•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوچهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوپنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت …
– بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد…
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم …
– آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم …
– مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود …
– چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش …محکم بغلش کرد…
– چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم… هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوپنجم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم بی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوششم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من… منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست …
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم… هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
– برادرتون غلط کرده … من زنشم …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
「♥️」
•• #صبحونه ••
اگــه
توےقلبـت
عشق نداشـته باشے
هیچـے ندارے !
نه رویایے
نه داستانے
هیچـے...
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازپاییزتهران
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
「♥️」
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدین_بدانند
اگر مضطـرب هستـیم
توقـع فرزند آرام نداشـته باشیم،
اگر بےبرنامه و ناهماهنگ هستیم
امید بچه منظم نداشـته باشیم،
اگر اختلاف زناشویے
و جروبحث خانوادگے داریم
منتظر آرامش فرزندمان نباشیم.
•| #آرامششوفراهمکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
[💪🏻🇮🇷]
•[ #ایرانیم 🇮🇷]•
←آیـا میـدونستید
کـه در المـپیک 2020 توکیـو
بیـش از 30 کـشور خـارجـے
از الـبسهے برنـد ایرانے مـروژ
(بـا نام تـجارے مـجید) استفاده کردنـد❓
مروژ [ Merooj ]
یک شـرکت ایرانے اسـت
که در امـر تولید پوشاک ورزشے
فعالیـت میـکند
مروژ به معناے مورچـه در زبـان لرے
در اندیمشـک فعالیـت خود را آغـاز کرد.❗️
حـال چـرا ورزشکـاران مـا
از تـولید ایرانے و برنو خوبمـون
استفـاده نمیکـنند❓
•| #تولیدملے
•| #مجید
•| #پشتکشورباشیم
حمـایت از کـالـاے ایـرانے ↓
~ @MONTAZERZOHOR313313 ~
[💪🏻🇮🇷]
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهــید سیـد احمـد رحیمے :
تقـواے خدا پیشه کنید و خانه
دل را بـــرای او خـلوت ڪنید.
وقـتی دل از یاد خـدا غافـل
شد آنگاه خانه شـیطان میگردد
و شـما را تباه می ڪند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #سیداحمـدرحیـمے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
◦•●◉[🍂]◉●•◦
[ #صبحونه ]
آدماے
مهربـون وقتـے كه
بهتـون نـزديـک ميـشن
يعنـے
از خـودشون دور ميـشن
حواسـتون بهـشون باشـه...
•| #گوگولیـن
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازهفـتباغعلوےکرمان
◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦
◦•●◉[🍂]◉●•◦
•• #ویتامینه🍹 ••
•[ #خانما_بدانند
•| #آقایان_بدانند
هرگز زندگے
را بر اساس منت گذاشتن
پایه ریزے نکنید
اینکار باعث میـشود
همسرتان از شما دورے کند
و همان اتفاقے بدے که نباید
بیفتد برایتان رقم میخورد..
هدیه هاے
خود یا موارد این چنینے
را هرگز به شکل منت به همسر خود
تحمیل نکنید و فراموش نکنید
زندگے زوجین
یعنے دیگه ما هرچے داریم
به هر دو تعلق داره پس نگویم
این ماله منه این مال تو
سعے کنید سازش کنید
و از تحت فشار قرار دادن
همسر خوددارے کنید
•| #منتممنوع
•| #همچےتونمالهمه
••🍊•• @Montazerzohor313313
•~✨🍃~•
°^ #سکینه ^°
﴿ فَسُبْحَانَ الَّذِي
بِيَدِهِ مَلَكُـوتُ كُـلِّ شَيْءٍ
وَإِلَـيْهِ تُرْجَعُـونَ ﴾
پس شكوهمندو پاك است
آن كسے كه ملكـوت هر چيزے
در دست اوسـت
و به سوے اوست
كه بازگردانيده میـشويد.
•| #یااللهـ
•| #سورهیــسآیـه83
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~✨🍃~•
•🌸🍃•
°' #عیدانه '°
خــۅاب
و رۅیــاے
هـرشـبـم
بـاشــد؛
زائـر
سامـراے
عسڪرےام...💚
•| #سـالروزولــادت
•| #امـامحسـنعسکـرے
•| #مبـارکباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم تا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوهفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود …
چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد …دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد …
– برو بگو یکی دیگه بیاد …
بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم …
– میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ …
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت …
– خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه …
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
– برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم …
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم …
علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب …
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
❥❤️❥
~^ #صبحونه ^~
← این بیت ملک الشعرا
اندازهے پنجـاه سال تجربهے زندگیـه
اونجــا کـه میگـه :
هرکـه را
دوست شدم؛
دشمـن جـان
گشـت مـرا...
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازتـبریز
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
❥❤️❥
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
یک اصل مهم
را فراموش نکنید!
پدر و مادر قرار نيست
بےنقص باشند، انسان بےنقص وجود ندارد.
مسئوليت مانند
ليوان كاغذے در دست انسان است
آن را شل نگه داريم رها میـشود
و اگر سفت نگه داريم ليوان له میـشود.
مانند درجه دماے بدن انسان
كه بالاتر و پايينتر از حد براے
انسان كشنده ست.
پس تعليم و تربيت كودک
را تبديل به وسواس نكنيم كه
فرزندمان از پا در خواهد آمد.
