eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.1هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه چتونه دخت
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد 😑 . پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا زایرات اینجا تو جنان دیده میشن مهمونات امشب همه بخشیده میشن) . نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد😢 . سمانه تعجب کرده بود😯 . -ریحانه حالت خوبه؟! 😞😞 . -اره چیزیم نیست😧😧 . یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود. . همراه سمانه وارد حرم شدیم. . بعضی چیزها برام عجیب بود. . -سمی اونجا چه خبره؟!😯 . -کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه☺ . -خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!😯 . -میخوان دستشون به ضریح بخوره☺ . -یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!😯 . هرکی اونجا دست بزنه که نه پ ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن. . -یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!😕😕 . -چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست😊 . سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون. . -اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم😐 . پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی😕 . و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم. . بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم: -سمانه؟!😕 . -جان سمانه😊 . -یه چی بگم بهم نمیخندی؟!😟 . -نه عزیزم.چرا بخندم . -چرا شما نماز میخونید؟!😐 . -عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه. . -یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!😯 . -دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم.. . -اوهوم..😕 میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم.. ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😔 بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت😢😢 . میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟! . -چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی😔😔 . -میخوام بخونم ولی.. . -ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟ •[ خیلی دوست داشتم آقای فرمانده منو درحال نماز خوندن میدید چون...]• •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_گل_یاس خانم محمدے❓❓❓❓ س
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...😞 پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ تارسیدم ماماݧ صدام کرد... -اسماااااا❓📣 -سلام جانم مامان❓ -سلام دخترم خستہ نباشے -سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت: -کجا❓❓❓ چرا لب و لوچت آویزونہ❓ -هیچے خستم🙁 -آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ برگشتم سمتش و گفتم : -خب❓خب❓ مامان با تعجب😳 گفت: -چیہ❓ چرا انقد هولے🤔 کلے خجالت کشیدم😶 و سرمو انداختم پاییـݧ 😬 اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...😩 -گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم ☹️ گفت: - اونطورے نگاه نکـݧ گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم -إ ماماݧ پس نظر من چے❓❓❓❓ -خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ🤣 -خندیدم و گونشو بوسیدم😂😘 وگفتم: - میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه❓❓❓❓😬 چپ چپ نگاهم کرد🙄 و گفت: -خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق😕 شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بود😟و گفت : -اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ...😏 -از جام بلند شدم و گفتم چے❓چرااااااا❓ ماماݧ چشماش و گرد کرد😳 و با تعجب گفت❓ -شوخے کردم دختر چہ خبرتہ تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....☺️ ماماݧ خندید😂 ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ کلے ب ماماݧ غر زدم  ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ... اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...🙁 خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم.....😤 دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ... ایـݧ از کجا میدونست🤔 خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم🤔🧐 بالاخره پنج شنبہ از راه رسید..😌 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشے اومد بیروݧ... هل شدم و گوشے از دستم افتاد... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس #زینب_نوشت
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| قدم هایم را باسختی برمیداشتم٬سخت بود نبود فاطمه٬رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد؛پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم٬خنده هایش را به یاد آوردم ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست.ارام نفس میکشید٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی اما وقت نشد به او بگویم... صورتش خراشیده شده بود٬سرش را باند پیچی کرده بودند٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند اه چقدر بیرحمند٬دست هایم روی شیشه بود خودم را گناهکار میدانستم و به ماشینم لعنت میفرستادم٬دو هفته گذشته بود و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور اورده بودندو پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم نمیدانستم انقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من.گلی که برایش خریده بودم روی صندلی بود.اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به انها زیبایی ببخشد اون نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند.دلم تنگ است٬دلم تنگ است برای بودنش ٬برای آن چشم های قهوه ای عسلی؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده.. به خانه میروم ٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر..انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم٬از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬برای دیدنش اماده میشدم پس باید بهترین باشم٬پزشک معالج گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬هوا رو به سرما میرفت؛سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس که عاشقش بود خریدم ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود.راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چی حاضر بود برای رؤیت ماهم.. -سلام زینب جان -سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر -برای فاطمس.. زینب بغض گلویش را گرفت و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد -گریه نکن خواهرم عه چرا اخه.من برم ببینمش با اجازه.. -داداش صب.. صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود٬عصبی نفس میکشید سلام مردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چشبید -کجا با این عجله؟ -میخوام فاطمه خانومو ببینم -د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت.. -یعنی جی؟چرا اجازه نمیدید؟ -واسه این یک مشت حواله صورتم کرد اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم ارام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم به پشت پنجره که رسیدم دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم بگوید علی بی من میمرد بگویدددد.من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دبوانه وار فاطمه را صدا میزدم که صدای دستگاه کنارش بلند شد پزشکان به سمت فاطمه دویدند دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند٬پشت شیشه میکوبیدم و ارام نداشتم.. به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش .. درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد ... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ ٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_ضـربـان_قـلـبـم از زبان
