🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_شانزدهم
ادامه قسمت قبل
من دیده ام برخی مدعیان عرفان، وقتی نماز را به پایان می رسانند مشغول ذکر و تسبیح و... می شوند.
اما احمد آقا وقتی نماز معراج گونه اش به پایان می رسید و سفر عرفانی اش تمام می شد، همگام با نمازگزاران مسجد تکبیرها را تکرار می کرد:
الله اکبر خمینی رهبر✊
بعد دستانش را به نشانه دعا در مقابل صورتش قرار می داد و مانند بقیه می گفت:
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی...🤲
بعد هم مشغول گفتن تسبیحات حضرت زهرا میشد آن هم با توجه کامل.
وقتی تعقیبات نماز به اتمام می رسید از جا بلند می شد و مشغول فعالیت های بسیج و فرهنگی میشد.
البته در میان شاگردان حضرت استاد، چنین افرادی کم نبودند که این هم از زحمات حاج آقای حق شناس بود...
🍁به قول آن انسان وارسته: آیت الله حق شناس عرفان و سلوک را به سطح پایین جامعه منتقل کرد.
ایشان عرفان و دوستی با خدا را کوچه بازاری کرد، کم نبودند از کسبه بازار و افراد عادی که در کنار زندگی روز مره خود راه سیر و سلوک را از این انسان خدایی اموختند🍁
🔷 #پایان_این_قسمت
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید✨😊
#منتظرتونیم 😉
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@montazran_mahdy
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_هفدهم
🌸🍀دائما طاهر باش و به حال خویش ناظر باش. عیوب دیگران را ساتر باش با همه مهربان باش و از همه گریزان باش.
یعنی باهمه باش و بی همه باش.خدا شناس باش و در هر لباس باش🍀🌸
احمد آقا به این عبارت به خوبی عمل می کرد. فعالیت بسیج به جهت حضور منافقین و ترور ها و شرایط جنگ بسیار گسترده بود.
آن زمان نیروهای بسیج برخی شب ها در مسجد می ماندند تا در صورت احساس خطر وارد عمل شوند.
در این شب ها احمد آقا نیز مثل بقیه بسیجی ها در مسجد می ماند. او مثل یک جوان عادی بابقیه صحبت کی کرد. میگفت. می خندیدو...
او با همه افراد حتی کوچک تر ها بسیار با ادب برخورد می کرد،اما در برخورد با غیبت کننده ملاحظه هیچ کس را نمی کرد.
حتی اگر نزدیک ترین دوست یا شخصی بزرگ تر از خودش بود، خیلی محترمانه از او می خواست این بحث را ادامه ندهد.....
احمد آقا در زمینه فعالیت های بسیج مثل یک نیروی عادی حضور فعال داشت.
اسلحه به دست می گرفت و در گشت شبانه در بازار مولوی و محله های اطراف همراه دیگر بسیجیان گشت میزد.
اما تفاوتش این بود که وقتی ساعت سه نصفه شب به مسجد بر میگشتیم و اکثر بسیجی ها مشغول استراحت میشدند، او به داخل شبستان می رفت و مشغول نماز شب میشد.
خلاصه اینکه احمد آقا یک بسیجی واقعی بود،از آن بسبجی های که حضرت امام خواسته بود با آن ها محشور شود.
از آن هایی که امام عزیز بر دست و بازوی انها بوسه می زد.
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید😊✨
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@montazran_mahdy
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
📖عارفانه
💫شهید احمد علی نیری💫
راوی: حسین حسن زاده
#قسمت_هجدهم
🌱همیشه یک لبخند ملیح برلب داشت. ازاین جوان خیلی خوشم می آمد.
وقتی درکوچه وبازار او را می دیدم خیلی لذت می بردم. آن ایام با اینکه پدرم همیشه به مسجد می رفت اما من اینگونه نبودم.
