👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدین_بدانند
اگر مضطـرب هستـیم
توقـع فرزند آرام نداشـته باشیم،
اگر بےبرنامه و ناهماهنگ هستیم
امید بچه منظم نداشـته باشیم،
اگر اختلاف زناشویے
و جروبحث خانوادگے داریم
منتظر آرامش فرزندمان نباشیم.
•| #آرامششوفراهمکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
[💪🏻🇮🇷]
•[ #ایرانیم 🇮🇷]•
←آیـا میـدونستید
کـه در المـپیک 2020 توکیـو
بیـش از 30 کـشور خـارجـے
از الـبسهے برنـد ایرانے مـروژ
(بـا نام تـجارے مـجید) استفاده کردنـد❓
مروژ [ Merooj ]
یک شـرکت ایرانے اسـت
که در امـر تولید پوشاک ورزشے
فعالیـت میـکند
مروژ به معناے مورچـه در زبـان لرے
در اندیمشـک فعالیـت خود را آغـاز کرد.❗️
حـال چـرا ورزشکـاران مـا
از تـولید ایرانے و برنو خوبمـون
استفـاده نمیکـنند❓
•| #تولیدملے
•| #مجید
•| #پشتکشورباشیم
حمـایت از کـالـاے ایـرانے ↓
~ @MONTAZERZOHOR313313 ~
[💪🏻🇮🇷]
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهــید سیـد احمـد رحیمے :
تقـواے خدا پیشه کنید و خانه
دل را بـــرای او خـلوت ڪنید.
وقـتی دل از یاد خـدا غافـل
شد آنگاه خانه شـیطان میگردد
و شـما را تباه می ڪند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #سیداحمـدرحیـمے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
◦•●◉[🍂]◉●•◦
[ #صبحونه ]
آدماے
مهربـون وقتـے كه
بهتـون نـزديـک ميـشن
يعنـے
از خـودشون دور ميـشن
حواسـتون بهـشون باشـه...
•| #گوگولیـن
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازهفـتباغعلوےکرمان
◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦
◦•●◉[🍂]◉●•◦
•• #ویتامینه🍹 ••
•[ #خانما_بدانند
•| #آقایان_بدانند
هرگز زندگے
را بر اساس منت گذاشتن
پایه ریزے نکنید
اینکار باعث میـشود
همسرتان از شما دورے کند
و همان اتفاقے بدے که نباید
بیفتد برایتان رقم میخورد..
هدیه هاے
خود یا موارد این چنینے
را هرگز به شکل منت به همسر خود
تحمیل نکنید و فراموش نکنید
زندگے زوجین
یعنے دیگه ما هرچے داریم
به هر دو تعلق داره پس نگویم
این ماله منه این مال تو
سعے کنید سازش کنید
و از تحت فشار قرار دادن
همسر خوددارے کنید
•| #منتممنوع
•| #همچےتونمالهمه
••🍊•• @Montazerzohor313313
•~✨🍃~•
°^ #سکینه ^°
﴿ فَسُبْحَانَ الَّذِي
بِيَدِهِ مَلَكُـوتُ كُـلِّ شَيْءٍ
وَإِلَـيْهِ تُرْجَعُـونَ ﴾
پس شكوهمندو پاك است
آن كسے كه ملكـوت هر چيزے
در دست اوسـت
و به سوے اوست
كه بازگردانيده میـشويد.
•| #یااللهـ
•| #سورهیــسآیـه83
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~✨🍃~•
•🌸🍃•
°' #عیدانه '°
خــۅاب
و رۅیــاے
هـرشـبـم
بـاشــد؛
زائـر
سامـراے
عسڪرےام...💚
•| #سـالروزولــادت
•| #امـامحسـنعسکـرے
•| #مبـارکباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم تا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوهفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود …
چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد …دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد …
– برو بگو یکی دیگه بیاد …
بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم …
– میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ …
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت …
– خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه …
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
– برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم …
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم …
علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب …
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
❥❤️❥
~^ #صبحونه ^~
← این بیت ملک الشعرا
اندازهے پنجـاه سال تجربهے زندگیـه
اونجــا کـه میگـه :
هرکـه را
دوست شدم؛
دشمـن جـان
گشـت مـرا...
