eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.1هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه . توی م
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بالاخره رسیدیم.... . به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن. . آقا سید بهم گفت . پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها. . آقا سید همونطور که سرش پایین بود . صدا زدزهرا خانم؟! . یه دیقه لطف میکنید؟! . . یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد . و آقا سید بهش گفت: . براتون مسافر جدید آوردم. . بله بله..همون خانمی که جامونده بود... . بفرمایین خانمم☺ . نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود. . شاید به خاطر این بود که . اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود . و منو حتی نگاهم نمیکرد😑 . محیط خیلی برام غریبه بود😟 . همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐 . دلم میخواست به آقا سید بگم . تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا 😊😃😃 . بعد از شام تو ماشین نشستیم . که دیدم جام جلوی اتوبوس . و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست . . اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت. . گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم . و خوندن پی ام هام. . حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐 . دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. . با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 . که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ . از صورتش معلوم بود دختر معصوم . و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد. . -خانمی اسمت چیه؟! . -کوچیک شما سمانه😊 . -به به چه اسم قشنگی هم داری. . -اسم شما چیه گلم؟! . -بزرگ شما ریحانه😃 . -خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم☺ . -اما من ناراحتم😆😑 . -ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.😕 . -اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑 . مسجد نشستی مگه؟ 😐 . -خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم. . منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊 😂 . -یا خدا. . عجب غلطی کردیم پس... . همون تسبیحتو بزن شما 😆😆 . -حالا چه ذکری میگفتی؟!😕 . -داشتم الحمدلله میگفتم. . -همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! . -اره . -خوب چرا چند بار میگی؟! . یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟😯😯 . -چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. . اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊 . -آهااان.. . نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄 . -و شروع کردیم به صحبت با هم . و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه . و یک سالم از من کوچیک تره . ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود. . نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. . چتونه دخترها؟! 😯 . خانم های دیگه خوابن... . یه ذره آروم تر...😑 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه.]• •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_گل_یاس وارد اتاق شد 
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| در اتاق به صدا در اومد... مامان بود... اسماء جان ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود😯 بلند شدم و درو اتاق و باز کردم -جانم مامان   —حالتون خوبہ عزیزم🙂 آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید از جاش بلند شد و خجالت زده گفت : -بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون😅 ب مامان یه نگاهے کردم🧐 و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود😐 —چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓❓ —هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود —نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن😐 اخمے کردم🤨 و گفتم: — واااااا مامان من کے گفتم...🙁 صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم رفتیم تا بدرقشون کنیم مادر سجادے صورتمو بوسید😘 و گفت: — چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو❓❓ با تعجب نگاهش کردم😳   نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید — حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود قــرار شد ک ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزئین شده بود عجب سلیقہ اے☺️ من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...🤓 شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم😴 صب که داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم  داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد😯 سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم خانم محمدی.......❓ •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ ..... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس #شب_خواست