تااینکه یکروز پدرم مرا باخودش به مسجد برد و دستم را در دست همان جوان قرار داد و گفت: احمدآقا اختیار این پسرم دست شما!
بعد به من گفت: هرچی احمدآقا گفت گوش کن. هرجا خواستی با ایشان بری اجازه نمی خواد و...
خلاصه ما رو تحویل احمدآقا داد. برای من یک نکته عجیب بود!
مگرپدرم چه چیز دیده بود که اینگونه من را به یک جوان شانزده یا هفده ساله می سپرد؟!
🔸چند شب از این جریان گذشت. من هم مسجد نرفتم. یک شب دیدم درب خانه را می زنند. رفتم در را باز کردم، تا سرم را بالا کردم باتعجب دیدم احمداقا پشت در است!
تا چشمم به ایشان افتاد خشکم زد!
💭یک لحظه سکوت کردم، فکر کردم اومده بگه چرا مسجد نمی یای؟
گفتم: سلام احمدآقا، به خدا این چند روز خیلی کار داشتم، ببخشید.
همینطور که لبخند به لب داشت گفت: من که نیومدم بگم چرا مسجد نمی یای، من اومدم حالت رو بپرسم. آخه دو سه روزه ندیدمت.
خیلی خجالت کشیدم. چی فکر می کردم و چی شد! گفتم: ببخشید از فردا حتما میام.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دو سه روز دیگه گذشت. در این سه روز موقع نماز مشغول بازی بودم و مسجد نرفتم
🌱یک شب دوباره صدای درب خانه آمد. من هم که گرم بازی بودم دوباره دویدم سمت در..
تو فکر هر کسی بودم به جز احمداقا.
تا در را باز کردم از خجالت مُردم. با همان لبخند همیشگی گفت: سلام حسین اقا.
حسابی حال و احوال کرد. اما من هیچی نگفتم. فهمیده بود از نیامدن به مسجد خجالت کشیدهام. برای همین گفت: بابا نیومدی که نیومدی، اومدم احوالت و بپرسم.
خلاصه آن شب گذشت..فردا زودتر از اذان رفتم مسجد واین مسجد رفتن همان و مسجدی شدن ما همان.
احمدآقا انقدقشنگ نوجوان ها را جذب مسجد می کرد که واقعا تعجب می کردیم!
با سن کمی که داشت اما نحوهی مدریت او در فرهنگی مسجد فوق العاده بود.
#ادامه_دارد
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
هرشب با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید✨😊
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@montazran_mahdy
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_عارفانه❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_نوزدهم
ادامه قسمت قبل
⚪️️شبها بعد از نماز چند دقیقه دور هم می نشستیم و بچه ها حدیث یا آیهای می خواندند.احمداقا کمتر حرف میزد.بیشتر با عمل ما را هدایت می کرد.
همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت، مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد، همان مورد را در جمع اشاره می کرد.همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچه ها بود.
باور کنید احمد آقا از پدر وبرادر برای ما دلسوز تر بود.واقعا عاشقانه برای بچه ها کار می کرد.
یکبار من کنار احمداقا نشسته بودم، مجلس دعای ندبه بود.او همان موقع به من گفت: مداحی می کنی؟!
گفتم: بدم نمیاد، بلافاصله میکروفون را مقابل من گذاشت، من هم شروع کردم.همینطور غلط غلوط شروع به خواندن کردم.
خیلی اشتباه داشتم ولی بعداز دعا خیلی تشویقم کرد.گفت: بارک الله، خیلی عالی بود.برای اولین بار خیلی خوب بود.
همین تشویقای احمداقا باعث شد که من مداحی را ادامه دهم و اکنون هم با یاری خدا و عنایات اهل بیت در هیئت ها مداحی می کنم.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فراموش نمی کنم، یک بار احمداقا موقع صحبت حاج اقا حق شناس وارد مسجد شد.
