#پویش_به_عشق_فاطمه
اوایل کم کم با رمان شروع شد،
رمان های عاشقانه و....!
از خدا خیلی دور شده بودم... برای تظاهر که مامانم گیر نده نماز الکی میخوندم.. دیگه به این فکر نمیکردم من که دارم اداشو درمیارم حالا بیام درست و کامل بخونم
معتاد رمان شده بودم... شبا زیر پتو روزا هم که دیگه همش سرم تو گوشی بود
مادر و خواهر و اطرافیان هرچقدر میگفتند و هشدار میدادند که چیکار میکنی و... من تو کتم نمیرفت..
قریب پنج شش بار فهمیدن که دارم همچین رمانهایی رو میخونم... یه بار با خوشرویی گفتن ولی عمل نکردم... سری های بعدی که با تهدید بود میگفتن به دایی ها میگیم... ازشون حساب میبردم
تو این مدت حجابم داشت عقب تر میرفت... منی که از هشت سالگی چادری بودم دیگه به ندرت سعی میکردم موهام بیرون نباشه... چادر سرم بود و تمام این مدت چادر از سرم نیوفتاد.. اما چه چادری.. موهام بیرون بود با تذکر های مادرم میدادمش تو
پیش پسرای فامیل زیاد رعایت نمیکردم پوششم رو...موهام از زیر روسری بیرون میومد... ساق پام معلوم بود.. ساق دستم مشخص بود
الان که دارم به یاد میارم تمام اون لحظات منحوس رو... گریم میگیره که چطوری دل مهدی فاطمرو... چادر مادرمو... عهدمو با خدارو شکستم
همش به خاطر این رمان ها بود..
از چشم مادر و خواهرم افتادم... خدا میدونه اون روزا مادرم چقدر نگران بود و دعا میکرد
یه مدت یه اتفاقایی افتاد که گوشیم شکست.. تابستان شده بود و حوصلم سر میرفت..با مادرم رفتیم کتابخونه میخواستم یه کتاب بردارم..یکیو برداشتم اوردم خونه خوندم.. خیلی برام جالب نبود و محتوای کودکانه داشت
خالم اومد خونمون گفت از این کتاب چی یادگرفتی با خنده میگفتم هیچی
گفت حاضر شو بریم یه چیز قشنگ بگیریم.. با اینکه میدونست هنوز معتاد رمانم بردم تو کتاب فروشی گفت یه رمان مذهبی بدید.. اونم یک کتابی بهم معرفی کرد که هنوزم به صاحبش مدیونم.. کتاب یادت باشد شهید سیاهکالی مرادی..
اون منرو به طور عجیبی متحول کرد... من پا به پای اون کتاب گریه میکردم انقدر قشنگ بود که در عرض سه روز تمومش کردم
دیدم که چجوری این شهید راحت از دنیا و عشقش گذشت.. از همسرش
از اون به بعد شروع کردم کتابهای مذهبی دیگرو خوندن.. یکی دیگش کتاب سه دقیقه در قیامت بود
اونو خوندم و فهمیدم چقدررر جا موندم
شروع کردم نماز های قضامو خوندن.. منی که برای فرار از نصیحت های مادرم ادای نماز خوندن رو در میاوردم افتادم دنبال اینکه چجوری نماز شب بخونم... اوایلش سخت بود
درست یادمه اولین نماز شبم حس کردم تمام ائمه و خدا دارن با لبخند نگاه میکنن.. اشک شوقم بند نمیومد.. الان میفهمم که اون روزا چه حماقتی کردم چه گناه های بزرگی کردم که خدا بدون اینکه پشیمون باشم بخشیدم و راحت تو بغل خودش گرفت
چادر مادرم زهرا هم بی تاثیر نبوده و نیست.. خواستم بگم هیچ چیز از دنیا ارزش نداره که از بغل خدا بیایم بیرون.. شهدا به خاطر اینکه صحنه های کشیدن چادر و کشف حجاب بار دیگه تو کشورمون رخ نده رفتن... ما همه مدیون شهدا هستیم
نمیدونم با خوندن این مطلب چه احساسی بهت دست داد.. شاید خسته شدی یا شایدم منقلب
ولی حرف اخر اینه... تو ریحانه ی خلقتی.. خدا روی تو غیرت داره برای همین نذاشت من بیشتر از کنارش دور شم
🍃
#نشرحداکثریباشما