام تـجارے مـجید) استفاده کردنـد❓ مروژ [ Merooj ] یک شـرکت ایرانے اسـت که در امـر تولید پوشاک ورزشے فعالیـت میـکند مروژ به معناے مورچـه در زبـان لرے در اندیمشـک فعالیـت خود را آغـاز کرد.❗️ حـال چـرا ورزشکـاران مـا از تـولید ایرانے و برنو خوبمـون استفـاده نمیکـنند❓ •| •| •| حمـایت از کـالـاے ایـرانے ↓ ~ @MONTAZERZOHOR313313 ~ [💪🏻🇮🇷]
🌹🍃 🍃 •• •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻شهــید سیـد احمـد رحیمے : تقـواے خدا پیشه کنید و خانه دل را بـــرای او خـلوت ڪنید. وقـتی دل از یاد خـدا غافـل شد آنگاه خانه شـیطان میگردد و شـما را تباه می ڪند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خــتم 14صلــوات امــروز به نیت شـ❣ــهید •| ← هــرروز مهمـان یـک شـهید ← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇 [🌹] @Montazerzohor313313 🍃 🌹🍃
◦•●◉[🍂]◉●•◦ [ ] ‏آدماے مهربـون وقتـے كه بهتـون نـزديـک ميـشن يعنـے از خـودشون دور ميـشن حواسـتون بهـشون باشـه... •| •| •| ◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦ ◦•●◉[🍂]◉●•◦