┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_آقـابـایدبطلبه
-ولی نداره که.
اینهمه راه اومدی بعد یه
نماز نمیخوای بخونی؟؟
.
-نمیدونم چی بگم...
تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!😶
.
.
-چرا که یاد نمیدم گلم☺
با افتخار آجی جون.😊😊
.
سمانه هم همه چیزوبا دقت
بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد
ذکرها و نحوه گفتنش
.
دو رکعت نماز برای
مامان بزرگ خوندم😊
.
خیلی دوست داشتم آقای
فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😐😐
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود
و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز
دوباره جلوش ضایع نشم😕😕
نمیدونم 😔
.
اما این نمازم هرچی بود قربتا
الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید
و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم
و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😕
.
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم
که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد
خوندنش گفت:
.
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
.
-چرا؟!
نشستیم دیگه حالا😕
.
-زهرا پیام داد که آقا سید برای
اعضای اجرایی جلسه گذاشته
و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره.
رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون
زهرا هم بود میخواستم ببینم
رابطشون چه جوریه😐😐
.
-سمانه؟!😯
.
-جانم؟؟😊
.
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟😕
.
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که
اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.
جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره
.
.
-اوهوم...
باشه 😔
.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود
و منم تو حسینیه بودم..
داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانه.
خوبی؟؟
چه خبر؟!
بابا بی معرفت زنگی..
پیامی چیزی؟!😑😑
.
-من باید زنگ میزدم یا تو.
اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😕😕😐
.
.
-پی ام دادم ولی جواب ندادی😕
.
-حوصله چک کردن ندارم😟
.
-چه خبرا دیگه.
همسفرات چه جورین؟!
.
-سلامتی...
آدمن دیگه😃ولی همه بسیجین
.
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😂😂
.
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم😄😄
.
- بی مزه😐
حالا چه خبراخوش میگذره😉
.
- بد نیست جای شما خالی😊
.
- راستی ریحانه
.
- چی؟!
.
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون😆
.
- کدوم؟!😯
.
- احسان دیگه.
باباش کارخونه داره😉
.
•[ و آنچـه در ادامه خـواهیـد خوانـد ؛
خواهـرش شمـارتـو میخـواست فکر کنـم]•
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس بعد دانشگاه منتظ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
بلاخره پنج شنبہ از راه رسید...
قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم
ساعت ۹/۳۰ بود
وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم
🤔اوووووم خوب چے بپوشم حالااااااا
از کارم خندم گرفت😆
نمیتونستم تصمیم بگیرم
همش در کمد و باز و بستہ میکردم
داشت دیر میشد کلافہ شدم
و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم
ساعت۹:۵۵دیقہ شد
۵ دیقہ بعد سجادے میومد
اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد
از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد 😨
وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده 😩
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم
و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد
و در ماشیـݧ و برام باز کرد
اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم
و نشستم داخل ماشیـݧ
تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم😐
من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم
سجادے هم مشغول رانندگے
اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره
بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم کہ باعث شد خندش بگیره😅
با اخم نگاش کردم 😒
نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود 🧐
اما نتونستم روشو بخونم
بالاخره ب حرف اومد
-نمیپرسید کجا میریم❓❓❓❓❓
-منتظر بودم خودتوݧ بگید
-بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم
جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت
و از ماشیـݧ پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک و گرفتم دستم
و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم
از گل فروشے اومد بیروݧ...
هل شدم و گوشے از دستم افتاد...☹️
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
میشہ بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشیم
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس #علی_نوشت ق
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
#علی_نوشت
سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را دیدم٬لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم
-شادوماد مژدگونی بده
-واقعااااا؟؟
-چی واقعا؟
-بهوش..
-ای کلک بدون شیرینی؟
قلبم روی هزار رفت همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم .
-کی میتونم ببینمش؟
-هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد.
-خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم
-مبارکت باشه گل پسر
نگاهی قدردان به اقای مرادی انداختم و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم٬مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت.به سمت اتاقش حرکت کردم خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود.
در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم سرش را به سمتم ارام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند...
-فاطمه خانوم؟
-شما کی هستید؟جلو نیاید
-فاطمه...
-جلو نیااااااا
-باشه اروم باش٬من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که..
-نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون
فاطمه ام مرا نمیشناخت٬دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد٬از من از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬خدایااا فاطمه ام را به من برگردان٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر اخرین ضربه بود که مرا به راند اخر کشیده بود.فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ...
به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند و اضافه کرد که بروم و خداراشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت.نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به شاه عبدالعظیم بروم تا کمی ارام شوم.
در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.دلم برای دیدنش پر میکشید ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا... بغض گلویم را گرفت به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من #عاشقش_هستم اری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم #هست آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند.....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم . به پا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم
.
راوی داشت صحبت میکرد
بچه ها اینجا شلمچه هست
اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن...
این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست... اینجا همون جاییه که جوون های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن...
.
یهو دلم میلرزید...تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو زیر نظر دارن....کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار اشکام رو اروم اروم جاری کرد...
-وحید:داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟😯
-بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم😔
-خب پس...بزار تو حال خودش باشه...اصلا نمیخواد پاشه 😂
-گفتم ولم کنین 😔
-خا باشه...بی جنبه 😑
-شما برین سمت اتوبوس من خودم میام...
حرفهای راوی تموم شده بود و بچه های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن..
من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین تجربه میکردم رو تموم کنم...
تو حال خودم بودم...در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد😯
.
نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود...داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد...به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم😕
شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اسک میریخت...
میگفت حاج ابراهیم این رسمشه؟؟
سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟
.
اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت😕
نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه😔
دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود 😕...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم...
-داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟
آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟!😂
-ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو😑
-خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده😀😀
-وحید😑
-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂
-یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡
.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه😯
یکی از ....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم اولین روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
چند لحظه مکث کرد …
زل زد توی چشم هام …
واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه …
آره …
افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده …
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم …
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …
غذا کشید و مشغول خوردن شد …
یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه …
یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
– می تونی بخوریش؟ …
خیلی شوره …
چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
– خیلی عادی …
همین طور که می بینی …
تازه خیلی هم عالی شده …
دستت درد نکنه …
– مسخره ام می کنی؟ …
– نه به خدا …
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم …
جدی جدی داشت می خورد …
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم …
گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه…
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم …
غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم …
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم …
نه تنها برنجش بی نمک نبود که …
اصلا درست دم نکشیده بود …
مغزش خام بود …
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش …
حتی سرش رو بالا نیاورد …
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی …
سرش رو آورد بالا …
با محبت بهم نگاه می کرد …
برای بار اول، کارت عالی بود …
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود …
اما بعد خیلی خجالت کشیدم …
شاید بشه گفت…
برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
…9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد… وقتی علی خونه نبود......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عشق با نرجس رفتیم سرمزا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عشق
صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم
چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم
اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی با دامادش و عروسش بود
بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود
سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود
پسر خیلی مذهبی بود
عمه فدای قد وقامتش بره
خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه
سیدهادی: سلام عمه خانم
چقدر چادربهت میاد
عمه کوچلوی من
بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد
عمه جان ایشان مائده سادات خانمم
بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود
من: خوشبختم عزیزم
ان شاالله به پای هم پیر بشید
مائده باگونه های سرخ شده ☺️☺️ ممنونم عمه جون
موفقیتون بهتون تبریک میگم
ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید
- ممنون مچکرم عزیزم
بفرمایید داخل
مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد
آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم
منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم
یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم
- ممنونم آقاجون
چرا زحمت کشیدید
آقاجون: مبارکت باشه باباجان
داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم
این کارت هدیه قابلت نداره
هرکس برام هدیه خریده بود
سفره غذا پهن شد
داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟
- ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه
داداش محمد: خب حالا میخای
چه رشته های انتخاب
کنی؟
- داداش اول که فیزیک کوانتوم
بعدش رشته های دیگه
بعد رفتن مهمونا
من با یه سری وسایل که برام آورده بودند
رفتم به اتاقمون
نرجس سادات : اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟
گلا تو پذیرایی
سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش
دست همتون درد نکنه
خیلی به زحمت افتادید
سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود
ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن
نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم
ان شاالله کادوی عروسیت
- ممنون آجی
این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود
ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه
۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین
۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین
۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران
همین سه تا رشته انتخاب کردم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