•| #نزیادنشل
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
🗒🖋 #کتاب 🖋🗒
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب {📖}
°•| هـویـت |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتــــشــارات {✍}
•• نـویسـنده : میلـان کونـدرا
•• چــاپ : قطـره
°•| موضوع : رمان و داستان یـک زن و مرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمٺ{💳}
•| یـازده هــزار تـومـان |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#معرفےکتابمـوردعلـاقہـ👇
@Zeynabiam18 •{☺️}•
@Montazerzohor313313 •{😎}•
📚
📖📚
34.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید ـ #پابوس |^
’[ تـو صحنـت زانـو میزنـم
بـه تـو تنهــا رو میـزنـم ... ]‘
فایـل تصـویـرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایی امیرحسین رجبشاهی
[حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻]
•| #السلـامعلیـڪیاامامحـسنمجتبےع
•| #دوشنبههاےامامحسنےع
•| #هیئت_منتظران_ظهور
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوهشتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم بعد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستونهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم…به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…
– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستونهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم علی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسی
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …
– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
– به کسی هم گفتی؟ …
یهو از جا پرید …
– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت …تاریخ عقد رو مشخص کرد....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•🍁•◍)
「 #صبحونه 」
•• و إنّي أحبڪ
•• أڪثر اتِّساعاً
•• من السَماء
•• و وسـیع تَـر
•• از آســمان
•• دوستـت دارم
•| #صبحتونزیـبا
•| #روزتونبخیر
•➣ @Montazerzohor313313 ❥
(◍•🍁•◍)
•• #ویتامینه🍹 ••
•| #آقایان_بدانند
•| #خانما_بدانند
🛑 اولین نفری باشید
که همسرتان را تشویق میکند.❗️
🌱• او اول از همه
به تحسین شما نیاز دارد.
بگذارید حس قدرت او از جانب
شما ارضا شود و نیاز به دیگران نباشد.
🌱• مردان دوست دارند
بیشتر با کسانے باشند که حس
شایستگے او را تحسین کنند..
🌱• اگر میبینیهمسرتان خانواده اش
را ترجیح میدهد یا دوستانش را
یعنے خانواده اش یا دوستانش بیشتر
از شما حس قدرت و مورد نیاز بودن
او را ارضا میکنند..
•| #تحسینشکنید
•| #دوسداره
••🍊•• @Montazerzohor313313
'[❤️🍃]'
~ #داسـتانک ~
فردے در پيش حكيمے
از فقر خود شكايت میـكرد
و سخـت مےنالـيد
←حكيـم گفـت :
خواهے كه دههزار درهم داشته باشے
و چشـم نداشته باشـے❓
←گفت :
البته كـه نه.دو چشم خود را
با همه دنيا عوض نمیـكنم
←گفـت :
عقلت را با دههزار درهم
معاوضه میكنے❓
←گفـت : نه
←حـکیم گفت :
گـوش و دسـت و پاے خود را چطور
←گفـت :
هـرگـز...
←حکـیم گفـت :
پس هم اكنون خداوند
صدهاهزار درهم در دامان تو گذاشته است
باز شكايت دارے
و گـله مـےكنـے❓❗️
بلـكه تو حاضر نخواهے بود
كه حال خويش را با حال بسيارے
از مردمان عوض كنے و خود را خـوشتر
و خوشبخـت تر از بسيارے از انسانهاے
اطـراف خـود مےبينـے
پس آنچه تورا دادهاند
بسے بيشتر از آن است
كه ديگـران را دادهانـد و تو هنوز شكـر
اين هـمه را به جـاے نياورده
خواهـان نعمت بيشترے هستے...❗️
•| #همیشهشکر
•| #وقدرداشتههاتوبـدون
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
'[❤️🍃]'
°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
شاکله و آرایش عمومی فرهنگ
در همهی بخشهای گستردهی آن
نیازمند نظم و محتوای انقلابی است
این یگانه وسیلهی مصونسازی فرهنگ
عمومی کشور در برابر هجوم فرهنگی
و رسانهئی برنامهریزی شدهی بیگانگان بدخواه است.
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۹۵)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتسی •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم این بار که
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•|#قسمت_سی_یکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت …
لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …
موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …
البته انصافا بین ما چند تا خواهر …
از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود …
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود …
خیلی صبور و با ملاحظه بود …
حقیقتا تک بود …
خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود …
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید …
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود …
از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …
اسماعیل که برگشت …
تاریخ عقد رو مشخص کردن …
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن …
سه قلو پسر …
احمد، سجاد، مرتضی …
و این بار هم علی نبود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست… تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •|#قسمت_سی_یکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با خوشحال
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_دوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …
زنگ زد، احوالم رو پرسید …
گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره …
فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …
– فقط همین …
بی ذوق …
همه کلی واسشون ذوق کردن…
– همین که سالمن کافیه …
سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …
مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست …
دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم …
ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …
الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم …
خیلی دلم براش تنگ شده بود …
حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم …
تازه به حکمت خدا پی بردم …
شاید کمک کار زیاد داشتم …
اما واقعا دختر عصای دست مادره …
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر …
بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …
خیلی کمک کار من بود …
اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …
هر بار که بچه ها رو بغل می کرد …
بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم …
انگار آخرین باره دارم می بینمش …
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد …
دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه …
حتی پدرم فهمیده بود …
این آخرین دیدارهاست…
تا اینکه …
واقعا برای آخرین بار …
رفت .....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~✦~
「 #صبحونه 」
𝗧𝗛𝗘 𝗔𝗨𝗧𝗨𝗠𝗡
ɪs ᴛʜᴇ ᴇxʜᴜᴍᴀᴛɪᴏɴ ᴏғ ᴛʜᴇ
ᴍᴇᴍᴏʀɪᴇs
پـایـیز
نبـشِ قبـرِ
خاطـره هاسـت..🍂
•| #عکسازجادهچالوس
•| #صبحتونزیـبا
👣• @MONTAZERZOHOR313313 ❥
~✦~