•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتنهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_آقـابـایدبطلبه . -احسا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_آقـابـایدبطلبه
. -اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا
.
-توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑
.
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد
.
و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
.
-برو علی جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊
.
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆
.
-به سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم😯😨
.
-چرا هرکی یه چی میگه؟!😕
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرمانده؟!😐
.
-بله خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯
.
-بله اختیار دارید.علوی هستم
.
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐😐
.
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین😐
.
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄
.
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊
.
هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
-باشهه.چشم😑😑
.
.
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم
.
.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.
.
یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم
.
😕.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒
.
خلاص این چند روز به همین روال گذشت
.
تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون
.
-سمانه
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯
.
-نه.چی بود؟!
.
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه😞
.
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم😐
.
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یه دیقه بیاین
.
-بله زهرا جان؟!😯
.
و باسمانه رفتیم به سمتشون
.
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
.
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.
حتما بیاین
.
یه مقدار خرید کردیم
و با سمانه رفتیم سمت حسینیه
و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم
و منتظر ساعت جلسه شدیم
.
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده✋
.
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
من اولش دوست داشتم،با آقا سید کل کل کنم ،
ولی چرا الان ناراحتم...]•
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتنهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس هل شدم و گوشے از
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
رسیدیم خانم محمدے...☺️
_نزدیک قطعه ے شهدا نگہ داشت
از ماشیـݧ پیاده شد
اومد سمت مـݧ
و در ماشیـݧ و باز کرد
مـݧ انقد غرق در افکار خودم بودم کہ متوجہ نشدم
_صدام کرد
بخودم اومدم
و پیاده شدم
خم شد داخل ماشیـݧ
و گوشے و برداشت
گرفت سمت مـݧ
و گفت:
-بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ
دستم پر بود
با یہ دستم کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم
با یہ دستمم گلارو 💐
_گوشے تو دستش زنگ خورد
تا اومد بده بہ من قطع شد
و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم 😬
سرمو انداختم پاییـݧ
و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم
_سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم
و هیچ چیزے نگفت
همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم
اونم شونہ ب شونہ من میومد
انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم میرم
_رسیدیم من نشستم
💐گلهارو گذاشتم رو قبر
سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود
_از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم
سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم😏
کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم عجیب غریبہ🙄
عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم
یہ نفر از پشت اومد سمتم
و گفت:
مـݧ عجیب و غریبم❓❓❓
سجادے بود
واااااااے دوباره گند زدے اسماء😩
از جام تکوݧ نخوردم
اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند
سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
-خانم محمدے ایرادے نداره😄
بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم
تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ
حرفشو تایید کردم
_خوب علے سجادے هستم☺️ دانشجوے رشتہ ے برق
تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم
و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم....
_حرفشو قطع کردم
-ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم 😖
با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد
-بلہ کاملا درست میفرمایید
دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
رامیـݧ اومد سمت مـݧ دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم
با تعجب بہ دستش نگاه کردم و .....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتنهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس #ادامه به بی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
#سوها_نوشت🤔
فردا شب شهادت حضرت زهرا نامی بود به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت ٬سرور را به ماهواره وصل کردم و به تماشای فیلمی کمدی نشستم..
-مامان
-جانم
-تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟
-تاوقتی که خوب خوب بشی
-چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو..
-بسه سوها٬گفتم درموردش حرف نزن٬کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی.
-مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به کیوان ندارم
-حستو بیخیال شو ٬وقتی باهاش ازدواج کنی میرین امریکا و عشق و حال اصلا اینا دیگه فراموشت میشه سوها
و من فکر میکردم و فکر میکردم٬اما چرا به پاسخی نمیرسیدم هرجقدر درذهنم پسری علی نام را جستجو میکردم نمیافتمش٬نگاهش خیلی اشنا بود اما حضورش درزندگی من٬آن هم با ان شکل وقیافه تعجب برانگیز بود.دراتاقم نشسته بودم٬دستگاه ها به اجبار من برداشته شده بودند و فقط کپسول اکسیژنم مانده بود٬باتلفن همراهم را بازی میکردم و زیر و رویش میکردم تا شاید نشانی از بی نشانی های ذهنم پیدا کنم که چشمم به یک شماره خورد که به این اسم سیو شده بود.
-اقا علیم
بدون وقفه شماره را گرفتم و تنها این صدارا شنیدم
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد .the mobail this is of
باخود گفتم اگر رابطه اش بامن نزدیک نبوده پس چرا علی من ان را نوشتم و اگر بوده حال چرا خاموش است؟پس حتما اوهم مرا فراموش کرده..نمیدانم چرا انقدر حس خوب نسبت به او دارم...