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازتـبریز
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
❥❤️❥
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
یک اصل مهم
را فراموش نکنید!
پدر و مادر قرار نيست
بےنقص باشند، انسان بےنقص وجود ندارد.
مسئوليت مانند
ليوان كاغذے در دست انسان است
آن را شل نگه داريم رها میـشود
و اگر سفت نگه داريم ليوان له میـشود.
مانند درجه دماے بدن انسان
كه بالاتر و پايينتر از حد براے
انسان كشنده ست.
پس تعليم و تربيت كودک
را تبديل به وسواس نكنيم كه
فرزندمان از پا در خواهد آمد.
•| #نزیادنشل
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
🗒🖋 #کتاب 🖋🗒
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب {📖}
°•| هـویـت |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتــــشــارات {✍}
•• نـویسـنده : میلـان کونـدرا
•• چــاپ : قطـره
°•| موضوع : رمان و داستان یـک زن و مرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمٺ{💳}
•| یـازده هــزار تـومـان |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#معرفےکتابمـوردعلـاقہـ👇
@Zeynabiam18 •{☺️}•
@Montazerzohor313313 •{😎}•
📚
📖📚
34.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید ـ #پابوس |^
’[ تـو صحنـت زانـو میزنـم
بـه تـو تنهــا رو میـزنـم ... ]‘
فایـل تصـویـرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایی امیرحسین رجبشاهی
[حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻]
•| #السلـامعلیـڪیاامامحـسنمجتبےع
•| #دوشنبههاےامامحسنےع
•| #هیئت_منتظران_ظهور
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوهشتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم بعد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستونهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم…به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…
– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستونهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم علی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسی
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …
– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
– به کسی هم گفتی؟ …
یهو از جا پرید …
– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت …تاریخ عقد رو مشخص کرد....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•🍁•◍)
「 #صبحونه 」
•• و إنّي أحبڪ
•• أڪثر اتِّساعاً
•• من السَماء
•• و وسـیع تَـر
•• از آســمان
•• دوستـت دارم
•| #صبحتونزیـبا
•| #روزتونبخیر
•➣ @Montazerzohor313313 ❥
(◍•🍁•◍)
•• #ویتامینه🍹 ••
•| #آقایان_بدانند
•| #خانما_بدانند
🛑 اولین نفری باشید
که همسرتان را تشویق میکند.❗️
🌱• او اول از همه
به تحسین شما نیاز دارد.
بگذارید حس قدرت او از جانب
شما ارضا شود و نیاز به دیگران نباشد.
🌱• مردان دوست دارند
بیشتر با کسانے باشند که حس
شایستگے او را تحسین کنند..
🌱• اگر میبینیهمسرتان خانواده اش
را ترجیح میدهد یا دوستانش را
یعنے خانواده اش یا دوستانش بیشتر
از شما حس قدرت و مورد نیاز بودن
او را ارضا میکنند..
•| #تحسینشکنید
•| #دوسداره
••🍊•• @Montazerzohor313313
'[❤️🍃]'
~ #داسـتانک ~
فردے در پيش حكيمے
از فقر خود شكايت میـكرد
و سخـت مےنالـيد
←حكيـم گفـت :
خواهے كه دههزار درهم داشته باشے
و چشـم نداشته باشـے❓
←گفت :
البته كـه نه.دو چشم خود را
با همه دنيا عوض نمیـكنم
←گفـت :
عقلت را با دههزار درهم
معاوضه میكنے❓
←گفـت : نه
←حـکیم گفت :
گـوش و دسـت و پاے خود را چطور
←گفـت :
هـرگـز...