حاج اقا تا متوجه ایشان شدند صلوات فرستاد، همه جمعیت هم صلوات فرستادند.
احمداقا که خیلی خجالت زده شده بود همان جا سریع جلوی در نشست.
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
هرشب با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید😊✨
#منتظرتونیم😉
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
@montazran_mahdy
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#عارفانه
💫شهید احمدعلی نیری💫
راوی: جمعی از شاگردان شهید
#قسمت_بیستم
🌸نماز های صبح را به جماعت در مسجد می خواند، بعد از نماز مشغول تعقیبات می شد.
قیافه اهل ذکر را به خود نمی گرفت اما حسابی مشغول ذکر بود.
یک بار رفتم کنار احمداقا نشستم. دیدم لبانش به آرامی تکان می خورد. گوشم را نزدیک کردم، دیدم مشغول خواندن دعای عهد است. او همیشه بعداز نماز صبح از حفظ دعای عهد را می خواند.
به ساحت نورانی امام زمان(عج) ارادت ویژهای داشت و کارهایی که باعث تقرب انسان به امام عصر(عج) می شود را هیچ گاه ترک نمی کرد.
🌸مدتی از شروع برنامه های بسیج و فرهنگی نگذشته بود که احمداقا پیشنهاد کرد برنامه دعای ندبه را در مسجد راه اندازی کنیم.
وقتی اعلام کرد که برنامه صبحانه هم داریم استقبال بچه ها بیشتر شد!
صبح جمعه بچه ها دور هم جمع می شدیم و برنامهی دعا آغاز می شد.
ایشان اصرار داشت که برنامهی دعا در شبستان مسجد باشد که مردم هم شرکت کنند.
🌸خودش خالصانه از ابتدای صبح مشغول کار بود. صبحانه و چای را آماده می کرد و...
بعضی هفته ها بعد از پایان دعا به همراه احمداقا با موتور می رفتیم اطراف چهار راه سیروس
آنجا برای بچه ها عدسی می خریدیم. خداروشکر بخاطر صبحانه هم که شده بچه ها دور هم جمع می شدند.
🌸احمد آقا از هزینهی شخصی خودش برای بچه ها صبحانه تهیه می کرد.
کارهای مختلف انجام می داد تا بلکه معنویت و ارادت به امام زمان(عج)در بچه ها تقویت شود.
در همین برنامه دعای ندبه بسیاری از بچه ها را برای آینده تربیت کرد و دستشان را در دست مولایشان قرار داد.
🌸احمداقا کارهای فرهنگی مسجد را حول محور اهل بیت(ع) قرار داد و نتیجهی خوبی از این روند گرفت
🍃🌸البته کارهای جمعی احمداقا برای بچه ها فقط دعای ندبه نبود.بعضی شب های جمعه بچه ها را به مهدیه تهران برای دعای کمیل می برد. در مسیر بازگشت هم برای بچه ها ساندویچ می خرید و حسابی به بچه ها حال می داد🌸🍃
🔶 #ادامه_دارد...↪️
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
هرشب با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید✨😊
#منتظرتونیم😉
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@montazran_mahdy
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 #عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 راوی: جمعی از شاگردان شهید #قسم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_بیست_و_یکم
#نماز_جمعه
از اینکه بچه های بسیج و مسجد به دنبال مسائل فهم درسن معارف دین نیستند بسیار ناراحت بود. خیلی برای ارتقاء سطح معرفت و عقیده بچه ها تلاش می کرد.
با مسئولان بسیج مسجد بارها صحبت کرده بود. می گفت بیشتر از برنامه های نظامی به فکر ارتقاع سطح معرفتی بچه ها باشید...
برای این کار خودش دست به کار شد.به همراه بچه ها در جلسات اخلاقی بزرکان تهران شرکت میکرد.
در مناسبت های مذهبی به همراه بچه ها به مسجد حاج اقا جاودان میرفت به این عالم ربانی ارادت ویژه داشت.
