•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_پنجم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم و
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_ششم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد …
از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد …
دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …
آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
◦•●◉[💙]◉●•◦
[ #صبحونه ]
•➖• ᵈᵒᶰ'ᵗ ᵍʳᵒʷ ᵘᵖ
•➖• ᶤᵗ'ᶳ ᴬ ᵗʳᴬᵖ
•➕• بزرگ نشو عزیزم
•➕• همشیه طلهاس!
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسهاےهنرےخودتونبفرستید
◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦
◦•●◉[💙]◉●•◦
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
کودکــان
به دنبال دلیلے
براے کارهایے که از آنها
میـخواهید انجام دهند هسـتند
این کار
کودک باعث رشد
تفکر انتقادے کودک میـشود
پس دلائل
کارها را براے
کودکان بیان کنید
•| #دنبالدلیلهستن
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•~✨🍃~•
°^ #سکینه ^°
[ وَما هٰذِهِ الحَياةُ الدُّنيا إِلّا لَهو
ٌوَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِي
الحَيَوانُ ۚ لَو كانوا يَعلَمونَ ]
[ این زندگے دنیا چیزے جز
سرگرمے و بازے نیست و
زندگے واقعے،سراے آخرت
است،اگر مےدانستند! ]
•| #یااللهـ
•| #سورهعنکـبوتآیـه64
•| #ماجدےگرفتیمش
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~✨🍃~•
"🍃✨"
°~° #علما °~°
انســان
اگر بـراے وقتـش
برنـامهریـزے نـڪرد
شیطـان برایـش بـرنامه ریزے مےڪند
•• غیـبت
•• تهمـتها
•• حـرفهاے بےمـزه و لهـو
همه ایـنها
نتیـجه بےبرنـامگے است.
•| #استـادحـائـرےشیـرازے
•| #برنامهبچیـن
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
"✨🍃 "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°^ #آقامونه ^°
🎥اتفاق جالب در دیدار
دیروز رهبر انقلاب!
🔹دست راست رهبر انقلاب
که در سـال ۶۰ در جــریان تـرور
توسـط سازمان منافقـین آسیـب دیده
از کار افتاده و حس ندارد.
در جـریان دیدار پریـروزِ
ایشان با نخبگان، بدون اینکه
ایشـان متوجـه شوند انگـشتر از
دستشان مےافتد،ایشان بعد از
چند دقیقه متوجه میـشوند و انگشتر
را بر میـدارند.
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۹۶)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_ششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم وجو
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_هفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک …
بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید …
مات و مبهوت بودم …
– بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط …
به زحمت بغضش رو کنترل کرد …
– دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه …
یهو به خودم اومدم …
– علی … علی هنوز اونجاست …
و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد …
– می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …
هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم …
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
– بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …
سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم …
– مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون …
اومد سمتم و در رو نگهداشت …
– شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه…
یا علی گفت و … در رو بست …
با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_هفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم آتی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_هشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
…نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن …
– سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود …سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت …
– به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
– نه زن داداش … صداش لرزید … امانته …با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …
– چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ …صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد …- حال زینب اصلا خوب نیست … بغض نغمه شکست … خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید …جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد…
– یعنی چقدر حالش بده؟ …بغض اسماعیل هم شکست …
– تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد … ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•❥❤️❥•
~^ #صبحونه ^~
اے
سیـمتـنِ
سـیاهگیـسو
کـز فکـر
سـرم
سپیـد کردے
•| #سعدے
•| #صبحتونزیـبا
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•❥❤️❥•
•• #ویتامینه🍹 ••
•| #آقایان_بدانند
•| #خانما_بدانند
اگر کارے براے همسرتون
و ابراز عشقتون انجام میدید
سعے کنید زبونے هم بگید.
🔻مثلا بـگید :
به خاطر شوهر گلم
که از سرکار اومده و براے
رفاه حال منو بچه هام کار کرده
یه چایے میارم که بدونه چقدر کارش
برام ارزش داره
اگه هنوز زدن
این حرفا براتون سخته
کم کم شروع کنید.
