eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.1هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه تا اسممو
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . توی مسیر بودیم . و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊 . ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕 . اخه میدونید من یه آدمی هستم . که نمیتونم یه جا ساکت باشم . و باید حرف بزنم. . اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. . -آقای فرمانده پایگاه😒 . -بله؟! . . -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟 . -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. . -اوهوووم.باشه.😕 . باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد. . .دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑 . تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد . -چی شدرسیدیم؟! . . -نه برای نمازنگه داشتیم . -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین . -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست. . شما هم بفرمایین . -کجا بیام؟! . -مگه شما نماز نمیخونین؟! . . -روم نمیشد بگم که بلد نیستم. . گفتم نه من الان سرم درد میکنه. . میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 . -لا اله الا الله.. . .اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست . -ممنون☺ . -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد . یکم راه رفتم. . آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن. . ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. . مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. . مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. . سرباز زودتر نمازشو تموم کرد . و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. . ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. . بعد نمازش سجده رفت . و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢 . اولش بی خیال بودم . ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه.. . .آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. . گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 . راستیتش نمیتونستم باور کنم . اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه. . برام جالب بود همچین چیزی. . تو حال خودم بودم . که یهو سرشو از سجده برداشت . و باهام چشم تو چشم شد. . سریع اشکاشو با استینش پاک کرد . و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: . بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯 . من؟! نه...نه. . فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶 . چشم چشم..الان میام. . ببخشید معطل شدید. . سریع بلند شد. . وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. . نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. . دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. . فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه.. . بالاخره... . •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ . نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که ...]• •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_گل_یاس ســر جـــام نشست
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| وارد اتاق شد  سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم🙂   عجب آدم عجیبیہ 🙄 ایـن کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد  سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم😐 بی هیچ مقدمہ ای گفت: ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد😑 اومده با من  آشنا بشہ یا با اتاقـم❓ ابروهامو دادم بالا🤨 و با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم: -ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید🤗 تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت: - معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد😍 بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم: -خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  سرش و انداخت پاییـن  و با تسبیحش بازے میکرد 📿 دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت🙁 گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ🌹  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد☺️ و گفت: - حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله❓😳 شما از کجا میدونید❓😳 راستش منم هر.... در اتاق بہ صدا در اومد .... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد ....... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس ساعت۶/۴۰دقیق
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| -مامان تروخدا اومدن دلخور رفتار نکنی باشه؟ -فاطمه برو اونور ٬اصلا چرا هی به من میگی به باباجونت بگو! -اخه من نمیدونم چرا شما اینطور میکنید بخدا علی پسر خوبیه اصلا خودتون اینو گفتید پس چرا.. -فاطمه بسه تو نمیدونی بابات از این بسیجیای مفت خور بدش میاد؟درسته کارش حقوقش بالاست اما بابات از قماش اینا متنفره حالا بیاد دخترشو بده به اینا که تو بقچه بپیچنش و خونه نشین بشه؟اخه دختر خیره سر تو تازه عمومیت تموم شده به راحتی میتونی بورسیه بشی آمریکا با اشکان پس چرا میخوای زتدگیتو تباه کنی بااین یقه آخوندیای ریشو؟؟؟؟؟؟ با حرف های مادرم تمام جسمم گر گرفت ٬بغض به گلویم چنگ انداخت و اشک از چشمانم جاری شد ٬ارزو کردم کاش خانواده ام کمی مرا درک میکردند و آنقدر به فکر این مسائل و عقیده های اشتباهشان نبودند.تمام وجودم به آتش بود که پدرم هم آمد لحظه را غنیمت شمردم و بغضم سر باز کرد.. -آخه مادر من شما میدونی اون اشکان چطور پسریه که سنگشو به سینه میزنی ؟روزی هزارتا دوست دختر عوض میکنه معلوم نیست تو اون خونه خراب شده مجردیش چه غلطایی میکنه و چه شبایی که یگانه میگفت مست میومده خونه حالا من برم با چنین ادم دائم والخمی ازدواج کنمو خودمو بدبخت کنم؟نه مامان من مررررد میخوام نه یه هوس باز که هرروز با یکیه٬من کسیو میخوام که سنگ صبورم باشه ٬بتونم بهش تکیه کنم نه مست از تو خیابون و پارتی های شبونه جمعش کنم مامان!