مدتی هم بزرگ تر های فرهنگی مسجد را به جلسات حاج اقا مجتبی تهرانی میبرد.
وقتی احساس کرد این جلسه برای بچه ها سنگین است جلسات ان را عوض و از اساتید دیگر استفاده کرد.
از دیگر کارهایی ک تقریبا هر هقته تکرار میشد برنامه زیارت حضرت عبدالعظیم بود.
با بچه ها به زیارت می رفتین و روبه روی ضریح می نشستیم و به توصیه ایشان،اقا ماشاءالله برای ما مداحی میکرد.
🔶 #ادامه_دارد ↩️
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@montazran_mahdy
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_بیست_و_یکم #نماز_جمعه از اینک
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_بیست_و_دوم
#ادامه_قسمت_قبل
با بچه ها به خدمت مرحوم ایت الله ناصر صراف ها در مسجد محله چال رفتیم ایشان پدر دو شهید و یکی از اوتاد زمانه بود.
توصیه های اخلاقی بسیار خوبی به طلاب و شاگردان داشتند.
یک بار فرمودند
اقا، نماز جمعه را ترک نکنید. نمیدانید حضور در نماز جمعه چقدر برای انسان برکات دارد. خصوصا وقتی که هوا بیار سرد یا گرم باشد. یعنی زمانی که مردم کمتر شرکت کنند
من و دیگر شاگردان احمد آقا از این حرف ایشان خیلی خوشحال شدیم.چون از زمانی که بیاد داشتیم با احمد آقا به نماز جمعه می رفتیم.
احمد آقا همه مارا به حضور در نماز جمعه مقید کرده بود.
او با سختی بچه ها را جمع میکرد. بعد میرفتیم چهارراه مولوی و با اتوبوس دوطبقه و یا وانت خلاصه با کلی مشکل به نماز جمعه میرفتیم...😬
🔶 #ادامه_دارد↩️
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@montazran_mahdy
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 #قسمت_بیست_و_دوم #ادامه_قسم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_بیست_و_سوم
#ادامه_قسمت_قبل
🌷🌷🌷
بچه ها خیلی شلوغ می کردند. اذیت می کردند و...اما احمد آقا با صبر و تحمل وصف ناشدنی بچه ها را با معارف دین اشنا می کرد.
یکی از بچه ها می گفت: من از همان دوران احمد آقا به نماز جمعه مقید شدم.
بعد از شهادت احمد آقا هم سعی می کردم نماز جمعه من ترک نشود.
یک بار در عالم رویا مشاهده کردم که در خیابانی ایستاده ام. احمد اقا از دور به طرفم امد و من را در آغوش گرفت. خیلی حالت زیبایی بود. بعد از سال ها احمد آقا را می دیدم.
بعد از روبوسی به تابلوی خیابان نگاه کردم. دیدم نوشته خیابان قدس. فهمیدم اینجا نماز جمعه است.
همان لحظه از خواب بیدار شدم فهمیدم علت اینکه احمد آقا اینگونه من را تحویل گرفت بخاطر حضور همیشگی من در نماز جمعه است...
#پایان_این_قسمت🌼
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
هرشب با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید😊✨
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇
〰🍃🌹🌹🌹🌹🍃〰
@montazran_mahdy
〰🍃🌹🌹🌹🌹🍃〰
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 📖عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_بیست_و_چهارم ☘برای
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_عارفانه
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_بیست_و_نهم
#بچه_های_مسجد
راوی: جمعی از شاگردان شهید🗣
🌸🌸🌸
«من یقین دارم اینکه خدا به احمداقا این قدر لطف کرد به خاطر تحمل و صبوری که در راه تربیت بچه های مسجد از خود نشان داد»
این جمله را یکی از بزرگان محل می گفت...
مدارا با بچه ها در سنین نوجوانی، همراهی با آن ها و عدم تنبیه، از اصول اولیه تربیت است.