روم نمیشه و
خجالت میکشم و پر رو
میشه و از ما دیگه گذشته نداریم
باید یخ رابطه بشکنه
و دوباره مثل دوران شیرین نامزدے
شیطون و مهربون بشید.
خانما شیرین زبونے
داشته باشین
•| #مردهاهمهمینطور
•| #غرورممنوع
••🍊•• @Montazerzohor313313
°``[❤️🍂]``°
`` #تلنگر ``
➖شــازده کوچـولـو :
•• تـو سـواد دارے❗️❓
➕ روبــاه :
•• سـواد
مــال آدماسـت ؛
مــن شعـور دارم ❗️
•| #کتابشازدهکوچولو|•
•| #شعورهمارزوست|•
°[ @MONTAZERZOHOR313313 ]°
°``[❤️🍂]``°
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهــید سید سجـاد حسیـنے :
خیلی صبور و مهربان بود
هیچ وقت منتظر نمیموند
که کسی کاری به او محول کنه
هرگاه میدید کاری هست خودش انجام
میداد و منتظر تشکر از هیچ کسی نبود
هیچ کاری را بد نمیدانست و برایش فقط
لقمه حلال مهم بود. عاشق خانه و
خانواده مخصوصا فرزندش بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #سیـدسجـادحسیـنے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_هشتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم …نه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_نهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
هزار بار مردم و زنده شدم … چشم۸ هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم …از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب … صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت … دست کشیدم روی سرش …
– زینبم … دخترم …
هیچ واکنشی نداشت …
– تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن …دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست …دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود … من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم …دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون …
رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم … زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست …اشکم دیگه اشک نبود … ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_نهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم هزا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتچهلم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …
– بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب …به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید … مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد …
– حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود …دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت…- مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …
به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم …
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم …زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد … دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[•﴾💗﴿•]•
•• #صبحونه ••
← اسپانیایے ها وقتے
میخوان دلتنگیشون رو نشون بدن میگن :
«Pienso en ti siempre»
🔻یعنے :
«توانایشو ندارم
که بهـت فکر نکنـم»
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازهـرمزگـان
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•[•﴾💗﴿•]•
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
دو دستـه
از کودکـان مضـطرب
خواهنــد شـد.
کودکانے
که خیلے محدود میشونـد
از طرف والـدین.کودکانے که
کاملا آزاد و بدون محدودیت هستند.
بياييد متـعادل باشـيم ....
•| #حدوسطبگیرید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
4_5881801087299618254.mp3
19.73M
🎧🍃
[ #گوش_داده_شود ]
🔹زمینه
🎵 اےسلـام حسیـن،حسـن...
🎤 حــاج آقـا محمـود کــریمے
🕌 امام زاده علےاکبـر علیه السلـام،چیـذر
•| #دوشنبههاےامامحسنے
•| #اوصیکـمبهدانلـود
•| #التماسدعـآ
اولیــن هیئت مجـازے ایــتــا⇩
~ @MONTAZERZOHOR313313 ~
🎧🍃
•~ #خندیدشه ~•
اسـتاد دانشگـاه داشت
برگـه یکے از شاگرداشـو تصحـیح میکرد
دیـد نوشـته ؛
جـواب در پشـت صفـحہ!!!
←رفت پشت صفحه
دیـد نوشتـه ؛
اگه بـلد بـودم
همونـجا میـنوشتـم!!!