من علیو میخوام مامان .من علیو میخوام بابا بخدا ببینیدش عاشقش میشید بخدا.. -خانوم تمومش کن. پدرم رو به سمت من برگشت و با انگشت اشاره مرا مخاطب قرار داد و همانطور خشم و کینه از چشمانش سرازیر بود -ببین فاطمه اگه بخوای با این پسره ریشو ازدواج کنی اولا٬از ارثم محرومت میکنم٬دوما حق نداری پاتو تو خونه بزاری حرف آخر... پدر پشتش را به من کرد و دست هایش در هوا میلرزید. -دیگه دختر من نیستی... دنیا بر سرم آوار شد ‌٬آخر اینهمه بی رحمی؟آنها میخواستند مرا به زور وادار به وسیله شدن هوس های یک مرد که چه بگویم یک عوضیه پست فطرت بکنند ؟مگر پدر و مادر نیستند ؟چرا فکر میکنند لذت زندگی در آمریکا با انتظار تک دخترشان نشسته؟آخر من چه گناهی کرده ام خداااااا. مادر به طبقه بالا رفت و پدر روی کاناپه نشست.نیم ساعت دیگر میرسیدند و این وضعیت من بود. زنگ در به صدا درآمد٬تپش قلب منم همراه آن پرصدا شد.پدر و مادر با نفرت به جلوی در میرفتند ومن به آشپز خانه.چادر نداشتم ان روسری هم به زور گذاشتند روی سرم بماند خانواده من ضد دین و مذهب بودند و فقط میگفتند زندگی لذت است..صداهایی از اتاق نشیمن می آمد و بعد آن سکوت مادرم با اکراه نامم را صدا زد و درخواست چایی خواستگاری کرد٬همان چایی خواستگاری معروف که دختر ها باهزار شادی میاورند اما من در دلم غوغا بود.چایی هارا ریختم خوب نشدند چون چایی ریختن بلد نبودم همیشه مستخدممان خاتون این کار را انجام میداد .چایی هارا در سینی گذاشتم و لرزان لرزان به سمت هال رفتم. -سلام٬ام..خوش آمدید -سلام عروس گلم٬ماشاءلله چه خاانومی هستی شما گل دخترم از لحن زیبا و دلنشین خانوم نیایش راضی و خرسند بودم و بعد آن نیایش بزرگ با من طرف صحبت شد. -بله خانوم عروس ما هستند و انتخاب علی جانمان معلومه که عالی ان.ماشاءلله. -عروس خانوم خوشگل چایی هارو نمیدید به مهموناتون ؟ این صدای خواهر علی بود که زینب نام داشت.لبخندی به او زدم و چایی ها را به ترتیب سن تعارف کردم به علی که رسیدم دستانم میلرزید و چایی سرپرم در سینی ریخت.علی از حرکت ناشیانم لبخند شیرینی زد و من به دست و پاچلفتی خودم لعنت فرستادم .استکان خیس را برداشت و با ملایمت تشکر کرد. نشستیمو کسی صحبت نکرد.تا در آخر پدر علی سر صحبت را باز کرد من سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود.صداهارا واضح نمیشنیدم تا در آخر ساعت ۹مهمان ها رفتند و نتیجه این شد یک عقد ساده برگزار شود و تمام.پدرم جهیزیه ای برای من نگرفت تمامی وسایل لوکس و گرانقیمتم در انباری خاک میخورد پدرم اجازه نداد حتی یک سرویس از انهارا ببرم .لباس عقد و وسیله هارا هم با همراهی زینب خریدم و زینب از آن پس شد صمیمی ترین دوستم .علی هیچ اجباری در پوشیدن چادر برایم نگذاشته بود اما همیشه میگفت حجابم را شده با مانتو هم رعایت کنم نمیخواست به من سخت بگذرد یا فشاری بر من وارد شود .روزها میگذشت و من هرروز عاشق ترمیشدم وپدر و مادرم سرد تر .ما یک صیغه محرمیت ۲ماهه خوانده بودیم ٬به عقد رسیمیمان یک ماه مانده بود که اتفاقی افتاد.. •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت پرت..... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_ضـربـان_قـلـبـم از زبان
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه.. از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت☺ تانک های وسط میدون دوکوهه حسینیه حاج همت... ساختمونهای دوکوهه... همه چیز شبیه عکسهایی بود که دیده بودم... حس میکردم تو خوابم... یه حس خوبی داشتم... غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید... کم کم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت... داشتیم میرفتیم که زهرا گفت: -مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم... -باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم... -باشه...یه عکسه دیگه همش😊 -زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟ -باز چی شده؟؟😯 -اون سه تا پسرا که شکلک در میاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس میگیرن😐..ولش کن عکسو...بریم بعد نماز میگیریم... -بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه😕 -نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی...😑 -باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم 😐 . . 🔮از زبان سهیل یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟! -فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل 😂 بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها😜 در حال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد... برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ... . آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟! -با مایی اخوی ؟!😯 -بله😐 -اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی😂😂 -لااله الا الله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میزنن... -چشم حاج آقا😁 . -ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما -باشه..بریم... -آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک😆 -نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟😨 -نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری 😂😂 . -بچه ها؟! -جان داش سهیل؟؟ -اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب نباشن... -ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم 😂😂 -تو آدم نمیشی😑...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن -رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه 😂 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ -خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو. -حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن 😂😂 •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم چند روز به