←حکـیم گفـت :
پس هم اكنون خداوند
صدهاهزار درهم در دامان تو گذاشته است
باز شكايت دارے
و گـله مـےكنـے❓❗️
بلـكه تو حاضر نخواهے بود
كه حال خويش را با حال بسيارے
از مردمان عوض كنے و خود را خـوشتر
و خوشبخـت تر از بسيارے از انسانهاے
اطـراف خـود مےبينـے
پس آنچه تورا دادهاند
بسے بيشتر از آن است
كه ديگـران را دادهانـد و تو هنوز شكـر
اين هـمه را به جـاے نياورده
خواهـان نعمت بيشترے هستے...❗️
•| #همیشهشکر
•| #وقدرداشتههاتوبـدون
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
'[❤️🍃]'
°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
شاکله و آرایش عمومی فرهنگ
در همهی بخشهای گستردهی آن
نیازمند نظم و محتوای انقلابی است
این یگانه وسیلهی مصونسازی فرهنگ
عمومی کشور در برابر هجوم فرهنگی
و رسانهئی برنامهریزی شدهی بیگانگان بدخواه است.
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۹۵)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتسی •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم این بار که
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•|#قسمت_سی_یکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت …
لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …
موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …
البته انصافا بین ما چند تا خواهر …
از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود …
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود …
خیلی صبور و با ملاحظه بود …
حقیقتا تک بود …
خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود …
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید …
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود …
از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …
اسماعیل که برگشت …
تاریخ عقد رو مشخص کردن …
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن …
سه قلو پسر …
احمد، سجاد، مرتضی …
و این بار هم علی نبود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست… تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •|#قسمت_سی_یکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با خوشحال
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_دوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …
زنگ زد، احوالم رو پرسید …
گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره …
فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …
– فقط همین …
بی ذوق …
همه کلی واسشون ذوق کردن…
– همین که سالمن کافیه …
سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …
مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست …
دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم …
ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …
الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم …
خیلی دلم براش تنگ شده بود …
حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم …
تازه به حکمت خدا پی بردم …
شاید کمک کار زیاد داشتم …
اما واقعا دختر عصای دست مادره …
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر …
بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …
خیلی کمک کار من بود …
اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …
هر بار که بچه ها رو بغل می کرد …
بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم …
انگار آخرین باره دارم می بینمش …
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد …
دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه …
حتی پدرم فهمیده بود …
این آخرین دیدارهاست…
تا اینکه …
واقعا برای آخرین بار …
رفت .....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~✦~
「 #صبحونه 」
𝗧𝗛𝗘 𝗔𝗨𝗧𝗨𝗠𝗡
ɪs ᴛʜᴇ ᴇxʜᴜᴍᴀᴛɪᴏɴ ᴏғ ᴛʜᴇ
ᴍᴇᴍᴏʀɪᴇs
پـایـیز
نبـشِ قبـرِ
خاطـره هاسـت..🍂
•| #عکسازجادهچالوس
•| #صبحتونزیـبا
👣• @MONTAZERZOHOR313313 ❥
~✦~
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
وقتـے میـخواهید
کودکـتان را تمجیـد کنـید
به جاے ارزیابـے و کلے گویے
آن کار خوب را براے فرزنـدتان توصیف کنید.
آفریـن که اتـاقتو
تمیـز کردے چه دختر خوبے
میـبینم
که کارهاے زیادے انجام دادے
تمام وسایلت رو توے کمدت چیدے
اسباب بازے
هاتـو جمع کردے و لباس ها تو دارے
تا میـکنے.آدم وقتے میاد توے اتاقت
لـذت میـبره آفرین دخـترم.
•| #کارشوبزرگبشمارید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
[🌌🍃]
'°| #فتوانه | #wallpaper |°'
←مـراقــب
حرفـایـے که میـزنیـد
و مینـویسید باشـید
کلمـهها گلولههاے
ناپـیدایـے هستـند
که از جـسم آدم رد میـشوند
و در روح و فکر مخـاطب نفـوذ میکند.!
[👤دکتــر علــے شریعتـے ]
•| #مواظـبباشید
•| #هرحرفےنزنید
[ @MONTAZERZOHOR313313 ]
[🌌🍃]
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهــید احمـد کشـورے :
بےتــفاوتے را از خود دور ڪنید
در مـــقابل حـــرف های منحرف
بے تــفاوت نباشــید!
فرزندانتان را آگاه ڪنید و تشویق
بـه فـــعالیت در#راه الله ڪـــنید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #احمـدکشـورے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