آوردمـت اینجـا خـلوت باشه
بگـم جان مـادرت به آینـدم رحم کن 😂😂
•| #عزیزمیکمدرسبخونخب|•
•| #الانمیانترمنزدیکهه |•
•| #خخخ |•
@MONTAZERZOHOR313313 •😁•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتچهلم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم برگشتم بی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_چهل_و_یکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه… پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم …
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم …
– چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده … دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن… حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد …کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم … همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد … آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد … حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن …تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب … حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد … درس می خوند … پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد… وقتی از سر کار برمی گشتم … خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …هر روز بیشتر شبیه علی می شد … نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود … دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید …
عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد … حتی از دلتنگی ها و غصه هاش … به جز اون روز …از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست … گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ….
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد،
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
· · • • • ✤ • • • · ·
`` #صبحونه ``
ᴱᵛᴱᴿᵞ ᴹᴼᴿᴺᴵᴺᴳ
ᴵˢ ᴬ ᶠᴿᴱˢᴴ ˢᵀᴬᴿᵀ
ᵂᴬᴷᴱ ᵁᴾ ᵂᴵᵀᴴ ᴬ
ᵀᴴᴬᴺᴷᶠᵁᴸ ᴴᴱᴬᴿᵀ
هـر صبـح
آغازے تازه اسـت
با قلبے شکرگـزار
بیـدار شـو .💛🍋
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازچهارمحالبختیارے
~ @MONTAZERZOHOR3133313 ~
· · • • • ✤ • • • · ·
•• #ویتامینه🍹 ••
•| #خانما_بدانند
اگر خـونه
مادرشوهـرتون رفتید
و مادرشوهرن باهاتون
سرسنگین رفتار کرد
و خواستید این موضوع را
با شوهرتـون درمیـون بذاریـد.
🔻اینجـورے بگیـم :
•• عزیـزم میدونم که تـمام تلاشت
رو میـکنے که به من تـو خونه مامانـت
خیلـے بهـم خوش بگـذره
•• اما اتفاقے که امشب افتاد
منـو ناراحت کرد امشب وقتے
رفتیم خونه مامانت احساس کردم
اصلا به توجهے نداره و حتے چند
کلمه اے هم با من صحبت نکرد
🔻اینجورے نگـیم :
•• میدونے چیه همتون مثل هم هستید
حیف من که خـودم رو بدبخـت کردم
عروس خانواده شما شدم
•• مادرت که امشـب عین وقتے
دلـش نمـیخواد منـو ببـینه مجبورے
منو ببرے اونجا که حال همه رو بد کنه
•| #مثبتبحرفیـم
•| #غرورممنوع
••🍊•• @Montazerzohor313313
[✨🍃]
~ #سکینه ~
[ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ۖ
وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ ]
اگـر سپـاس گزارے کنـید
قـطعاً نعمتِ خـود را بر شما مےافـزایم
و اگر نـاسپاسـے کنید
بےتردیـد عـذابے سـخت اسـت.
•| #سورهابـراهیمآیه7
•| #یااللهـ
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
[✨🍃]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید •• #قائمانه |^
سیـد کریـم کفـاش
آنقــدر با امـام زمـان (عـج)
مانـوس و صمـیمے بـود.
که گاهے اوقات
با حـضرت صاحـب (عج)
شـوخـے میـکرد و...
•[ استـاد عــالے ]•
•| #سهشنـبههاےامامزمـانے
•| #اوصیـکمبهدانـلود
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_چهل_و_یکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم م
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_چهل_و_دوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …
بچه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره …
– مگه شما مدام شعر نمی خونید … شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید …
تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد …
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت … نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز … خیلی خوشحال بود … مات و مبهوت شده بودم … نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ … منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید …توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•🌸 ⃞ 🍃•
•• #صبحونه ••
•• ٵنا مِنْ ٵولئـڬ،
•• مِـمَّن یَـمُـوتـون
•• حٖـینَ یُـحِبّــون!
•• من از آنهایم !
•• آنهایے که وقتے
•• عـاشـق شـوند
•• مےمیـرنــد ...
•| #صبحتونزیـبا
•| #چهارشنبههفتتـونبخوشے
↷ @MONTAZERZOHOR313313 ]
•🌸 ⃞ 🍃•