eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
°| |° پــویــش بـــزرگ ←سـلـام خـدمت خیـریـن گـرامـے تقریبـا یـک مـاه پیش بـراے خـرید دو جهیزیـه براے دو زوج جواب اطلاع رسانے کردیم الحمدالله رب العـالمین چـنـد روز قبـل اولـیـن جهیریه تحویل دادیم ⭕️ براے جهـیزیه دوم هـم نیـاز به دسـت یارے شما داریـم ❌ دست یارے حتما مالے نیست اطلاع رسانے در حد استورے هم یارےست دم همتـــــون گـــرم❤️ همیشـه سالم و تنـدرسـت باشیـد زیر بیرق آقـا امیرالمـومنیـن [ع] 📸 گلچین تصاویر نوبت اول جهیزیه •| •| •| 🔷| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌ودوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد …  برمی گشت خونه اما چه برگشتنی …  گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد …  می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …  نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون … هر چند زمان اندکی توی خونه بود …  ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …  عاشقش شده بودن …  مخصوصا زینب …  هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی …  قوی تر از محبتش نسبت به من بود … توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود …  آتش درگیری و جنگ شروع شد…  کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود …  ثروتش به تاراج رفته بود …  ارتشش از هم پاشیده شده بود …  حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید…  و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه …  و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم … سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد …  بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم …  اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وسوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم با ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش …  بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم …  دنبالم اومد توی آشپزخونه … - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم …  من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! …  با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش…  خنده اش گرفت … - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ … – علی …  جون من رو قسم بخور …  تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ … صدای خنده اش بلندتر شد …  نیشگونش گرفتم … – ساکت باش بچه ها خوابن … صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید … – قسم خوردن که خوب نیست …  ولی بخوای قسمم می خورم…  نیازی به ذهن خونی نیست …  روی پیشونیت نوشته … رفت توی حال و همون جا ولو شد … – دیگه جون ندارم روی پا بایستم … با چایی رفتم کنارش نشستم … – راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم …  آخر سر، گریه همه در اومد …  دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم…  تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن… – اینکه ناراحتی نداره …  بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته …  جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید …  منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها …  وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•✨🍃• '~ ~' [💚]حـضـرت مهدے (عج) فـرمـودند: هیــچ چیـز به ماننــد نمـاز بینے شیـطـان را به خـاک نمـےمالـد •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •✨🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وچهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … – بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد… هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم … – آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم … – مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود … – چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش …محکم بغلش کرد… – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم… هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وپنجم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم بی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من… منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم… هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … – برادرتون غلط کرده … من زنشم …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
「♥️」 •• •• اگــه توےقلبـت عشق نداشـته باشے هیچـے ندارے ! نه رویایے نه داستانے هیچـے... •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 「♥️」
👦🍃 🍃 °•° °•° •[ اگر مضطـرب هستـیم توقـع فرزند آرام نداشـته باشیم، اگر بےبرنامه و ناهماهنگ هستیم امید بچه منظم نداشـته باشیم، اگر اختلاف زناشویے و جروبحث خانوادگے داریم منتظر آرامش فرزندمان نباشیم. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
[💪🏻🇮🇷] •[ 🇮🇷]• ←آیـا میـدونستید کـه در المـپیک 2020 توکیـو بیـش از 30 کـشور خـارجـے از الـبسه‌ے برنـد ایرانے مـروژ (بـا نام تـجارے مـجید) استفاده کردنـد❓ مروژ [ Merooj ] یک شـرکت ایرانے اسـت که در امـر تولید پوشاک ورزشے فعالیـت میـکند مروژ به معناے مورچـه در زبـان لرے در اندیمشـک فعالیـت خود را آغـاز کرد.❗️ حـال چـرا ورزشکـاران مـا از تـولید ایرانے و برنو خوبمـون استفـاده نمیکـنند❓ •| •| •| حمـایت از کـالـاے ایـرانے ↓ ~ @MONTAZERZOHOR313313 ~ [💪🏻🇮🇷]
🌹🍃 🍃 •• •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻شهــید سیـد احمـد رحیمے : تقـواے خدا پیشه کنید و خانه دل را بـــرای او خـلوت ڪنید. وقـتی دل از یاد خـدا غافـل شد آنگاه خانه شـیطان میگردد و شـما را تباه می ڪند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خــتم 14صلــوات امــروز به نیت شـ❣ــهید •| ← هــرروز مهمـان یـک شـهید ← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇 [🌹] @Montazerzohor313313 🍃 🌹🍃
◦•●◉[🍂]◉●•◦ [ ] ‏آدماے مهربـون وقتـے كه بهتـون نـزديـک ميـشن يعنـے از خـودشون دور ميـشن حواسـتون بهـشون باشـه... •| •| •| ◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦ ◦•●◉[🍂]◉●•◦
