eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.3هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂 خوب چی؟؟😐 . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁 . -ندادی که بهش؟!😡 . -نه... گفتم اول باهات مشورت کنم😊 . -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😐😅 . -ولی پسره خوبیه ها😉 خوش به حالت😊 . -خوش به حال مامانش😐😑 . -ااااا ریحانه😐. چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒 . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒 . -اصلا با تو نمیشه حرف زد... فعلا کاری نداری؟!😐 . -نه..خدافظ . . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑 (زیادم بی ریخت نبودا😄) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕 . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊 . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد. که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد. ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😯 . یهو دیدم سمانه اومد تو. ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟! چرا؟!😞 . -بیا دیگه. حرفم نزن . باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت: سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . نه. اکیه همه چی.. الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😯 . که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید: لا اله الا الله... 😑 . زهرا: سمانه جان اصرار نکن . ریحانه: میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ . که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید.. از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡 و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞 . اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم😏 . سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت: دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟! کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑😑 . •[ و آنچـه در ادامه خـواهیـد خوانـد ؛ ولی فهمیدم اسم فرماندمون محمده]• •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| هل شدم و  گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے😥 داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم😣 در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت : -مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید❓❓❓ لبخندے زدم و گفتم: 😊ن چ مشکلے❓❓❓ فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے😕 خندید و گفت: 😄بسیار خوب چند تا شاخہ گل یاس داد بهم🌸 و گفت: - اگہ میشہ اینارو نگہ دارید. با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم😍 وبوشون کردم🤩 و گفتم: -مـݧ عاشق گل یاسم😍 اصـݧ دست خودم نبود این رفتار خندید و گفت‌: 😅میدونم خودمو جم و جور کردم ‌و گفتم: 🤨-بلہ❓❓ از کجا میدونید❓❓❓ جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ ضبط و روشـݧ کرد 🎶 صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید😦 سریع ضبط و خاموش کرد -  ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید❓❓❓❓ دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: -بااجازتوݧ😟 -اے واے بازم ببخشید شرمنده 😓 خواهش میکنم.😊 گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم سجادے گفت: خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے🙂 ب صندلے تکیه دادم نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو... همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم اے واے روسریم باز خراب شده فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم سجادے فهمید رو کرد ب مـݧ و گفت: -دیگہ داریم میرسیم ☺️ دیگہ طاقت نیوردم و گفتم: -میشہ بگید کجا داریم میرسیم احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم🤨 دستے ب موهاش کشید و گفت : -بهشت زهرا.... پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا... با خودم گفتم اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد با صداش ب خودم اومدم رسیدیم خانم محمدے.....😊 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم.... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| به بیمارستان برگشتم تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬ بود.به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت خانواده اش اورا مرخص کرده اند ٬اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟ سریعا سوار ماشین شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا.. در را باز نکردند هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من. همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود...۲ساعتی جلوی در استادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبه رویم امد -اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو -سلام٬حالشون چطوره؟ -خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟ -اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف بزنم -اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست دیگه هم ترویادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬ از عصبانیت سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در شد.. به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش.. فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به امریکا برود مرا میسوزاند٬فکر نه خدایا نههه.. •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ ٬خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای به دستم داد و گفت •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| وحید :-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂 -یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡 اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم...دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم 😕 ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا... کنار اروند یه گوشه وایساده بود... اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم... قلبم داشت تند تند میزد.. حس عجیبی بود... با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تاحالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم.. اروم رفتم کنارش و گفتم: خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟ یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد... یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم... چادرش رو رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد 😕 . دلم شکست ولی حق داره...یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم...سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس ظاهرت هم باید تغییر بدی😔😔 . اخرین روز سفر شد...تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم...برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچه ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود... -بچه ها داش سهیلمون متحول شده 😂😂 -شایدم متاهل شده 😀😂😂😂 . 🔮از زبان مریم : . روز آخر سفر بود...قرار بود بریم اروند کنار. وقتی رسیدیم یاد قصه هایی که از اروند شنیده بودم افتادم... اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت بیرون نیومدن... اینکه یه کوسه ی اینجا رو بعد سالها شکلر کردن و تو دلش پر از پلاک بود 😢😢 . زهرا اینا رفته بودن سمت بازار... هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔 شهید گمنام سلاام خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون... تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم... انتظار داشتم زهرا باشه... ولی نه😯 یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن... خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه... بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ ظاهرم...رفیقام... اصلا همه چیم باید عوض بشه.... رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم ..... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد …  اخلاقم اسب سرکش بود …  و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود …  چشمم به دهنش بود …  تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم …  من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم …  می ترسیدم ازش چیزی بخوام …  علی یه طلبه ساده بود …  می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته …  چیزی بخوام که شرمنده من بشه …  هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت …  مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره …  تمام توانش همین قدره … علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم …  اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد …  دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم …  این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد …  مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی …  نباید به زن رو داد …  اگر رو بدی سوارت میشه … اما علی گوشش بدهکار نبود …  منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده …  با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه …  فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم …  و دائم الوضو باشم …  منم که مطیع محضش شده بودم …  باورش داشتم … 9 ماه گذشت …  9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود …  اما با شادی تموم نشد…  وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده …  اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت …  لابد به خاطر دختر دخترزات …  مژدگانی هم می خوای؟ … و تلفن رو قطع کرد …  مادرم پای تلفن خشکش زده بود …  و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – شرمنده ام علی آقا … دختره …نگاهش خیلی جدی شد …هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| میخاستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم : نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد کن که تو همین شهر خودمون بمونی دور از فرزند اونم ۴ سال خیلی سخته که تو طاقت منو مادرت نیست - چشم آقاجون نمیخام درس خوندن و پیشرفتم موجب آشفتگی پدر و مادرم بشه برای همین ۵۰ تا رشته دیگه انتخاب کردم همه رشته های بعداز شماره ۲ تا ۵۰ مهندسی های بود شاید با رابطه ۱۰۰۰ تو دولتی صددرصد بری با اطمینان سایت سنجش بستم کارم شده بود گریه 😭😭😭 همش میترسیدم دوتا اولی قبول نشم خیلی آشفته و پریشان بود دوهفته الی سه هفته طول میکشه نتیجه انتخاب رشته بیاید خیلی ناراحت بودم آقاجون وقتی علت نگرانی و پریشانی منو فهمید گفت : باباجان توکل به خدا مطمئنم هرچی خیر باشه همون میشه با صدای لرزانی گفتم بله درسته آقاجون : خانم‌ زینب سادات مامان : بله حاجی آقاجون : زنگ بزن به محمد آقا بگو برای ما ۵ تا بلیط هواپیما ✈️ برای شیراز بگیره مادر: ۵ تا ؟ آقاجون: بله ما چهارنفر با سیدمحسن مامان : چشم همین الان یه ساعت بعد نرجس از حوزه علمیه اومد آقاجون: نرجس بابا نرجس : بله آقاجون آقاجون: به سیدمحسن بگو حاضر باشه فردا پنج نفری میریم مسافرت تا خواهرت یه ذره آروم بشه نرجس: آقاجون ما نمیتونیم بیایم آقاجون : چرا بابا نرجس : منو آقاسید از فردا امتحانای میان ترم حوزه مون شروع میشه آثاجون : باشه پس برو پایین بمون خونه محمدداداش رفت و آمدتم یا به رقیه سادات یا به خود بردارت میگی نرجس : چشم آقاجون من و نرجس رفتیم تو اتاقمون یه چمدون 🎒 از بالای کمدمون برداشتم همه لباسام با نظم چیدم توش تارسید به چادر از داخل کمدم یه چادر لبنانی برداشتم میخاستم بذارمش داخل چمدون که یه لحظه پیشمان شدم نشستم کنار چمدون روی تخت چادر آوردم بالا بهش گفتم - من خیلی دوست دارم اما چرا عاشقت نمیشم تا عاشقانه سرت کنم از نظرمن تو با همه چیز متفاوفتی پس باید عاشقت شد بعداز استفاده کرد دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم چادرم تا کردم و گذاشتم داخل چمدون بعد زیپش بستم با کمک نرجس دونفری چمدون 🎒 بلند کردیم گذاشتیم گوشه ای از اتاق •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ با آقاجون و عزیزجون رفتیم شاه چراغ زیارت من دوتا نذر کردم اینکه .. •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