امشب قرار است کیوان برای خواستگاری به خانه ما بیاید با اصرار مادرم کت و دامنی تنگ و کوتاه پوشیدم و موهایم را باز گذاشتم.چه حال بدی داشتم انگار داشتم درون مرداب میرفتم نمیدانم چرا!!حالم بدتر و بدتر میشد نفسم سخت بالا می آمد و سرم گیج میرفت٬زنگ در فشرده شد و من تمام محتویات معده ام را بالا اوردم٬مادرم مراصدا میزد اما پاهایم توان نداشت٬ناخود آگاه به سمت در کشیده شدم و در را قفل کردم کلید راهم رویش گذاشتم٬مادرم به در میکوبید و پدرم صدایم میزد باهربار کوبیدن در نفسم تنگ تر میشد و قلبم فشرده تر ٬زانوانم خم شد و روی زمین افتادم هرچقدر بادست دنبال کپسولم میگشتم پیدایش نمیکردم و تنها صدای در را میشنیدم و سیاهی مطلق...
ساعت:سه و چهل دقیقه شب
-تو کی؟تو.. چی؟تو...
و با وحشت از خواب پریدم ٬سریع اباژور کتار تختم را روشن کردم ٬کپسول را پیدا کردم و ماسک را بردهانم گذاشتم ٬عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود خوابم جلوی چشمانم ظاهر شد٬مردی نورانی اما غمگین جلویم امد در خواب فقط نگاه میکردم ٬گفت
-به کنار من بیا تا اشکار شود هرانچه نمیدانی به دیدنم بیا که منتظرت هستیم.فقط راه بیفت که دیر نشود٬٫#خیلی_زود_دیر_میشود
حرکاتم دست خودم نبود سریع لباسی پوشیدم موهایم را جمع کردم و شالی روی سرم انداختم٬سوئیچ ماشینم را از روی پاتختی برداشتم ٬ارام در را باز کردم و پله هارا ارام پایین امدم سریعا به پارکینگ رفتم و ریموت رافشردم ٬پا روی گاز گذاشتم و لاستیک ها از جا کنده شد٬نمیدانستم به کجا میروم شب بود جایی مشخص نبود فقط به حرف های ان مرد نورانی فکر میکردم ٬بیا٬منتطرت هستیم!چه کسی منتطرم بود؟احساس کردم نیرویی مرا هدایت میکند ٬از دور نور سبزی دیدم به ان سمت فرمان را کج کردم ٬خود را روبه روی مسجدی یافتم ٬روی تابلو راهنما نوشته بود٬#حرم_حضرت_شاه_عبدالعظیم_حسنی دست هایم سر شد نفسم بریده بریده بود٬ماشین را پارک کردم٬شلوغ بود٬انگار مراسمی برپاست٬خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای به دستم داد و گفت
-این رو بپوشید حرم حرمت خاصی داره عزیزم
با لحنش ارام شدم چادر سرکردن بلد نبودم اما روی سرم انداختم قدم هایم به سمت حرم میرفت٬انگار حمعیت کنار میکشیدند تا من رد شوم ٬چون خیلی سریع به ضریح رسیدم٬صدای مداحی می آمد تازه یادم امد امشب شب شهادت #حضرت_زهرا بود....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬صدای من بود که .....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتنهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم وحید :-خ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔
شهید گمنام سلاام
خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه😯
یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...
خیلی ترسیدم...
میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
.
تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم
-چی شده مریم؟!
-ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست
-خب بگو شاید بتونم کاری کنم 😕
-اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن -خب؟!😯
-یکیشون تابال یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم
-خب حالا حرف حسابش چی بود؟!
-نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو 😐
-میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟!
-نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا
.
.
.
🔮از زبان سهیل
بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم...
داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم.
ظاهرم...رفیقام... اصلا همه چیم باید عوض بشه....😕
به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم....
از اینکه یه سری جوون هم سن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد...
.
خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم...
بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...
حوصله دور دورهای بی هدف رو نداشتم...
لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور...
رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ نزنه...
.
چند هفته دانشگاه نرفتم و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...
یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان...
ولی بالاخره دل رو به دریا زدم...