احمداقا از شانزده سالگی قدم به وادی تربیت نهاد.
اما دربارهی بچه های مسجد باید گفت که نوجوانهای مسجد امین الدوله با دیگر محله ها و مساجد فرق داشتند. آنها بسیار اهل شیطنت و...بودند🙄
شاید بتوان گفت: هیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمداقا اهل سکوت و معنویت نبودند. نوع شیطنت آنها هم عجیب بود.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و ساده ای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود، برای همین بارها دیده بودم که احمدآقا در نظافت مسجد کمکش می کرد اما بچه ها تا می توانستند او را اذیت می کردند!
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
یک بار بچه ها رفته بودند به سراغ انباری مسجد.
دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچه های مسجد گفت: من می خوابم توی تابوت و یک پارچه می اندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد « جن و روح» داره!👻
بچه ها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا....
وقتی میرزا ابوالقاسم با بچه ها به جلوی انباری رسید، آن پسر که داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود.
خلاصه بچه ها حسابی مسجد را ریختند بهم!
🔶ادامـــــه دارد...↩️
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
@montazran_mahdy
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 #رمان_عارفانه 💫شهید احمد علی نیری💫 #قسمت_بیست_و_نهم #بچ
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📖عارفانه
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_سی_ام
ادامه قسمت قبل
#بچههای_مسجد
یا اینکه یکی دیگر از بچهها سوسک را توی دست می گرفت و با دیگران دست می داد و سوسک را در دست طرف رها می کرد و...
چقدر مردم به خاطر کارهای بچه ها به احمداقا گله می کردند اما او با صبر و تحمل با بچه ها صحبت می کرد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
درست در همان زمان که احمداقا از مسائل معنوی می گفت: برخی از بچهها به فکر شیطنتهای دوران بچگی خودشان بودند. می رفتند مُهرهای مسجد را میگذاشتند روی بخاری!
مهرها حسابی داغ می شد، بعد نگاه می کردند که مثلا فلانی در حال نماز است. به محض اینکه می خواست به سجده برود می رفتند مُهرش را عوض می کردند و....😱
یا اینکه به یاد دارم برخی بچه ها با خودشان ترقه می آوردند، وقتی حواس خادم پرت بود می انداختند توی بخاری و سریع می رفتند بیرون!😨
احمدآقا در چنین محیطی مشغول تربیت بود.
بچهها و سختی کار را تحمل می کرد و الحمدلله نتیجه گرفت. به جرئت می گویم آن تعداد شاگرد ایشان همگی به درجات بالای علم و معرفت رسیدند.
🔶 #ادامه_دارد... ↪️
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@montazran_mahdy
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_سی_و_یکم
ادامه قسمت قبل
#بچههای_مسجد
یکی از بچه ها که قد بلندی داشت رفت یک عبا و عمامه برداشت! بعد خیلی جدی پوشید و بعد از نماز وقتی همه رفته بودند وارد مسجد شد.
فقط ما نوجوان ها توی مسجد بودیم، احمداقا هم نبود میرزا ابوالقاسم که ذاتاً قلب بسیار مهربان و پاکی داشت رفت به استقبال ایشان و گفت: حاج آقا از قم آمدید؟ او هم گفت: بله!
بندهی خدا چشمانش درست نمی دید. بعد گفت: بیایید یه خورده این بچه ها رو نصیحت کنید.
بعد رو به ما کرد و گفت: بیایید جلو از حاج اقا استفاده کنید. حاج آقا هم خیلی جدی آمد در بین بچه ها و روی صندلی نشست!
بعد بسم الله را گفت و شروع به صحبت کرد!
میرزا ابوالقاسم هم جلویش نشست و به حرف هایش گوش می داد.