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود😁 صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم . -حسن: چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟ -سهیل: ها؟!هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده 😕دیشب یه خوابی دیدم -وحید: خیر باشه.حالا چی دیدی کلک؟😂 -سهیل : نمیدونم چجوری بگم😕اصن ولش -حسن: بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی😑 -هیچی ...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در... وحید: مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! 😂 -اگه گوش نمیدین نگم؟؟😐 حسن: وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه... -وحید: خا بابا...تعریف کن😑 -من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن...لباس خاکی پوشیدن منتظر منن -حسن:چی میگفتن؟؟ -عصبانی بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو دعوت میکنیم...کی تورو راه داده بیای اینجا؟!؟...حق نداری پات رو تو شلمچه بزاری 😕 -حسن:فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل😄 -وحید:نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟!😂 -سهیل:شما هم که همه چیو شوخی میگیرین😧 حسن:خب شوخی هست دیگه عزیز من...منم خواب میبینم هر شب بایه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها 😂 . در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه...بدویید . تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد😨 عرق سردی رو پیشونیم نشست😳 با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن😪 رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه یه صحرا پر از خاک تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم😞 همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن وحید: داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که 😀 حسن:فک کنم اثرات خاک دیروزه ها.پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی😂 . پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی شکسته بود😔 . رو کردم به بچه ها و گفتم: امروز میخوام به حرف ها راوی گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید. اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی😆 . راوی داشت صحبت میکرد اینجا شلمچه هست اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن. این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست . •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ -خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم با نگرانی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم …  من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم …  برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم …  بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود …  هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم …  از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت … غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت …  بوی غذا کل خونه رو برداشته بود …  از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید … – به به، دستت درد نکنه …  عجب بویی راه انداختی … با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم …  رفتم سر خورشت …  درش رو برداشتم …  آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود …  قاشق رو کردم توش بچشم که … نفسم بند اومد …  نه به اون ژست گرفتن هام …  نه به این مزه …  اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود … گریه ام گرفت …  خاک بر سرت هانیه …  مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر …  و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد …  خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ …  پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت … – کمک می خوای هانیه خانم؟ … با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست …  در قابلمه توی دست دیگه …  همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود … با بغض گفتم …  نه علی آقا …  برو بشین الان سفره رو می اندازم … یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد …  منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون … – کاری داری علی جان؟ …  چیزی می خوای برات بیارم؟ …  با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن …  شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت … – حالت خوبه؟ … – آره، چطور مگه؟ … – شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه … به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم …  نه اصلا …  من و گریه؟ … تازه متوجه حالت من شد …  هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود …  اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد …چیزی شده؟ … به زحمت بغضم رو قورت دادم …  قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید …  مردی هانیه … کارت تمومه … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق بانرجس از خونه دراوم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| با نرجس رفتیم سرمزارشهید عباس بابایی‌ شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود از خلبان های نیروی هوایی که تو عیدقربان سال ۶۶ شهید میشن همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم به تمام ایران معرفی کنم از مزارشهدا خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحد حرکت 🚶🚶 کردیم منتظر بودیم 🚌 اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه که تلفن همراه 📱 نرجس زنگ خورد و اسم یاربهشتی روی گوشیش طنین انداز شد نرجس اسم همسرش یاربهشتی تو گوشیش سیو کرده بود - چه زود دلتنگت شد نرجس بامشت زد رو بازومو گفت خجالت بکش بچه پرو 👊 یه ربعی حرف زدنشون طول کشید تاقطع کرد گفت نرگس جونی - 🙄🙄🙄😳😳😳چه بامحبت شدی یهو تو چی شد ؟ نرجس : خواهری جونم شرمنده اماباید تنها بری خونه - چرااااا 😢😢😢 نرجس: آقامحسن میاد دنبالم تا بری شب بریم یه هدیه بریم - من فدات بشم اما نرجس جان نمیخاد شما هدیه بخری نرجس: چرا عزیزم - آخه مگه آقاسید چقدر حقوق میگره که هدیه هم بخرید نرجس : آخی من فدات بشم که انقدر دلسوزی اما عزیزم فراموش نکن باباجواد ( پدرشوهرم) به سیدمحسن یه حجره فرش داده از اونجا هم زندگی ما تامین میشه تو نگران نباش - در هرصورت من راضی نیستم خودتون ب زحمت بندازید شما الان میخاید برید سر خونه زندگیتون نرجس : ای جان چه خواهر دلسوزی ما نگران نباش عزیزم - باشه پس من برم إه اتوبوس 🚌 هم که اومد نرجس : باشه پس به مامان بگو من ناهار هم با سیدمحسن 🍕🍕 میخورم - باشه عزیزم خوش بگذره فعلا نرجس : فعلا تا برسم خونه یه نیم ساعتی طول کشید زنگ در زدم مامان آیفون برداشت : کیه مامان منم باز کن رفتم تو مامان : نرجس کجاست - هیچی بابا داشتیم از مزارشهدا برمیگشتیم که سیدمحسن زنگ زد بهش که برن ناهار و هدیه بخرن گفت به شماهم بگم مامان : باشه نرگس دخترم بیا ناهار بخوریم که از چندساعت دیگه خواهر و برادرات میان - چشم ناهار خوردیم تموم شد من رفتم تو اتاقم یه سارافون دو تیکه بلند با یه روسری بلند درآوردم با چادر رنگی این چادر سر کردن منم یه ماجرای داره چندماه پیش که نرجس سادات و سیدمحسن تازه عقد💍 کرده بودن یه چندروز بعداز عقدشون اومدن خونه منم مثل همیشه یه سارافون دوتیکه بلند با یه روسری بلند مدل لبنانی سر کرده بودم اما سیدمحسن انگار با پوششم راحت نبود چون علاوه بر اینکه سرش بلند نکرد منو ببینه که هیچ سرش بلند نکرد زنش نرجس سادات ببینه آخرسرم نرجس صدا کرد رفتن بیرون با اصرار مادرم قبول کرد برای شام برگرده اوناکه رفتن من سراغ چادری که مادرم همزمان برای منو نرجس سادات دوخته بود گرفتم ازاون به بعد من پیش هرسه دامادمون چادر سر کردم اگه پیش بقیه سرنمیکردم نه اینکه اونا نامحرم ندونم نه من و نرجس سادات همسن وحتی کوچکتر از خواهرزاده هامون بودیم نرجس سادات از دوم دبیرستان چادر علاوه بر بیرون تو خونه هم سر کرد اما من تازه دارم سرش میکنم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم و... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