eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهاردهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه رفتم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. . -نه پدر جان...منظور این نبود😐 . مامان:پس چی؟!😯 . -نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم😕 . پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟! چادر؟!😨😨 . مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑 . -بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن. . -هیچی به خدا... من خودم تصمیم گرفتم😞 . بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟ همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده . -مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم... دختر خاله هات چی میگن.. . -مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒 . -میگم حرفشو نزن😠 . . با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕 . نمیدونستم چیکار کنم. کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔 از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم . ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم😞 یهو یه فکری به ذهنم زد. اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺ شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه. .بالاخره فرمانده هست دیگه😊 . فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: . تق تق . -بله بفرمایید . -سلام . -سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید. . -نه اخه با خودتون کار دارم . -با من؟!؟😨 چه کاری؟!😱 . -راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕 . چه خوب.چه مشکلی؟!😯 . -اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔 میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟! . -راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟! شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟! . -اره دیگه 😐😕 . -خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی... چادر لباس فرم نیست که خواهر... بلکه لباس مادر ماست... میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟ چند تا جوون پرپر شدن؟! چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه. . ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست. . من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم. •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢 . تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم.. •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهاردهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_گل_یاس _همیشہ ترس از
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| _۵دیقہ بعد رامی رسید... سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد. _نگاهش نمیکردم ب صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے ماماݧ تو گوشم میپیچید☹️ باورم نمیشد. اوݧ مـݧ بودم کہ با ماماݧ اونطورے حرف زدم❓❓❓ واے کہ چقدر بد شده بودم😔 _باصداے بوق ماشیـݧ بہ خودم اومدم رامیـݧ و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث ایـݧ کہ دیشب نخوابیده بود دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدݧ رامیـݧ و تو اوݧ وضعیت نداشتم _ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد😢 رامیـݧ نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولے با جدیت گفت: -اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات اشکمو پاک کردم و گفتم: -پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت: - بخاطر بیخوابے دیشبہ -بیخوابے❓چرا❓ _آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت رفتیم داخل و نشستیم سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _اسماء نمیخواے حرف بزنے -چرا میخوام -خوب منتظرم -رامیـݧ ماماݧ مخالفت کرد دیشب باهم بحثموݧ شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے ک... -اونقدرے ک چی اسماء❓ -اونقدرے ک فقط با سیلے ساکتم کرد😔 دیشب انقدر گریہ کردم😭 ک خوابم برد😴 و نفهمیدم زنگ زدے _پوفے کرد و گفت: -مردم از نگرانے اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت ک همه چے درست میشہ و غصہ نخورم چند بار دیگہ هم با ماماݧ حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثموݧ میشد و ماماݧ با قاطعیت مخالفت میکرد _اوݧ روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیروݧ حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم _روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے ک میشد پیش بینیش کرد رامیـݧ هم دست کمے از مـݧ نداشت ولے همچناݧ بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے ک داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود یہ روز رامیـݧ بهم زنگ زد و گفت : باید همو ببینیم   ولے نیومد دنبالم بهم گفت: بیا هموݧ پارکے ک همیشہ میریم _تعجب کردم اولیـݧ دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگراݧ شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغوݧ بود... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد رامیـݧ با یکے از دوستام ........ •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهاردهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس #فاطمه_ن
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬مادر و پدرم که میخواهند به سوئد بروند برای قرارداد شرکت٬علی پیشنهاد داد برای تنها نبودن درخانه٬ به خانه شان بروم هم تنها نیستم و همچنین دل پدر و مادرش برای من تنگ شده ٬تمام دلایلش منطقی بود خودم هم دلم برای آن خانواده گرم تنگ شده بود.سوار ماشین شدیم٬نزدیک های ظهر بود٬خیلی گشنه بودم و معده ام درد گرفته بود٬علی هم این را فهمید چون رنگ و رویم حسابی پریده بود. به من نگاهی معنی دار با چاشنی یک لبخند نمکی انداخت و گوشه ای از خیابان متوقف شد٬با تعجب گفتم -ام٬علی چرا اینجا وایسادی؟ -خانوم؟مگه گشنت نیست؟ -اوا تو از کجا فهمیدی؟ -مارو دست کم گرفتیاااا ٬من متخصص تشخیص گرسنگیم -عه پس این تخصص جدیدا اومده اقای دکتر -بله خانوم دکتر٬حالا افتخارمیدید یه نهار بخوریم یا نه؟ -خخ بفرمایید جناب پیاده شدیم و هم گام باهم قدم برداشتیم٬چقدر احساس امنیت میکردم کنار این مرد٬واقعا مرد بود.در را برای من نگه داشت تا داخل شوم ٬یک میز انتخاب کردیم و روی آن نشستیم٬لحظه ای علی به من خیره شد و تا متوجه نگاهش شدم سرش را برگرداند و گارسون را صدا زد٬ -خب خانم شما چی میل دارید؟ -یه پرس سلطانی -دو پرس سلطانی بدید٬همراه مخلفات با دوبطری دوغ -بله٬حتما گارسون رفت و ما دوباره تنها شدیم ٬سکوت سنگینی بود اما چون رستوران سنتی بود٬موسیقی سنتی که ول لایتی داشت پخش میشد٬که یکدفعه علی حرفی زد: -میدونستی باچادر آسمونی میشی؟! با آن نگاه زیبایش نگاهم میکرد٬قلبم روی هزار میتپید و احساس میکردم آریتمی اش را همه میشنوند٬سرم را به زیر انداختم و بدتر فشارم افتاد٬علی چند تقه به میز زد و سرم را بالا اورم٬دیدم از خنده اشک در چشمانش حلقه زده٬خودم هم مثل او خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهانم گرفتم و دوباره سرم را به زیر انداخته و خندیدم یعنی (خندیدیم). -فاطمه جان -بله اقا سید حالا نوبت من بود به میز بزنم انگار غرق افکارش شد٬ -کجایی آقا -ام٬چیزه٬ها؟ اینبار من اشک از چشمانم می آمد خیلی نمکین جمله اش را گفت و سرش را خاراند😂 -هیچی٬فکر کنم شما میخواستی یه چیزی بگی ها؟ -اره اره٬میخواستم بگم پشیمون نیستی؟ •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهادهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_ضـربـان_قـلـبـم عجب 😀