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم … خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده … هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود … علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه… تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت … شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ … ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم … عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت …مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره … اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود … من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم … خودشه هانیه … این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده … علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود …نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت … کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه … یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا … مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد …- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم …  اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته … این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو … پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من … و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم … می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ اون روز می‌خواستیم برای عروسی و خرید جهیزیه بریم بیرون ولی.....‌. •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•• 🍹 •• •| •| 🛑"بهتـرین همسـر دنیا؛ چـه شکلـی هسـت"⁉️ 🔻بـه تنهایے شمـا احترام میـگذارد : هر فردے به تنهایے احتیاج دارد شریک شما باید معناے حریم خصوصے را درک کند. افرادے که این قانون را رعایت نمیـکنند پس از مدتے از هم خسته میـشوند و در رابطه احساس خفـقان میـکنند باز هم میـگوییم،در هر چیزے تعادل لازم است، حتے با هم بـودن. •| •| ••🍊•• @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق بانرجس نماز صبحمون
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهه مون ترکید 😠😠 این چه وضع خالی کردن هیجانه 😠😠 گفتم صدهزار شده رتبه ات مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی 😡😡😡 الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت منم متحیر ☹️☹️ خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی نرجس : 😡😡 مامان : نرجس دخترمو دعوا کن بچه ام نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم 😘😘 همزمان بااین بحثا صدای دراومد من رفتم در باز کردم زن داداشم رقیه سادات بود رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حودد دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن سیدامیرحسن - سیدامیرحسین منو نرجس دعوتیم سمتش سلام زن داداش رقیه سادات: سلام دخترا من امیرحسن بغل کردم نرجس امیرحسین رو من: جیگر عمه نفس عمه آقاسید کوچلوی خودم رقیه سادات : نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟ نرجس: 😡😡😡 من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان زنداداش زنداداش رقیه سادات : جانم عزیزم - رتبه ام اومد رقیه سادات : ای جانم چند عزیزم ؟ - ۹۸ رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا مامان : حتما عزیزم صدای زنگ ☎️☎️ تلفن خونه بلندشد نرجس: نرگس تو بردار حتما آقاجون هست داداش محمد حجره نبوده زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه من : الو بفرمایید آقاجون : سلام بابا خوبی دخترم ؟ من: سلام آقاجون ممنونم آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره رتبه ات چندشده دخترم؟ من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸ آقاجون : الحمدالله خداشکر نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون فقط برنج بذاره خورشت میگم بچه ها برن کباب سفارش بدن من : چشم آقاجون دیگه کاری ندارید آقاجون : نه بابا برو به مادرتم سلام برسون من : چشم خداحافظ آقاجون : خداحافظ بابا •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ غرق در فکر بودم که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق هنوز حرفم تموم نش
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهه مون ترکید 😠😠 این چه وضع خالی کردن هیجانه 😠😠 گفتم صدهزار شده رتبه ات مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی 😡😡😡 الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت منم متحیر ☹️☹️ خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی نرجس : 😡😡 مامان : نرجس دخترمو دعوا کن بچه ام نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم 😘😘 همزمان بااین بحثا صدای دراومد من رفتم در باز کردم زن داداشم رقیه سادات بود رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حودد دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن سیدامیرحسن - سیدامیرحسین منو نرجس دعوتیم سمتش سلام زن داداش رقیه سادات: سلام دخترا من امیرحسن بغل کردم نرجس امیرحسین رو من: جیگر عمه نفس عمه آقاسید کوچلوی خودم رقیه سادات : نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟ نرجس: 😡😡😡 من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان زنداداش زنداداش رقیه سادات : جانم عزیزم - رتبه ام اومد رقیه سادات : ای جانم چند عزیزم ؟ - ۹۸ رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا مامان : حتما عزیزم صدای زنگ ☎️☎️ تلفن خونه بلندشد نرجس: نرگس تو بردار حتما آقاجون هست داداش محمد حجره نبوده زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه من : الو بفرمایید آقاجون : سلام بابا خوبی دخترم ؟ من: سلام آقاجون ممنونم آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره رتبه ات چندشده دخترم؟ من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸ آقاجون : الحمدالله خداشکر نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون فقط برنج بذاره خورشت میگم بچه ها برن کباب سفارش بدن من : چشم آقاجون دیگه کاری ندارید آقاجون : نه بابا برو به مادرتم سلام برسون من : چشم خداحافظ آقاجون : خداحافظ بابا •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ غرق در فکر بودم که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