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| -فاطمه خانوم اینجا وایسید تا من بیام -چشم -بی بلا همراه علی به خرید آمده بودیم تا مایحتاج را فراهم کنیم.به دلیل فشار پایین و کنبود آهنم خستگی زودرس جانم را میگرفت٬علی هم که رنگ پریده صورتم را میدید سریعا آبمیوه و پسته به خورد من میداد طوری که از صبح سه تا چهار بار لیوان های بزرگ آبمیوه میخوردم.آنقدر خورده بودم که معده ام صدای امواج دریایی میداد؛به حرف خود خندیدم و آنسوی خیابان را نگاه کردم ٬هوا داشت روبه سردی میرفت و ماه آبان تمام شده بود٬به قامت مردانه علی نگاه کردم تمام وجود من شده بود٬وجود فاطمه ای که از آمریکا و عشق و حال دخترانه اش به راحتی دست کشیده بود به خاطر مردی که تمام عشقش بود ٬تمام تمامش... -بفرمایید فاطمه خانوم زود بخورید -ممنونم ولی سید اقاخیلی خوردما معدم صدای موج دریا میده علی از خنده دلش را گرفته بود و روبه فرمان خم شده بود خودم هم از اعماق وجودم میخندیدم و هردو به خنده ی یکدیگر لحظه ای نگاهمان با خنده درهم گره خورد و چشم هایش رنگی زیبا گرفت سریع نگاهش را دزدید و پا رو پدال گاز گذاشت٬پسرمان خجالتی بود.من بلد نبودم رو بگیرم چون یاد نگرفته بودم اما از ملیحه خانوم که میگفت مامان صدایش کنم داشتم کمی در حجب و حیا پله هارا بالا میرفتم و ملیحه خانوم برایم ذوق میکرد! به مسجد رسیدیم تا به نماز جماعت برویم هردو پیاده شدیم آنسوی خیابان مسجدی زیبا قرار داشت که از سر ذوق دستی بهم زدم و علی لبخندی زیبا به صورتم پاشید.به سمت مسجد قدم برمیداشتیم پا به پای هم اما قد علی از من بلند تر بود و همین به من احساس غرور میداد. -خب فاطمه خانوم شما برید سمت خواهران هرموقع راز و نیازتون تموم شد بامن تماس بگیرید تا بریم -چشم حتما پس٬فعلا -چشمتون سلامت٬یاعلی از رسمی حرف زدنش عاجز شده بودم اخر مگر ما محرم نبودیم پس چه بود این حد و حدود زیادی؟شاید هم مصلحتی اومیداند و من بی خبرم؛این چند وقت علی اگر میگفت ماست سیاه است تایید میکردم چون تا آسمان قبولش داشتم. نمازم تمام شد به علی تک زنگی زدم و بیرون رفتم اما نبود صدای ماشین می آمد انگار کسی به آن دستبرد زده بود علی را دیدم دوان دوان به انسوی خیابان میرفت من هم به حالت دو دویدم یادم نبود هنوز چادر رنگی مسجد روی سرم بود‌٬کامیون بزرگی به سمت علی می آمد تمام وجودم لرزید او حواسش نبود هرچه صدایش کردم جوابم را نداد ٬ -علییییییییییییی چراغ های کامیون روشن بود لحظه ای نفهمیدم چه شد که دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت ورزشیم به کنار پرتاب کردم و نور کامیون درچشم هایم سوخت و برخورد آن به من و صدای بلند علی -فاطمهههههههههه •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ... -خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و........ •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_ضـربـان_قـلـبـم . رفتی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . 🔮از زبان مریم روز دوم وارد فکه شدیم از خاک رملی فکه خیلی چیزها شنیده بودم... محل پر کشیدن شهید آوینی... خیلی دوست داشتم فکه رو ببینم... همین که نزدیکه ورودی فکه شدیم من و زهرا کفشامون رو کندیم و بدون کفش شروع به راه رفتن روی رمل های گرم فکه کردیم...هر قدم که میزاشتیم پامون تو خاک فرو میرفت و حس میکردم دارم جای پای شهدا قدم میزارم... خیلی حس خوبی بود.. رسیدیم به تابلو قتلگاه فکه.... راوی گفت زیر تابلو بشینیم تا یکم از فکه برامون حرف بزنه... خیلی ذوق داشتم بشنوم داستان های اینجا رو... فکه ای که هنوزم که هنوزه ازش شهید پیدا میشه😢 رو خاک ها نشستیم... راوی شروع کرد به حرف زدن: بچه ها اینجا فکست. همونجایی که... . . 🔮از زبان سهیل شب رو تو اردوگاه خوابیدیم...تا نصف شب با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم و کلیپ های طنز گوشیمونو نشون هم میدادیم... -برادرا شما نمیخواین بخوابین؟؟ صدا خندتون تو کل اردوگاه پیچیده... پویا: -چرا حاجی...ولی عادت نداریم الان بخوابیم 😐 -بخوابین که نماز خواب نمونین -نه حاجی...تا اذان ظهر بیدار میشیم قطعا 😆 -منظورم نماز صبحه😐 -مگه صبحم نماز داره؟! از کی تا حالا؟!😂😂 -لا اله الا الله...هر وقت بیدارتون کردیم میفهمین 😑شبتون بخیر -شبت شیک حاجی جون...برا ما هم دعا کن 😀😀 . صبح فردا راهی فکه شدیم...نفهمیدیم چجور صبح شد...هنوز خوابمون میومد.. . -بابا مگه جنگه این وقت صبح...بزارن بعد از ظهر اینور و اونور ببرین دیگه -بعد از ظهر هم برنامه داریم -خب مگه فرقی هم میکنه؟! همه شبیه همن دیگه...بیابونن...