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| خب دخترم نظرت چیه؟! . -در مورد چی؟؟ . -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟ . -در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... . -خب پس😉 یعنی مبارکه 😆 . -گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم 😐 . -من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه 😊 . -امان از دست شما مامان 😀 . چند روز از این ماجرا گذشت و قرار شد با اجازه خانواده ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم...امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم... زنگ زدم به زهرا: -سلام زهرایی؟! خوبی؟! -سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟چه خبرا؟؟ -میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام...استاد چیز خاصی گفت برام بفرست -ای بابا😕...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی 😐 -میخوام باهاش بیرون برم 😊 -ااااااا...پس مبالکه علوس خانم 😉 -حالا که چیزی معلوم نیست 😊برام دعا کن زهرایی -فعلا که شما مستجاب الدعوه ای 😀😀 . . قرار بود ساعت 10 آقا میلا دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته.... . -ااااا...شما اینجایید آقا میلاد؟! . -بله مریم خانم 😊 . -قرارمون ده بود...از کی اومدین؟! . -یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون 😊 . -ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین 😯 . -نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین 😊 . این حرفهاش به دلم مینشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد ☺ . 🔮از زبان سهیل . بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم و حوصله هیچکاری نداشتم... . گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش میگذشت 😕 اما سریع از حرفم پشیمون میشدم...😔 . کلافه بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم... نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی... . یهو یاد حرف یکی از بچه های بسیج افتادم که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن... اما چطوری؟! . تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد... یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و... 😔 اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ بعد به قول آقا مصطفی صدر زاده یه رفیق شهید برا خودت انتخاب کنی... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهاردهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم علی س
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم …  نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام …  نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت …  تنها حسم شرمندگی بود …  از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم … چند لحظه بعد …  علی اومد توی اتاق …  با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد …  سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم … – تب که نداری …  ترسیدی این همه عرق کردی …  یا حالت بد شده؟ … بغضم ترکید …  نمی تونستم حرف بزنم …  خیلی نگران شده بود … – هانیه جان …  می خوای برات آب قند بیارم؟ … در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد …  سرم رو به علامت نه، تکان دادم … - علی … – جان علی؟ … – می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ … لبخند ملیحی زد …  چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار … – پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ … – یه استادی داشتیم …  می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن …  من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم …  خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده … سکوت عمیقی کرد… - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست…  تو دل پاکی داشتی و داری …  مهم الانه …  کی هستی … چی هستی …  و روی این انتخاب چقدر محکمی…  و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست …  خیلی حزب بادن …  با هر بادی به هر جهت …  مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی … راست می گفت …  من حزب باد و …  بادی به هر جهت نبودم…  اکثر دخترها بی حجاب بودن …  منم یکی عین اونها…  اما یه چیزی رو می دونستم …  از اون روز …  علی بود و چادر و شاهرگم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهاردهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق وارد خونه شدیم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| سوار اتوبوس شدیم به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم زهراشروع کرد به حرف زدن منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم بله میدونم اسم من زهراست منم نرگس ساداتم ای جانم ساداتی میگم نرگس بااونکه مانتویی چقدرباحجابی ممنونم زهراجان شروع کردیم به حرف زدن باهم دوست شدیم زهرا اینا ۴ تابچه بودن مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا پدرزهرا جانباز جنگ بود توعملیات کربلای۵ جانبازشده بود چندساعت بعد رسیدیم دریا همه کنارهم آب بازی میکردن ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم چندمتر اون طرف تر زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی زهراهم اومد پیش من نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم باشه ناهار منو زهرا باهم خوردیم بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود منو نرگس یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم مرجان دخترکاملا بی حجاب بود من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم فردا صبح بعداز صبحونه زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن منو- زهرا کنارهم راه میرفتیم خرید میکردیم چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت چهاردست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی خریدم بعدازظهر بعدازنماز صرف ناهار یه مقداری استراحت به سمت چندتا امامزاده که تا ویلاساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قراربود بریم چادر سر کردم روز سوم اردومون درشمال رفتیم تلکابین سواربشیم تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم عصری ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت بعدمدتی که آروم شد •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