•• 🍹 •• •[ •| هرگز زندگے را بر اساس منت گذاشتن پایه ریزے نکنید اینکار باعث میـشود همسرتان از شما دورے کند و همان اتفاقے بدے که نباید بیفتد برایتان رقم میخورد.. هدیه هاے خود یا موارد این چنینے را هرگز به شکل منت به همسر خود تحمیل نکنید و فراموش نکنید زندگے زوجین یعنے دیگه ما هرچے داریم به هر دو تعلق داره پس نگویم این ماله منه این مال تو سعے کنید سازش کنید و از تحت فشار قرار دادن همسر خوددارے کنید •| •| ••🍊•• @Montazerzohor313313
•~✨🍃~• °^ ^° ﴿ ‍فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُـوتُ كُـلِّ شَيْءٍ وَإِلَـيْهِ تُرْجَعُـونَ ﴾ پس شكوهمندو پاك است آن كسے كه ملكـوت هر چيزے در دست اوسـت و به سوے اوست كه بازگردانيده میـشويد. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •~✨🍃~•
•🌸🍃• °' '° خــۅاب و رۅیــاے هـرشـبـم بـاشــد؛ زائـر سامـراے عسڪرےام...💚 •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم تا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود … چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد …دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … – برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … – میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت … – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وهفتم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم با
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره … بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد … پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد … یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون … توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده … – بابا … بابا … مامان، مریم رو زد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
❥❤️❥ ~^ ^~ ← این بیت ملک الشعرا اندازه‌ے پنجـاه سال تجربه‌ے زندگیـه اونجــا کـه میگـه : هرکـه را دوست شدم؛ دشمـن جـان گشـت مـرا... •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ❥❤️❥
👦🍃 🍃 °•° °•° یک اصل مهم را فراموش نکنید! پدر و مادر قرار نيست بےنقص باشند، انسان بےنقص وجود ندارد. مسئوليت مانند ليوان كاغذے در دست انسان است آن را شل نگه داريم رها میـشود و اگر سفت نگه داريم ليوان له میـشود. مانند درجه دماے بدن انسان كه بالاتر و پايين‌تر از حد براے انسان كشنده ست. پس تعليم و تربيت كودک را تبديل به وسواس نكنيم كه فرزندمان از پا در خواهد آمد. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
🗒🖋 🖋🗒 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کتاب {📖} °•| هـویـت |•° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ انتــــشــارات {✍} •• نـویسـنده :  میلـان کونـدرا •• چــاپ : قطـره °•| موضوع : رمان و داستان یـک زن و مرد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قیمٺ{💳} •| یـازده هــزار تـومـان |•° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇 @Zeynabiam18 •{☺️}• @Montazerzohor313313 •{😎}• 📚 📖📚
34.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃•• ^| ـ |^ ’[ تـو صحنـت زانـو میزنـم بـه تـو تنهــا رو میـزنـم ... ]‘ فایـل تصـویـرے هیئت منتــظران ظهـور بـا نواے کـربلایی امیرحسین رجبشاهی [حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻] •| •| •| [✨] @Montazerzohor313313 ••🎥🍃••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وهشتم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم بعد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم…به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم … علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت … – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ … بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود … داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت … – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد… – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام … و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من… •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌ونهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم علی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ … اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون … پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود … – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم … – به کسی هم گفتی؟ … یهو از جا پرید … – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم … دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت …تاریخ عقد رو مشخص کرد.... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•🍁•◍) ‌「 」 •• و إنّي أحبڪ •• أڪثر اتِّساعاً •• من السَماء •• و وسـیع تَـر •• از آســمان •• دوستـت دارم •| •| •➣ @Montazerzohor313313 ❥ (◍•🍁•◍)
•• 🍹 •• •| •| 🛑 اولین نفری باشید که همسرتان را تشویق میکند.❗️ 🌱• او اول از همه به تحسین شما نیاز دارد. بگذارید حس قدرت او از جانب شما ارضا شود و نیاز به دیگران نباشد. 🌱• مردان دوست دارند بیشتر با کسانے باشند که حس شایستگے او را تحسین کنند.. 🌱• اگر میبینیهمسرتان خانواده اش را ترجیح میدهد یا دوستانش را یعنے خانواده اش یا دوستانش بیشتر از شما حس قدرت و مورد نیاز بودن او را ارضا میکنند.. •| •| ••🍊•• @Montazerzohor313313
'[❤️🍃]' ~ ~ فردے در پيش حكيمے از فقر خود شكايت میـكرد و سخـت مےنالـيد ←حكيـم گفـت : خواهے كه ده‌هزار درهم داشته باشے و چشـم نداشته باشـے❓ ←گفت : البته كـه نه.دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمیـكنم ←گفـت : عقلت را با ده‌هزار درهم معاوضه میكنے❓ ←گفـت : نه ←حـکیم گفت : گـوش و دسـت و پاے خود را چطور ←گفـت : هـرگـز... ←حکـیم گفـت : پس هم اكنون خداوند صدها‌هزار درهم در دامان تو گذاشته است باز شكايت دارے و گـله مـےكنـے❓❗️ بلـكه تو حاضر نخواهے بود كه حال خويش را با حال بسيارے از مردمان عوض كنے و خود را خـوش‏‌تر و خوش‌بخـت ‏تر از بسيارے از انسان‌‏هاے اطـراف خـود مےبينـے پس آن‌چه تورا داده‏‌اند بسے بيش‌‏تر از آن است كه ديگـران را داده‌‏انـد و تو هنوز شكـر اين هـمه را به جـاے نياورده خواهـان نعمت بيش‏‌ترے هستے...❗️ •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• '[❤️🍃]'