حالا یه بیابونو نریم... -برا شما شاید فرقی نکنه ولی بعضی از این بچه ها اگه یه جا نریم پوستمونو میکنن. -خدا شفاشون بده 😐 -خدا هممونو شفا بده ان شا الله . رسیدیم به فکه... جلو در ورودی همه کفش هاشون رو میکندن... -بچه ها کفش ها رو بکنیم؟؟ -نه داش سهیل...مگه فرش داره تو؟؟ یهو دیدی جک و جونوری چیزی پامون رو گزید. -خا...باشه. . اوه اوه...چه خاکش نرمه...نمیشه راه رفت اصن 😐 -خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو. -حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن 😂😂 . -خب رسیدیم...ببینیم چی میگه پیر مرده... -بشینیم؟؟ -نه بابا شلوارامون خاکی میشه... راوی شروع کرد به حرف زدن...بچه ها اینجا فکست. همونجایی که...اقا پسرایی که اون ته سرپا وایسادن...شما هم مثل بقیه بشینین...این خاکها کسی رو کثیف نمیکنه. . -سهیل:چه کنیم بچه ها؟! -من حوصله گوش دادن به چرت و پرت ها رو ندارم...بریم عکس بگیریم -باشه . •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ -خاک طلائیه هست برادر.برای تبرک -این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک ..... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم به خدا ت
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود …  بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد …  با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر …  بعد هم که یه عصرانه مختصر …  منحصر به چای و شیرینی …  هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت …  اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور …  هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی … هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد …  همه بهم می گفتن …  هانیه تو یه احمقی …  خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد …  تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟…  هم بدبخت میشی هم بی پول …  به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی …  دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی … گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید …  گاهی هم پشیمون می شدم…  اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده …  من جایی برای برگشت نداشتم…  از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود …  رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی …  حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی …  واقعا همین طور بود … اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون … مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره …  اونم با عصبانیت داد زده بود …  از شوهرش بپرس…  و قطع کرده بود … به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش …  بالاخره تونست علی رو پیدا کنه …  صداش بدجور می لرزید …  با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا …  می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ مامانم هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق هنوز حرفم تموم نش
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| 📞📞📞گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه 😍😍 بعد فقط 🍚برنج بذارید خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن مامان : باشه حتما بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم اونا دعوت میکنیم نرجس : چشم مامان مامان : چشمت بی بلا بچه ها بیاید صبحانه رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر بیا بخور ضعف نکنی رقیه سادات : چشم مادرجون ☺️ نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین 🕌🕌؟ نرجس: امامزاده برای چی؟ - برای ادای نذرم نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم - باشه نرجس موبایلش📱📱 برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم - باشه راهی اتاقمون شد همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم فکر🤔🤔 🤔🤔 میکردم پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود ماهم ۸ تا بچه بودیم مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار 👨‍👩‍👦‍👦 شده بودند چهارتا دختر چهارتا پسر برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود بعدش سید مجتبی که پاسدار بود بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای 🏫 قزوین بود سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره حتی چندتاشون داماد و عروس 👰 دارند غرق در فکر بودم که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟😡😡 - چته دیونه ترسیدم داشتم حاضرمیشدم نرجس : با سرعت مورچه 🐜🐜 مگه حاضر میشی آخه خواهرمن؟ - نخیر داشتم فکر میکردم حالا بدو هردمون حاضرشدیم از خونه زدیم بیرون •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین 🕌و مزارشهدا و....میرم سرش میکنم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