بعد چند هفته رفتم دانشگاه...برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله ها بودم که باز اون دختر رو دیدم 😕 ارام و متین داشت از پله ها پایین میومد....با خودم گفتم برم جلو و بگم سو تفاهم شده...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
چند مدت به همین روال گذشت و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم.که...........
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتنهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم هر روز که
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت …
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود …
و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده …
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه …
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت …
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم …
خنده روی لبش خشک شد …
با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد …
چقدر گذشت؟ نمی دونم …
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین …
– شرمنده ام علی آقا …
دختره …
نگاهش خیلی جدی شد …
هرگز اون طوری ندیده بودمش …
با همون حالت، رو کرد به مادرم …
حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید …
مادرم با ترس …
در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش …
دیگه اشک نبود…
با صدای بلند زدم زیر گریه …
بدجور دلم سوخته بود …
- خانم گلم …
آخه چرا ناشکری می کنی؟ …
دختر رحمت خداست …
برکت زندگیه …
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده …
عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …
و من بلند و بلند تر گریه می کردم …
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد …
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق …
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه…بغلش کرد …
در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد …
چند لحظه بهش خیره شد …
حتی پلک نمی زد …
در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود …
دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی …
حق خودته که اسمش رو بزاری …
اما من می خوام پیش دستی کنم…
مکث کوتاهی کرد …
زینب یعنی زینت پدر …
پیشونیش رو بوسید …
خوش آمدی زینب خانم …
و من هنوز گریه می کردم…
اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
خودش رو کشید کنار …
– چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتنهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عشق میخاستم ok بزنم که ی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عشق
رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران
ساعت پروازمون اعلام شد
چمدون ها🎒🎒🎒 تحویل دادیم
و سوار ✈️ هواپیما شدیم
هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند🛫 🛫 میشود
بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز
رفتیم هتل 🏩 بعداز چندساعت استراحت
تایم ناهار بلندشدیم رفتیم قسمت رستوران هتل
وای چقدر گشنم بود
مامان: نرگس جان دخترم ما نمازمون قبل از ناهار خوردیم
شما هم برو بخون
حاضرشو بریم حرم زیارت
-چشم مامان جون
مامان : پس منو آقاجونت میریم لابی منتظر تو میمونیم
- باشه عزیزجون
گاهی ما به مامان عزیزجون میگفتیم
رفتم تو اتاق
اول وضو گرفتم نمازم 🙌 خوندم
بعد حاضرشدم تیپ سرمه ای زدم کلا
آخرسر در چمدون 🎒 باز کردم چادرم برداشتم و سرم کردم
از اتاق خارج شدم
رفتم سمت لابی
آقاجون با دیدنم گفت :
ماشاالله نرگس سادات
چقدر خانم شدی باچادر
خیلی خجالت کشیدم رو به آقاجون گفتم
- آقاجون شما پدری دعاکنید
عاشقش بشم هرچه سریعتر
آقاجون : ان شاالله بابا
با آقاجون و عزیزجون رفتیم شاه چراغ زیارت
من دوتا نذر کردم
اینکه تا دو سال دیگه عاشق چادربشم
و عاشقانه ازش استفاده کنم
دومی: همون فیزیک کوانتوم دانشگاه امام قزوین قبول بشم .
عزیزجون یه دسته اسکناس 💴 درآورد از داخل کیفش👜 انداخت تو ضریح 🕌
برای نماز مغرب و عشا هم ما موندیم حرم
بعد نمازچون پنجشنبه بود
دعای کمیل خونده شد
بعداز نماز و دعا رفتیم هتل
تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که برای شام میرفتیم
بعداز شام به اصرارمن رفتیم یه پیاده روی🚶🚶 یک ساعته
طرفای ساعت ۱۲ شب 🕛بود که برگشتیم هتل
صبح بعداز نماز و صبحونه
قرارشد بریم حافظیه 🏛و سعدیه
تو حافظیه 🏛 به اصرار عزیزجون
یه فال حافظ خریدیم
شعرش یادم نیست
اما تعبیرش خیلی خوب یادمه
درهای موفقیت و سعادت و خوشبختی به رویت گشوده شده است
قدم به راهی میذاری که تمامش برای تو عشق و علاقه است
- حافظ عشق و علاقه 😍😍
دوهفته شیراز بودیم تمام جاهای دیدنی شیراز دیدیم
آقاجون طوری من از شیراز
برگردون که برابر بشه با اعلام نتایج کنکور
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
سید مهدی خواستگاری کرد
یعنی چشمای همه چهارتا شده بود
امامن خیلی خوشحال بودم.....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