همهی ما چند نفر مرده بودیم از خنده😆
اما به سختی جلوی خودمان را گرفته بودیم🙊
او خیلی جدی ما را نصیحت کرد، حرف های احمدآقا را برای ما تکرار می کرد، تا اینکه در آخر بحث رفت سراغ موضوع تیله بازی و...
میرزا یک دفعه از جا بلند شد. باچشمان ضعیفش به چهرهی آن شخص خیره شد. بعد گفت: تو .....نیستی؟!!!
خدا می داند بعد از هرشیطنت بچه ها، چقدر موج حملات کلامی اهل مسجد به سمت احمداقا زیاد می شد.
او با همه سختی ها و محکوم شدن ها با لبخندی بر لب همه این تلخ کامی ها را به جان می خرید.
می دانست که پیامبر گرامی اسلام به امیرالمومنین(ع) فرمودند:
💕یا علی، اگر یک نفر به واسطهی تو هدایت شود،
برتر است از آنچه آفتاب برآن می تابد💕
ثمرهی زحمات او حالا مشخص می شود.
از میان همان جمع اندک شاگردان ایشان چندین پزشک، مهندس، مدیر و انسان وارسته تربیت شد که همگی آن ها رشد معنوی خود را مدیون تلاشهای احمداقا می دانند.
آنها هنوز هم در مسیری که احمداقا برایشان هموار کرد قدم برمی دارند.
به قول یکی از شاگردان ایشان: زحمتی که احمداقا برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه می داد.!
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
@montazran_mahdy
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_عارفانه
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_سی_و_دوم
#آیینه_ورزان
راوی: حجت الاسلام اسلامی فر
چند سالی است که برای تبلیغ از طرف حوزه علمیهی قم به منطقه دماوند می روم. ماه رمضان و محرم را در خدمت اهالی با صفای روستای آیینه ورزان هستم.
به دلیل ارادتی که به شهدا دارم همیشه روی منبر از آن ها یاد می کنم.اولین روزهایی که به این روستا آمدم متوجه شدم مردم مؤمن اینجا پانزده شهید تقدیم اسلام و انقلاب کردند.
من همیشه از شهدا برای مردم حرف میزنم و نام شهدای روستا را روی منبر می برم.
اما برای من عجیب بود.وقتی به نام شهید احمدعلی نیری می رسیدم مردم بسیار منقلب می شدند.!
چرا مردم با یاد این شهید این گونه اند؟ مگر او که بوده؟!
از چند نفر قدیمی های روستا سؤال کردم.گفتند: او در اینجا به دنیا آمد اما ساکن تهران بود.
فقط تابستان ها به اینجا می آمد و حتی این سال های آخر هم کمتر احمدعلی را می دیدیم.
اما نمی دانید که این جوان چه انسان بزرگی بود.هرچه خوبی سراغ داشتیم در وجود او جمع بود.
💠یکی از قدیمی های روستا که از مالکان بزرگ منطقه و از بزرگان دماوند به حساب می آمد را دیدم.
به ظاهر اهل مسجد و....نبود.جلو رفتم و سلام کردم.
گفتم: ببخشید شما از شهید احمد نیّری خاطره ای داری؟
نگاهی به من کرد و با تعجب گفت: احمدعلی رو می گی؟!
با خوشحالی حرفش را تأیید کردم. نگاهی به چهرهام انداخت. اشک در چشمانش حلقه زد.
چند بار نام او را تکرار کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن!
ناراحت شدم. کمی که حالش سرجا آمد دوباره سوالم را مطرح کردم. با بغضی که در گلو داشت گفت: «احمد را نه من شناختم ، نه اهالی اینجا، نه هیچ کسی دیگر.
احمد را فقط خدا شناخت. او یک فرشته بود در لباس انسان. احمد مدتی به اینجا آمد تا بچه های ما و اهالی این منطقه خدا را بشناسند و از وجود او استفاده کنند.»
#ادامه_دارد...
🌹هدیه به روح پاکشون صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
@montazran_mahdy
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